۱ دانشجوی سال اولی بودم.ولی اصلا علاقه ای به درس خوندن نداشتم فقط بخاطر فرار از ازدواج بود که درس میخوندم. خواستگار زیاد داشتم اما من دلم یه همسر خاص میخواست یه ادمی که توی فک و فامیل و خونواده تک باشه.همیشه دوستام و خواهرامو بخاطر همسرهای معمولیشون سرزنش میکردم.همیشه توی ابرها بودم و خودم رو در یک زندگی خاص و همسری نمونه تصور میکردم. همیشه میگفتم یا پولدار و با جدبه باشه یا یه شغل جذاب و خاص پسند داشته باشه. یروز دم در دانشگاه یه اقا پسری که بهش میومد بیست و سه چهارسالش باشه رو کنار صفورا دیدم که یه بیسیم دستش بود خیلی جالب بود با صفورا دوست شده بودم اما نگفته بود نامزد داره و پلیسه. فردای اون روز وقتی ازش پرسیدم کلی خندید و گفت اون پسرخالمه و چون پدرم بیمارستان بستریه با خالم اینا اومده بود دنبالم تا من رو هم با خودشون ببرن ملاقات. پرسیدم مجرده؟ که گفت اره ولی خیلی ادم مزخرفیه اصلا ازش خوشم نمیاد و شروع کرد به بدگویی کردن. ادامه دارد کپی حرام