۱ من شادی م بر عکس اسمم خیلی غمگینم توی ی خانواده سخت گیر که فقط دختر و سرکوب میکنن بین پنج تا پسر بزرگ‌شدم و تقرییا از زندگیم هییچ نفهمیدم تا اینکه شوهرم اومد خواستگاریم وقتی فهمیدم با اینکه نمیشناختمش ولی خیلی خوشحال شدم حداقل ی نفر پیدا شده بود که منو از این وضعیت نجات بده و بتونم‌رنگ ارامش رو ببینم، بالاخره زیر سخت گیری و سنگ‌انداختن برادرهام موفق شدیم ازدواج کنیم و دقیق یک سال بعد از عروسی ما عروسی برادر بزرگم‌بود. دلم نمیخواست برم.‌همسرم کلی باهام صحبت کرد ولی ظلمی که به من کرده بودن زیاد بود.‌ در نهایت کوتاه اومدم و رفتم. اما نه جلو رفتم‌ نه تبریک گفتم. زود تر از همه هم از تالار بیرون اومدم و به خونه برگشتیم شوهرم خیلی مرد خوبی بود و باهاش واقعا ارامش داشتم هر چقدر تو اون خونه عذاب کشیدم در کنار شوهرم ارامش داشتم ادامه دارد کپی حرام