#بیپناه ۱
من شادی م بر عکس اسمم خیلی غمگینم توی ی خانواده سخت گیر که فقط دختر و سرکوب میکنن بین پنج تا پسر بزرگشدم و تقرییا از زندگیم هییچ نفهمیدم تا اینکه شوهرم اومد خواستگاریم وقتی فهمیدم با اینکه نمیشناختمش ولی خیلی خوشحال شدم حداقل ی نفر پیدا شده بود که منو از این وضعیت نجات بده و بتونمرنگ ارامش رو ببینم، بالاخره زیر سخت گیری و سنگانداختن برادرهام موفق شدیم ازدواج کنیم و دقیق یک سال بعد از عروسی ما عروسی برادر بزرگمبود. دلم نمیخواست برم.همسرم کلی باهام صحبت کرد ولی ظلمی که به من کرده بودن زیاد بود. در نهایت کوتاه اومدم و رفتم. اما نه جلو رفتم نه تبریک گفتم. زود تر از همه هم از تالار بیرون اومدم و به خونه برگشتیم شوهرم خیلی مرد خوبی بود و باهاش واقعا ارامش داشتم هر چقدر تو اون خونه عذاب کشیدم در کنار شوهرم ارامش داشتم
ادامه دارد
کپی حرام
#بیپناه ۲
دو سال از زندگیمون میگذشت داشتیم برنامه ریزی می کردیم تا فرزندی رو به زندگیمون اضافه کنیم خیلی خوشحال بودم که میخوام مامان بشم و اون دست و پای کوچولو رو ببوسم یک روز وقتی از بیرون می اومدیم خونه جلوی در واحدمون یک خانوم از خونش بیرون اومد به همسرم نگاه کرد و با یک صمیمیت خیلی خاصی بهش سلام کرد همسرم هم با همون صمیمیت جوابش روداد و من ناخواسته اخمهام توی هم رفت و اون زن وقت خاص با من سلام علیک بکنه با اخم من رو به رو شد و سلام سردی گفت و مسیرش رو که به سمت پایین پله ها بود ادامه داد. حالم ی جوری شد و تقریبا بهم ریختم این زن تازه به ساختمون ما اومده بود و ی جورایی اولین بارم بود میدیدمش حتی شوهرمم گفت بار اولشه اونو میبینه ولی خیلی صمیمی حرف میزدن وقتی به خونه برگشتیم در رو که بستم ذهنم رفت پیش تحویل گرفتن شوهرم به اون زن گفتم چرا انقدر با هم صمیمی حال و احوال کردید انگار همو میشاختید همسرم خندید و گفت همسایه مون دیگه ی جورایی پیچوند و منک قانع کرد چون همسایه ایم اونجوری حرف زده
ادامه دارد
کپی حرام
#بیپناه ۳
ذهنم درگیر بود چند روز بعد در خونمون به صدا دراومد همسرم خواب بود از چشمی بیرون رو نگاه کردم و با دیدن اون زن خواستم در رو باز نکنم اما با خودم گفتم اگر من باز نکنم و به در زدن سماجت بکنه و همسرم قطعاً در رو روش باز می کنه و دوباره می خوان باهم گرم سلام و احوالپرسی کنن. در رو باز کردم و با اخم نگاهش کردم بدون سلام گفتم کاری داشتید؟کاسه آش که دستش بود رو سمتم گرفت گفت بفرمایید آش نذری درست کردم بدون تمایل ازش گرفتمو گفتم صبر کنید تا ظرفش رو براتون بیارم اون زن با خوش اخلاقی گفت نه بزارید باشه حالا بعدا میام میگیرم. جدی گفتم بعدا وجود نداره یه لحظه صبر کنید براتون میارم.
به خونه اومدم اش رو مستقیم توی سینک ریختم و ظرفش رو نصفه و نیمه شستم طوری که هنوز روغن سبز و نعناش به سر کاسه چسبیده بود.در را باز کردم سمتش گرفتم دستتون درد نکنه یه لطفی کنید دیگه برای ما نذری نیارید ما دوست نداریم اینآشم ریختم دور خیره نگاهم کرد و در رو بستم و مطمئنم حسم بهم دروغ نمیگه لب خندان اون روز زن به شوهرم طبیعی نبود از آش نذری که برام آورده بود حرفی به شوهرم نزدم دو هفتهای میگذشت که دوباره برامون نذری آور. این بار برنج و مرغ بود. شب قبلش همسرم بهم گفته بود که هوس زرشک پلو کرده!
ادامه دارد
کپی حرام
#بیپناه ۴
شکم بیشتر شد این زن از کجا میدونست که همسر من هوس زرشکپلو کرده. گفتم مگه بهت نگفتم برای ما غذا نیار گفت آخه خیلی خوشمزه شده حیفم اومد شما نخورید.من دوست دارم با همسایه هام رفت و آمد داشته باشم.گفتم اما من دوست ندارم نه من و نه شوهرم مرغ دوست نداریم لطفاً برای ما غذا نیار. در رو محکم کوبیدم. از چشمی بیرون رو نگاه کردم. ادامرو درآورد وارد خونهش شده در را بست. غذای خودم رو درست کردم میز رو چیدم شمع روشن کردم تا قشنگتر غذا بخوریم همزمان صدای کلید در توی خونه پیچید و شوهرم داخل اومد مثل همیشه خسته بود یک روز همسرم زودتر از همیشه به خونه اومد صداش رو از توی راه پله شنیدم از چشم در نگاه کردم اون خانمجلوی راهروی کوچک خونه هامون شوهرم رو به حرف گرفته بود باهاش حرف می زد. خیلی بهم با محبت نگاه می کردن. همسرم داخل اومد چند دقیقه گذشت نتونستم کنار بیام با گریه بهش گفتم تو با اون زن در ارتباطی. اون هم گریه کرد گفت تو چرا با زندگیمون اینجوری می کنی من تورو دوست دارم زندگیم رو دوست دارم وقتی که گریه کرد دلم طاقت نیاورد کوتاه اومدم ازش عذرخواهی کردم
ادامه دارد
کپی حرام
#بیپناه ۵
ی روز شوهرم رو تعقیب کردم وقتی رفت بیرون اون زن هم پشت سرش رفت و دیدم که روی صندلی جلوی ماشین ما نشست و رفتن سردرگم بودم اگرخانواده م میفهمیدن شر بزرگی میشد اما دلم نمی خواست تو اون خونه بمونم لباس هام رو جمع کردم و بیهدف از خونه بیرون رفتم و وقتی به خودم اومدم خودم رو جلوی خونه پدر شوهرم دیدم وارد شدم مادر شوهرم ساک رو که دستم دید تا آخرش رو خوند. اما اجازه نداد تا بقیه اعضای خانواده متوجه بشن دستم رو گرفت توی اتاقی برد و ازم خواست براش تعریف کنم.همه چیز روگفتم و گفت کار خوبی کردی که از خونه بیرون اومدی و پسرم رو میشناسم و کاری میکنم که به پشیمونی بیفته فقط جواب تلفنش رو نده و بهش نگو که اینجایی نمیزارمکسی بفهمه اینجایی صبر کن من درستش می کننم. مادرشوهرم رو مادرانه سرزندگی خودم قرار دادم تا کمکم کنه. سه روز گذشته من به شوهرم زنگ نزدم و تماس هاش رو هم جواب ندادم و پیامهای پر از تهدید که اگر بر نگردی فلان میکنم و به خانوادت میگم رو جواب ندادم
ادامه دارد
کپیحرام
#بیپناه ۶
بعد از روز چهارم همسرم رو برای شام بهخونه دعوت کرد و اصرار کرد من رو هم بیاره. همشرم گفت که من بیمارم و نمیتونم بیام. همسرم به خونه پدرش اومد من تو اتاق بودم. یهو مادر شوهرم با صدای بلندی شروع به صحبت کرد و گفت آقا هادی اون روزی که با زن همسایه ریختی روی هم، اون روزی که سوار ماشینت کردی با خودت بردی بیرون باید فکرشو میکردی زنت رهات میکنه و الان تو باید تنها به خونه ما بیای پدر شوهرم گفت هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟ مادرشوهرم همه چیزو گفت بالاخره مادرش گفت عروس از اتاق بیرون بیا اومدم رو به پسرش گفت: عروس من از صد تا دختر پاکتره.تماممدت اینجا بوده. اگر زندگیت رو میخوای باید خونهت رو عوض کنی. شوهرم رفت و کمتر از یک ماه خونه رو فروخت تو نزدیکی خونه مادر شوهرم خونه خرید. الان یک پسر دارم و کنار همسرم زندگی میکنم خبری از اون زن نیست و همسرم بارها ابراز پشیمونی کرده و گفته که هیچ رابطه ای بین شون نبود و فقط همان یک بار بیرون رفتند اما من باور نمیکنم.من فقط از سر بی جا و مکانی کنارش زندگی میکنم و اگر حمایتهای مادرشوهرم نبود قطعاً الان باید اون زن رو کنار خودم به عنوان هوو تحمل میکردم
پایان
کپیحرام