#بیپناه ۶
بعد از روز چهارم همسرم رو برای شام بهخونه دعوت کرد و اصرار کرد من رو هم بیاره. همشرم گفت که من بیمارم و نمیتونم بیام. همسرم به خونه پدرش اومد من تو اتاق بودم. یهو مادر شوهرم با صدای بلندی شروع به صحبت کرد و گفت آقا هادی اون روزی که با زن همسایه ریختی روی هم، اون روزی که سوار ماشینت کردی با خودت بردی بیرون باید فکرشو میکردی زنت رهات میکنه و الان تو باید تنها به خونه ما بیای پدر شوهرم گفت هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟ مادرشوهرم همه چیزو گفت بالاخره مادرش گفت عروس از اتاق بیرون بیا اومدم رو به پسرش گفت: عروس من از صد تا دختر پاکتره.تماممدت اینجا بوده. اگر زندگیت رو میخوای باید خونهت رو عوض کنی. شوهرم رفت و کمتر از یک ماه خونه رو فروخت تو نزدیکی خونه مادر شوهرم خونه خرید. الان یک پسر دارم و کنار همسرم زندگی میکنم خبری از اون زن نیست و همسرم بارها ابراز پشیمونی کرده و گفته که هیچ رابطه ای بین شون نبود و فقط همان یک بار بیرون رفتند اما من باور نمیکنم.من فقط از سر بی جا و مکانی کنارش زندگی میکنم و اگر حمایتهای مادرشوهرم نبود قطعاً الان باید اون زن رو کنار خودم به عنوان هوو تحمل میکردم
پایان
کپیحرام