3 شش ماه گذشت که تو خونمون زمزمه ی اومدن خواستگار جدید برای من شد. می گفتن خواستگار جدید خیلی پولداره و خانواده ش کلی دارایی دارن. ولی من انتخاب خودمو کرده بودم و حرفای هیچ کدوم برام اهمیت نداشت. عمه م رو که خیلی دوستش داشتم فرستادن سراغم که راضی شم و بیام به مجلسی خواستگاری . بلاخره اونقدر اصرار کردن که قبول کردم برم. تو مجلس شرکت می‌کنم اما هرطور شده به خواستگارم می‌گم من یکی دیگه رو می خوام . شب که شد خواستگار ها اومدن. با اینکه آب به دست و صورتم زده بود و کمی آرایش کرده بودم اما بازم چشمام پف داشتن و مشخص بود که گریه کردم. بابام که مشخص بود که از این پسر خیلی خوشش اومده بود خنده از رو لباش نمی‌رفت. خودم که حتی نگاهش نکردم. من که دل به یکی دیگه‌داده بودم حالا چطور به یه مرد دیگه به چشم خواستگار نگاه کنم! ادامه دارد. کپی حرام.