eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
108 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
1 مدت ها بود که دل به یکی داده بودم اما خانواده م مخالف بودن. پسر خوبی بود و از هم ولایتی های خودمون بود اما پدرم مخالف بود . می‌گفت طرف وضعیت مالی خوبی نداره. شبی که اومدن خواستگاری تو اتاق بهم حرفایی زد که همونجا عاشقش شدم . پسره با حجب و حیا و خوبی بود. از اون همون شب بهش دل دادم و دیگه نتونستم ازش دل بکنم. پدرم سخت موافق بود و بعددیدن شرایطشون کاملا پشیمون شده بود. من دوستش داشتم و می‌خواستم باهاش ازدواج کنم اما الان حق نداشتم حرفی بزنم. بعد از خواستگاری تلفنی با محمد وارد رابطه شدم من قصدم ازدواج بود و همین مرد زندگی من بود. اما دیگران نمی‌خواستن قبول کنن و هر چقدر که من به مادرم اصرار می‌کردم راضی نشد که با پدرم حرف بزنه تا شاید کوتاه بیاد و به ازدواج ما رضایت بده. ادامه دارد. کپی حرام.
2 مادرم هم حرف خودشو می‌زد و می گفت نه حق با پدرته و اون پسر نمی تونه تورو خوشبخت کنه. مادرم می‌گفت که اون پسره تورو جارو کرده که همچین شدی و گرنه یه خواستگار معمولی بود که پدرت ردش کرد. اما من اصلا مهم نبودم. نظر من و خوشبختیم اصلا مهم نبود. دلم بدجوری گرفته بود از خانواده م ! از همه ! خانواده م که سعی می کردن منو از این ازدواج منصرف کنن. اما من اونقدر عاشق محمد بودم که جز اون کسی رو نمی‌خواستم. احساس می کردم که جز با اون با کسی دیگه خوشبخت نمیشم. رو حرفم مونده بود و مصمم می‌گفتم من جز با محمد با کسی دیگه ازدواج نمی‌کنم‌. خانواده محمد ، پدرش بارها با چند تا از بزرگ های شهرمون اومدن خونه و با پدرم حرف زدن بلکه راضی شه اما پدرم محترمانه همه رو رد کرد و گفت من اصلا دختر شوهر نمی‌دم و کلی بهانه دیگه برای رضایت ندادن به این وصلت. ادامه دارد. کپی حرام.
3 شش ماه گذشت که تو خونمون زمزمه ی اومدن خواستگار جدید برای من شد. می گفتن خواستگار جدید خیلی پولداره و خانواده ش کلی دارایی دارن. ولی من انتخاب خودمو کرده بودم و حرفای هیچ کدوم برام اهمیت نداشت. عمه م رو که خیلی دوستش داشتم فرستادن سراغم که راضی شم و بیام به مجلسی خواستگاری . بلاخره اونقدر اصرار کردن که قبول کردم برم. تو مجلس شرکت می‌کنم اما هرطور شده به خواستگارم می‌گم من یکی دیگه رو می خوام . شب که شد خواستگار ها اومدن. با اینکه آب به دست و صورتم زده بود و کمی آرایش کرده بودم اما بازم چشمام پف داشتن و مشخص بود که گریه کردم. بابام که مشخص بود که از این پسر خیلی خوشش اومده بود خنده از رو لباش نمی‌رفت. خودم که حتی نگاهش نکردم. من که دل به یکی دیگه‌داده بودم حالا چطور به یه مرد دیگه به چشم خواستگار نگاه کنم! ادامه دارد. کپی حرام.
4 حرفاشون که تموم شد گفتن جوونا برن تو اتاق حرفاشون رو بزنن. همراهش رفتم به داخل اتاق نشستیم که سرمو پایین انداختم . یاد دفعه قبل افتادم که با محمد به این اتاق اومدیم. بغض بدی به گلوم افتاد. صداش به گوش خورد_ خب حدیث خانم اگه حرفی دارن می‌شنون. سرمو بالا گرفتم و با بغضی که تو صدام بود لب زدم_ آقا بهروز شما مرد خوبی هستین اما حقیقتش من.... نتونستم حرفمو ادامه بدم. همونطور منتظر نگاهم می کرد . چطور جمله مو کامل می‌کردم! گلوم پر از بغض بود. سئوالی گفت_ شما چی ؟ به سختی دهن وا کردم _ من یکی دیگه رو دوست دارم اما خانواده م می‌خوان که من به شما بله بدم! رنگ نگاهش پر از ترحم شد و همونطور خیره نگاهم می‌کرد. ادامه دارد. کپی حرام.
5 لحظه ای بعد به حرف اومد_ بله متوجه ام. ملتمسانه بهش گفتم_ ازتون خواهش می‌کنم که بهم کمک کنید. _ چه کمکی از دست من برمیاد؟ جواب دادم_ ازتون خواهش می‌کنم که بگین نه شما نمی خواین تا خانواده م هم به من فشار نیارن. مدتی سکوت کرد و بعد سری تکون داد_ باشه هرطور شما مایلین. به هر حال ازدواج حرف یه عمر زندگیه و نمی‌شه بدون رضایت قلبی رفت زیر یه سقف. اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد_ ممنونم از درکتون. اشکمو با پشت دست پاک کردم . آقا بهروز گفت_ ان‌شاءالله که هرچی خیره براتون پیش بیاد‌. تشکر کردم از لطفی که بهم کرد. ده دیقه بعدش هردو از اتاق بیرون رفتیم. یه مدت بعد بلاخره پاشدن رفتن. و قرار شد که بهمون خبر بدن. من از آفا بهروز مطمئن بودم و خیالم راحت بود. ادامه دارد. کپی حرام.
6 خانواده م هنوز منتظر جواب اونا بودن. چند روز که گذشت پدرش زنگ زد عذرخواهی کرد و گفت پسرمون جوابش منفیه. خوشحال بودم از اینکه مطمئن شدم شر خواستگارم کنده شد. اما حال روحیم مثل قبل من بود. کار هر روزم گریه کردن بود. خواهرام نشستن و با بابام حرف زدن گفتن که حدیث حالش خوب نیست و ممکنه خدایی نکرده خودکشی هم کنه. خانواده محمد هم که کوتاه بیا نبودن و اینبار با دو ریش سفید دیگه اومدن که بابا رو حرفشون حرف نمی‌زد. بابا در نهایت رضایت داد و من به کسی که عاشقش شده بودم رسیدیم. بعد از اون همه روز بد، روزهای خوب هم‌از راه رسیدن. با شوق خرید عروسی رو انجام دادیم و مراسم ازدواج رو زود گرفتیم. چهار سال گذشت و خدا یه دختر بهمون هدیه داده و باهم خوشبختیم. پایان . کپی حرام.