4 حرفاشون که تموم شد گفتن جوونا برن تو اتاق حرفاشون رو بزنن. همراهش رفتم به داخل اتاق نشستیم که سرمو پایین انداختم . یاد دفعه قبل افتادم که با محمد به این اتاق اومدیم. بغض بدی به گلوم افتاد. صداش به گوش خورد_ خب حدیث خانم اگه حرفی دارن می‌شنون. سرمو بالا گرفتم و با بغضی که تو صدام بود لب زدم_ آقا بهروز شما مرد خوبی هستین اما حقیقتش من.... نتونستم حرفمو ادامه بدم. همونطور منتظر نگاهم می کرد . چطور جمله مو کامل می‌کردم! گلوم پر از بغض بود. سئوالی گفت_ شما چی ؟ به سختی دهن وا کردم _ من یکی دیگه رو دوست دارم اما خانواده م می‌خوان که من به شما بله بدم! رنگ نگاهش پر از ترحم شد و همونطور خیره نگاهم می‌کرد. ادامه دارد. کپی حرام.