#قسمت_دوم
#عشق_سهراب
مدام در گوشم زمزمه میکرد
_من پرسیدم اینجور ادمها زود میمیرن و اگر کنارش باشی بیوه میشی حیف میشی تا جوونی طلاقت رو بگیر بتونم ی شوهر خوب برات پیدا کنم
تلاش میکردم نسبت به حرفهای مادرم بی تفاوت باشم اما حرفهاش منطقی بود هیچ ردی از بهبودی تو حال سهراب مشخص نبود حالا دیگه سارا و نرگس پنج ساله و سه ساله بودن
بالاخره حرفهای مادرم تو دلم نفوذ کرد و به سهراب گفتم
_ تو مریضی منماینده میخوامو باید طلاقم رو بدی
سهراب اونقدری منطقی بود که مخالفتی نکرد و گفت
_من نمیخوام به زور نگهت دارماگر دوس داری بری برو
منم پیگیر طلاق شدم تا روزی که رفتیم محضر ناراحتی از سر و روی سهراب میریخت اما حرفی نمیزد وقتی خطبه طلاق رو خوندن با هم اومدیم خونه مادرش چمدونام رو برداشتم و تا جلوی در بدرقه م کرد و برام ارزوی خوشبختی کرد از خونه بیرون زدم چند وقت بعدش خبر رسید که از لحظه ای که من اومدمبیرون سهراب افتاده ی گوشه و توان بلندشدن نداره گریه کردم که من مقصرم با این کارم کمرش رو شکستم، اما مادرم میگفت..
✍ادامه دارد...
#
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃