#قسمت_اول
#عشق_سهراب
همش بیست سالم بود که منو دادن به برادر زاده مامانم، سهراب مرد خوبی بود خوش اخلاق اروم حسابی کار میکرد تا من راحت زندگی کنم خدا بهمون ی دختر داد به اسم سارا که جنگ شروع شد سهراب رفت جنگ تو مدت خیلی کمی به جایگاه فرماندهی رسید، انقدر از عراقی ها کشت که صدام تو رادیو عراق اعلام کرد برای سرش، جایزه گذاشته، ولی سهراب براش مهم نبود دوسال از جنگ گذشت و دختر دوممون به دنیا اومد اسمشو گذاشتیم نرگس، دوری از سهراب برامسخت بود اما سهراب اعتقاد داشت این دوری ارزش داره، چون برای دفاع از کشور میره، مرخصی هایی که میومد تمام مدتش و با ما وقت میگذروند تا اینکه جنگتموم شد و علائم ی بیماری تو بدن سهراب مشخص شد هر روز حالش بدتر میشد تا از بنیاد جانبازان و سپاه اومدن خونمون و گفتن اون منطقه ای که سهراب بوده بمبشیمیایی زدن و سهرابم مریض شده هزینه های درمانش رو بنیاد میداد کم کمزمزمه های مادرمشروع شد...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#قسمت_دوم
#عشق_سهراب
مدام در گوشم زمزمه میکرد
_من پرسیدم اینجور ادمها زود میمیرن و اگر کنارش باشی بیوه میشی حیف میشی تا جوونی طلاقت رو بگیر بتونم ی شوهر خوب برات پیدا کنم
تلاش میکردم نسبت به حرفهای مادرم بی تفاوت باشم اما حرفهاش منطقی بود هیچ ردی از بهبودی تو حال سهراب مشخص نبود حالا دیگه سارا و نرگس پنج ساله و سه ساله بودن
بالاخره حرفهای مادرم تو دلم نفوذ کرد و به سهراب گفتم
_ تو مریضی منماینده میخوامو باید طلاقم رو بدی
سهراب اونقدری منطقی بود که مخالفتی نکرد و گفت
_من نمیخوام به زور نگهت دارماگر دوس داری بری برو
منم پیگیر طلاق شدم تا روزی که رفتیم محضر ناراحتی از سر و روی سهراب میریخت اما حرفی نمیزد وقتی خطبه طلاق رو خوندن با هم اومدیم خونه مادرش چمدونام رو برداشتم و تا جلوی در بدرقه م کرد و برام ارزوی خوشبختی کرد از خونه بیرون زدم چند وقت بعدش خبر رسید که از لحظه ای که من اومدمبیرون سهراب افتاده ی گوشه و توان بلندشدن نداره گریه کردم که من مقصرم با این کارم کمرش رو شکستم، اما مادرم میگفت..
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#قسمت_سوم
#عشق_سهراب
_به تو ربطی نداره میخواست نره جنگ که زندگیش از بین نره
بحث با مادرم بی فایده بود بچه هام رو با خودماورده بودم میدیدم مادرم یواشکی بهشون ایش و اوش میکنه و دعواشون میکنه تا اینکه ی روز رفتم بیرون وقتی برگشتم دیدم مامانم داره نهار قورمه سبزی میخوره به بچه هام نون پنیر چایی شیرین میده وقتی گفتم چرا اینکارو میکنی؟
پوزخندی زد
_توقع نداری که مواد غذاییم رو بدمبچه های اون یارو مریض بخورن
_مامان این چه حرفیه سهراب جانبازه الانمخونه نشینه چیکارت کرده که هر بلایی سرش میاری دلت خنک نمیشه؟
مامانم هیچینگفت سارا پنج سالش بود
و میفهمیدمادرم دوس نداره اونجا باشه همون روز گفت
_منو ببر پیش بابام نمیخوام پیشتو نباشم
اما نرگس، یک ماه بعد از رفتن سارا دیدم نگهداشتن نرگس سخته ی روز بردمش پیش سهراب و وقتی خوابید از خونه اومدم بیرون، مادر سهراب بهم زنگ زد
_دو روزه این بچه رو ول کردی رفتی ارومنمیشه، بهش گفتم
بالاخره اروم میشه نمیمیره که...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#قسمت_چهارم
#عشق_سهراب
گوشی و روش قطع کردم از این همه سنگ دلی خودمتعجب کردم، تا اینکه یکی از اقوام اومدخواستگاریم یه پسر پولدار چشمم به اموالش خورد که بی هیچ حرف و شرطی فوری بله رو دادم و عقد کردیم تازه بعد از عقد متوجه شدم که شوهرم بویی از محبت نبرده و بود و نبودم براش مهم نیست هر وقت دعوامون میشد سرکوفت میزد
_تو از بچه هات گذشتی میخوای زندگیمن رو درست کنی؟ تو اصلا ادمی؟ اون سهراب انقدر دوست داشت به راحتی ولش کردی.
دخترام بزرگشدن و ازدواج کردن چند وقت بعدش سهراب فوت شد و منمعادت کردم به دیده نشدن توسط شوهرم ن سارا رابطه ش باهام بهتره اما نرگس ازم متنفره چند وقت بعد از مرگ سهراب شوهرم بهم گفت
_تمام این سال ها از بی معرفتی که در حق سهراب کردی نتونستم بگذرم تو به بچه هات هم رحم نکردی نمیتونم نگهت دارم
به راحتی طلاقم داد مادرم به روزی افتاده که هیچینمیتونه بخوره و منم شدم مثل سهراب نشستم یه گوشه و به این فکر میکردم که چرا در حق یه مردی که اینقدر با شرف بود بد کردم، بعدها سارا بهم گفت
_بابام وصیت کرده راضی نیستم اگر یک ریال از بنیاد بگیرید من برای خدا و کشورم جنگیدم نه پول
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#قسمت_پنجم
#عشق_سهراب
ی بار به دخترم نرگس زنگ زدم
_سلام
مشخص بود از روی اجبار حرف میزنه
_سلام مامان
_منوببخش نرگس جوون تقصیر من بود که به حرف مادرم گوش دادم
_تو انتخابت رو کردی دست از سر من بردار حداقل بابام من رو تو بچگی نخوابوند که ولم کنه
گوشی رو قطع کرد مامانم انقد نتونست جیزی بخوره که داداشمگفت
_مامان شده یه بار اضافه
بعدمگذاشتنش سالمندان منم خونه نشین شدم شوهرمم رفت یه زندیگه گرفت و یه زندگیعالی براش درست کردی دقیقا کاری که من با سهراب کردم و خدا به سرم اورد من خونه نشین شدم و شوهرم خوشبخت
در واقع آه شوهر جانبازم من رو گرفت...
✍ یایان
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234