eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.3هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
6.1هزار ویدیو
98 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
یک روز یک سخنرانی از آقای دانشمند گوش کردم ایشون می گفتن برای تبلیغ رفته بودند به کشور انگلستان در منطقه مسلمان نشین خانه‌ای گرفتم. ایشون گفتند یک روز دیدم یک کشیش به همراه دو خانم و آقای میان سال و دو خانم و آقای جوان و دو دختر و پسر نوجوان که همگی هم شیک و تر تمیز و مرتب بودن، یک جزوه کوچک دستشون بود درب خانه ها را می زدند. اگر شخصی که در رو باز میکرد آقای سن بالایی بود، اون آقای میان سال میرفت جلو، خیلی با احترام سلام و علیک می‌کردند، می گفتند ما مسیحی هستیم شما مسلمان هستید ما نمی گوییم شما بیایید مسیحی بشوید، فقط ازتون خواهش میکنیم این جزوه ای که بخشی از کتاب انجیل هست رو بخونید. اینقدر رفتارشان زیبا و متین بود که مخاطب رو جذب خودشون میکردند، آنها هم جزوه را می گرفتند و تشکر می کردند درب خانه دیگه ای رو زدند...🌹 ... 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
حضرت امام خمینی رحمت الله علیه که به رحمت خدا رفتن، من خیلی دلم می خواست که برای تشییع پیکر مطهرشون به بهشت‌زهرا برم اما شوهرم خیلی سخت گیر بود و اجازه نمی داد اون موقع حتی برای رفتن به خانه مادرم که با ما چند قدمی بیشتر فاصله نداشت هم باید اجازه می گرفتم و حتی گاهی اجازه نمیداد، دیگه وقتی که دید حال من اینقدر خراب شده دلش سوخت گفت باشه برو ولی حتماً با مامانت برو، دو تا بچه های کوچیک رو هم نبر. من اون موقع چهار تا بچه داشتم دو تا از بچه هام رو بردم پیش خواهر شوهرم و گفتم که اینها رو نگه دار، من غروب میام میبرمشون خواهر شوهرم همیشه میخواست جایی بره بچه هاش رو میگذاشت پیش من، و من اولین باری بود که ازش خواهش میکردم که بچه های من رو نگه داره از من پرسید کجا میخوای بری؟ گفتم می خوام برم تشییع پیکر حضرت امام خمینی خواهر شوهرم با انقلاب خوب نبود ، اون موقعها امام رو هم دوست نداشت البته الان اینطوری نیست خیلی خانم خوب و مومنی هست، و نظرش هم نسبت به حضرت امام و همینطور مقام معظم رهبری خیلی فرق کرده ولی اون روزها با حضرت امام خوب نبود به من گفت کجا میخوای بری یه پیرمردی که عمرش تمام شده و به رحمت خدا رفته اینکه دیگه انقدر ناراحتی نداره و که حالا تو بخوای صبح بری و غروب برگردی من خیلی بهم برخورد و ناراحت شدم و نمی تونستم که این حرفش رو بی جواب بگذارم... ...
داستانی که میخوام براتون تعریف کنم داستان اتفاقیه که توی ۴۰ سالگی مادربزرگم براش اتفاق افتاد زمینی توی محله‌ی ما خالی بود و صاحبش به خاطر تمکن مالی که داشت اونجا رو نمیخواست. مادربزرگم‌ که وجود یک‌حسینه رو توی محل کم‌میدونست رفت و با اون‌فرد صحبت کرد و راضیش کرد تا اونجا رو برای ساخت حسینه اهدا کنه. اون فرد خیلی استقبال کرد و توی یه برگه اهداش رو اعلام کرد و به مادربزرگم داد. کمک مالی چشمگیری هم برای ساخت اون حسینه بهش داد. با اون پول مادربزرگم شروع کرد ولی چیزی نگذشته بود که پول تموم شد. برای اینکه کار نخوابه راه افتاد پیش خیرین محل و شروع کرد به پول جمع کردن. یادمه اون موقع ها قبض های ۲۰۰ تومنی صادر میکردن و از مردم هم پول جمع میکردن.‌۶ سال طول کشید تا زینبیه نیمه ساخته شد اما هنوز کم‌و کسری داشت و مادر بزرگ‌من بی خیال نشد. رفت دفتر امام جمعه‌ی محل از اونجا هم پول گرفت.‌شب و روزش شده بود فکر کردن به زینبیه و ساختش. مردم هم سنگ تموم گذاشتن و ساختش تکمیل شد. مراسم‌افتتاحیه‌ی بزرگی گرفته شد و چون سرشناس های محل تو ساختش کمک کرده بودن تمامشون اومدن. خب هیئت امنای محل ما با بسیج خواهران خوب نبودن و مادربزرگم اولین‌کاری کرد بسیج خواهران رو آورد اونجا تا فعالیت کنن‌. بسیج هم با کمک‌های مردمی زینبیه رو تجهیز کرد.‌ از سمامور های بزرگ بگیر تا دیگ و گاز های بزرگ‌ برای پخت نذری. 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
در سال 55 در ماه مبارک رمضان یه روحانی برای تبلیغ به روستای ما اومد، و، وقتی دید مردم طالب دونستن احکام و آموزش قرآن هستند، خانه ای در روستای ما خرید و همسر و فرزندانش رو به روستای ما اورد، خانه اش شده بود دارلقران در همه سنین مختلف برای کودکان و بزرگسالان، پسر و دختر و زن و مرد کلاس قران، تفسیر و احکام در ساعات مختلف روز بدون دریافت هیچ هزینه ای برگزار میکرد، پسر بچه ها و آقایون رو پسرش و خودش توی مسجد درس میداد، دختر بچه ها و خانمها رو خانمش توی خونه خودشون درس میداد من از 11سالگی تا 13سالگی که ازدواج کردم پیش خانم ایشون کلاس قرآن میرفتم، پسر همسایمونم که 18 سالشون بود پیش خود حاج آقا قران و احکام میخوندن، و تو خط مذهب و دین اومدن ولی خونوادشون مذهبی نشدن، اما ما همگی خونوادگی تو خط مذهب افتادیم، این آقا به خونوادشون پیشنهاد ازدواج با من رو داده بود، که. با مخالفت همه اعضا خونواده به جز پدرشون قرار گرفته بود، پدرش که حالا در قید حیاط نیست و خدا بیامرزدش، گفته بود، بچم دوست داره زنش مومن باشه شماها چیکار دارید، و اومدن من رو از مادر بزرگم خواستگاری کردن، مادر بزرگم به بابام گفت، بابام قبول کرد ولی مادرم به شدت مخالفت میکرد، میگفت بچه من مذهبی هست توی خونواده اینها اذیت میشه، ولی بابام جواب بله رو داد، و میگفت حساب این پسر از خونوادش جدا هست... ... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
سلام داستانی که می خوام براتون بگم در سن ۲۵ سالگی برای من اتفاق افتاد اون موقع من خیاطی میگردم خانمی به من مراجعه کرد و چند پارچه برای دوختن آورد لباسهاش رو براش دوختم، خیلی راضی بود و همین باعث آشنایی مون شد، من در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم همسرم فرد مذهبی بود اما این خانوم کاملاً بدحجاب و و خیلی خوش سر زبون بود، این پارچه بردن و آوردن ها باعث شد که یک رابطه صمیمی کلامی بین ما ایجاد بشه و من هم یواش یواش بهش علاقه مند شدم، تا جایی که یک روز ناهار دعوتش کردم منزل اون موقع همسرم صبح میرفت شب میومد ناهار رو خوردیم خیلی بهمون خوش گذشت، حرفهاش واقعا حذاب بود، دهن بگو بخند داشت، خیلی خوش صحبت بود، با توجه به اینکه من میدونستم دوستی من با این خانم بدحجاب درست نیست، اما آنقدر جذب صحبت و کلام شده بودم که نمیتونستم دوستیم رو باهاش به هم بزنم خانم به من گفت من می خوام مثل شما چادری بشم و من خیلی خوشحال شدم گفتم که حتما من تونستم روش تاثیرگذار باشم، اتفاقاً خودم چادرش رو براش دوختم. مادرم اون موقع خیلی به این کار من اعتراض می‌کرد و من خیلی جدی بهش گفتم که من رویا رو خیلی دوست دارم و ناراحت میشم اگر شما دوستی من را با اون به هم بزنید، در واقع خدا من رو ببخشید یه جوری جلوی مادرم وایسادم، مادرم که دید نمیتونه روی من تاثیر بگذاره ناراحت شد، ولی سکوت کرد. وقتی که رویا چادر سرش کرد به مادرم گفتم دیدی به من میگفتی باهاش رفت و آمد نکن ببین چه چادر سرش کرده... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم آیدی ثبت خاطرات👇👇 @Mahdis1234
از وقتی چشم باز کردم، توی خونمون پدر و مادرم رو در حال بد گویی به نظام و مسئولین دیدم، وضع مالی مون خوب بود، تحصیلات پدر و مادرمم خوب بود، ولی همیشه تو خونه ما بد گویی نظام گفته میشد، مادرم شدیدن گله داشت که، چرا ما باید بیرون حجاب داشته باشیم، توی ایران آزادی نیست، من با همین تفکر، ضد نظام بزرگ شدم و بغض کینه از مسیولین کشورم به دلم نشست، از همه بیشتر امام خمینی رو مقصر میدونستم، وقتی هم خودم بزرگ شدم، بیشترین مانع ازدایم رو این یه تیکه شالی رو که مینداختم روی سرم میدیدم، بارها به خاطر بد حجابی از گشت ارشاد، تذکر گرفته بودم، ولی بازم بدم میومد لباسی به اسم مانتو و تیکه پارچه ای به اسم شال بندازم سرم، به دانشگاه که راه پیدا کردم، این حس و حالم توی وجودم شعله کشید، بیشتر اوقات شالی که روی سرم مینداختم، روی شونه هام بود، از دانشگاه هم چندین تذکر گرفتم، منتظر بودم، مدرک دانشگاهیم رو بگیرم، خونوادگی بریم انگلستان، یه روز توی قفسه سینم احساس درد کردم، پی گیرش شدم، بعد از کلی آزمایش، دکتر بهم گفت، شما توی سینتون تومور دهلیز چپ دارید... ... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم آیدی ثبت خاطرات👇👇 @Mahdis1234
یه روز با رفقا همگی رفتیم گلزار شهدا دوست من که از نعمت شنیدن و حرف زدن محروم بود یا به قولی کر و لال بود نشست کنار قبر پسرعمویش و با انگشتش یک چهارچوب کشید متاسفانه رفقا اون رو مسخره کردند و گفتند چه می گویی، تلاش می‌کرد که هر طوری هست منظورش را بفهماند، ولی دوستانش که متوجه نمی شدند چه می گوید، با خنده، گفتند خیلی خوب باشه فهمیدیم تو چه میگویی، خیلی اصرار داشت که منظورش را برساند، نشست کنار قبر پسر عموی شهیدش و با انگشت یه مستطیل کشید، هی میزد روی مستطیل و بعد میزد توی سینش، ولی بازم بهش خندیدن و کسی متوجه منظورش نشد، رفت تو هم دیگه حرفی باهاشون نزد خدا می‌داند که آیا دلش شکست و یا از سر گذشت بود که چیزی نگفت، شغلش مکانیک بود و در کارش بسیار دقیق دنبال حلال و حرام بود و حتی یک ریال هم نمی خواست که مال حرامی به مالش اضافه شود، ما بهش خندیدیم و هرچه تلاش کرد که منظورش را به ما برسانند نتوانست فردای آن روز به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد... ... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
سلام داستانی رو که می خوام براتون تعریف کنم خود شهدا شاهد هستند که عین واقعیت است. ما خواهران در پایگاه بسیج فعالیت می‌کردیم خادم مسجد که خودش هم سید بود و هم عضو بسیج متاسفانه خیلی ما را اذیت می‌کرد و به دلایل مختلف ما را تهدید به اخراج از مسجد می کرد، به ناحیه هم که میگفتیم، می‌گفت باهاش کنار بیاید چاره‌ای نیست، ما در مسجد مون یک جایگاه درست کرده بودیم برای شهدا و روش پرده نصب کرده بودیم از این پرده های، زبرا، زمان که مراسم داشتیم پرده رو بالا می زدیم تا عکس شهدا پیدا شود و هر زمان که مراسم نداشتیم، میاوردیم پایین، که برای نماز به مشگل بر نخوریم، عکس شهدا معنویات رو بالا بردت بود و بوی عطر ازشون در مسجد پخش میشد، و تقریباً همه کسانی که به مسجد رفت و آمد می‌کردند، بوی عطری به مشام شون می خورد، حتی خود من نمی‌توانم بگویم چند بار انقدر زیاد که شمارشش از دستم در رفته، نشسته بودیم یه دفعه یه بوی عطر به بینی مون میخورد، بوهای مختلف از گلها بود، بیشترین بوی که من حس می کردم و الان یادم هست بوی یاس بود. خادم سر ناسازگاری رو با ما گرفت که باید وسایل هاتون رو از توی مسجد ببرید... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
حجت الاسلام آقای راشد نقل میکنند یکی از رفقای من که در مشهد قاضی بودند، برایم تعریف کردند، شبی در عالم رویا حضرت زهرا سلام الله علیها را در خواب دیدم، حضرت به من فرمودند، قاتل را آزاد کن و یک شماره پرونده و نام شخصی رو به من داد و چندین بار تاکید کردند، آزادش کن، آزادش کن، آزادش کن، من از خواب بیدار شدم از دهشت خوابی که دیده بودم به خودم می لرزیدم، فوری اسم اون بنده خدا و شماره پرونده رو نوشتم، صبح اومدم دادگستری از بایگانی شماره پرونده رو خواستم، آورند یک پرونده قطور، صاحب این پرونده موارد متعددی از سوابق کیفری فراوان و مختلف داشت، آخرین جرمی که به آن در زندان بود قتل دو نفر بود، هر دو نفر را کشته بود، سرقت اتومبیل و... جرم های دیگه، به خودم گفتم خدایا این پرونده رو من چه جوری میتونم تبرئه کنم، دستور دادم زندانی را آوردند... ... ❌کپی حرام⛔️ ایدی ثبت خاطرات شما👇👇 @Mahdis1234
زمانی که حضرت امام دستور تشکیل بسیج دادند، محل ما هم اقدام به برپایی پایگاه بسیج در مسجد کرد، از اونجایی که هر گاه شیرینی وسط می گذارند چند مگس هم دورش جمع می شوند چند نفر از محل ما که هیچ نقشی در تظاهرات بر علیه شاه نداشتند و تا پایان جنگ پای خودشان و بچه هایشان به جبهه نرسید، اما دلسوزتر از حتی رزمندگانی که در جبهه می‌جنگیدند بودند در پایگاه عضو شدند، یکیشون خانمش از خودش خاطرات می‌ساخت و می‌گفت ما شب تا صبح در حیاط خانمه یمان راه میرویم، خواب نداریم و تو حیاط قدم میزنیم از ترس اینکه به ما حمله بشود آنقدر این خاطرات را گفتند و آنقدر در مراسمات بسیج چشمگیر شرکت می‌کردند که توانستند یک کلت برای حفاظت از خودشان بگیرند، حال اینکه میگم از فامیلهای نزدیک ما بود و هیچ کسی ندیده بود اینها در راهپیمایی و تظاهرات شرکت کنند ولی خاطراتی قطور داشتند آقایی که اسلحه گرفته بود یکبار وسایل های پشت جبهه را جمع کرد و برد پشت جبهه تحویل داد آنقدر از خودش عکس گرفت و آنقدر پر خاطره برگشت که در ذهن بعضی ها یک رزمنده در حد شهید چمران جلوه میکرد... ایدی ثبت خاطرات شما👇👇 @Mahdis1234
سلام داستانی که می خوام براتون بگم داستان زندگی منِ فرزند شهید هستم، با چیزی که شماها در مورد خونوادهای شهدا شنید ید خیلی فرق داره، پدر من در دوران انقلاب توسط رژیم منحوس پهلوی به شهادت رسید، مادرم من رو بار دار بود که پدرم شهید شد، ومن هرگز دستهای گرم نوازشگر پدرم رو نچشیدم، مادرم به خاطر من ازدواج مجدد نکرد و منزل پدر بزرگم موند، وقتی به سن پانزده سالگی رسیدم، عموم من رو از مادر و پدرش که پدر بزرگ من باشه برای پسرش که ۲۱ سالش بود خواستگاری کرد، همه موافقت کردند و من رو به عقد پسر عموم در اوردن، شش ما نامزد عقد کرده بودیم و بعد از اون رفتیم سر زندگیمون... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
فاطمه سادات هستم، دختر هفتم خونواده، مادرم همه بچه‌هاش دختر بودن و چون پدرم خیلی دوست داشت که یه فرزند پسر داشته باشه، مادرم با فاصله سه سال به امید اینکه بچه پسر به دنیا بیاره، صاحب هفت دختر شده بودند، متاسفانه من سه سالم بود، که مادرم بر اثر بیماری سرطان در سن ۳۶ سالگی به رحمت خدا رفت، اون موقع دو تا از خواهرهام ازدواج کرده بودند و چهارتا خواهرهام که با من میشدیم پنج تا در خونه بودیم، شش ماه بعد پدرم ازدواج کرد، همه محل انگشت تهمت بی وفایی به سمت پدرم نشانه رفتن، ولی حقیقت این بود که خونه ما کسی رو میخواست که در نبود پدرم از ما مواظبت کنه، همسر پدرم که ما بهش میگفتیم عزیز زن خیلی مهربانی بود و واقعا از ما مخصوصا از من و خواهر قبل خودم که شش سالش بود خیلی نگهداری میکرد، عزیزم بار دار شد و وقتی بچه شش ماهه در شکمش بود پاش سُر خورد و از پله پرت شد پایین و فرزندش که پسر بود سقط شد، ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
نهم ماه بهمن، مصادف با سالروز ترور حداقل ۱۱ ایرانی در بین سالهای ۶۲ تا ۷۲ در شهرهای مختلف کشور به دست ایادی آمریکا است.شهادت ۱۱ ایرانی در حملات تروریستی امروز / اسامی شهدای ترور ۹ بهمن مصادف با سالروز ترور حداقل ۱۱ ایرانی بی گناه در بین سالهای ۶۲ تا ۷۲ در شهرهای مختلف کشور به دست ایادی آمریکا است. اسامی شهدای این روز به شرح زیر می باشد: اسماعیل تقی زاده ۹ آذر ماه ۱۳۴۲ در استان خراسان متولد شد و ۹ بهمن ماه ۱۳۶۲ در دیواندره در حالی که پاسدار مشمول بود در یک حمله مسلحانه به شهادت رسید. جعفر غفارزاده ۱ اردیبهشت ماه ۱۳۴۳ در استان تهران متولد شد و ۹ بهمن ماه ۱۳۶۲ در حالی که پاسدار انقلاب بود در جاده دیواندره در یک حمله مسلحانه به شهادت رسید. فرهاد فتحی ۱۰ اردیبهشت ماه ۱۳۴۷ در استان کردستان متولد شد و ۹ بهمن ماه ۱۳۶۲ در یک حمله مسلحانه به شهادت رسید... ✍ادامه دارد... 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
همش بیست سالم بود که منو دادن به برادر زاده مامانم، سهراب مرد خوبی بود خوش اخلاق اروم حسابی کار میکرد تا من راحت زندگی کنم‌ خدا بهمون ی دختر داد به اسم سارا که جنگ‌ شروع شد سهراب رفت جنگ تو مدت خیلی کمی به جایگاه فرماندهی رسید، انقدر از عراقی ها کشت که صدام‌ تو رادیو عراق اعلام‌ کرد برای سرش، جایزه گذاشته، ولی سهراب براش مهم نبود دوسال از جنگ گذشت و دختر دوممون به دنیا اومد اسمشو گذاشتیم نرگس، دوری از سهراب برام‌سخت بود اما سهراب اعتقاد داشت این دوری ارزش داره‌، چون برای دفاع از کشور میره، مرخصی هایی که میومد تمام مدتش و با ما وقت میگذروند تا اینکه جنگ‌تموم شد و علائم ی بیماری تو بدن سهراب مشخص شد هر روز حالش بدتر میشد تا از بنیاد جانبازان و سپاه اومدن خونمون و گفتن اون منطقه ای که سهراب بوده بمب‌شیمیایی زدن و سهرابم‌ مریض شده هزینه های درمانش رو بنیاد میداد کم کم‌زمزمه های مادرم‌شروع شد... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
✍️🌷نمی‌دانم تا به حال به غروب خورشید خیره شده‌اید یا نه؟ حس خاصی به آدم دست می دهد. آفتاب انگار موقع رفتن، حرف‌هایی می‌زند که اهل دل آن را به خوبی درک می‌کنند. من در رفتار شهدا خیلی دقت می‌کردم. بعضی از کارهای شان به ما می‌فهماند که دیگر ماندنی نیستند. بسیاری از شهدا علاقه عجیبی به تماشای غروب خورشید داشتند. عصرها یک گوشه کز می‌کردند، به آفتاب خیره می‌شدند و در سکوتی پر معنا فرو می‌رفتند. انگار به آفتاب دل بسته بودند که با رفتنش، حس و حال شان عوض می‌شد، اما نه. شهدا و دلبستگی؟! محمد هم از همین قبیله بود. با این که خیلی دوستش داشتم و همیشه با او شوخی می‌کردم اما غروب وقتی یک گوشه می‌نشست و به شفق خورشید نگاه می‌کرد، دیگر جرأت نزدیک شدن به او را نداشتم. اگر قسم بخورم که نور صورت محمد را در نیمه شب، در تاریکی سنگر با چشمان خود دیدم، باور خواهید کرد؟... ✍ادامه دارد... 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد! 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
، علیرضا محمودی پارسا ، دفاع مقدس🍃⚘🍃 در کودکی نماز خواندن را یادگرفت،ودر ۶ سالگی وارد مدرسه شد،کلاس اول ابتدایی بود که به رجایی شهر کرج عزیمت کردند،کلاس چهارمش هم زمان بودباشروع انقلاب اسلامی وبا توجه به سنش درصحنه حضور داشت. 🍃⚘🍃 نور درچهره اش ازهمان اول زندگی نمایان بود.درکودکی با ، و اش به مسائل دین ومکتب ،همه رومتوجه خودش می کرد. 🍃⚘🍃 درروز ۲۳ تیرماه سال ۱۳۴۸  درشهرکرج متولدشد،بااین که فقط بیشترنداشت باآغازحمله نظامی عراق به کشورش باردر کردستان حضورپیداکرد. 🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
حضرت زینب(س)⚘ شهید مدافع حرم حجت الاسلام سعید بیاضی زاده 🍃⚘🍃 در تاریخ پنجم تیر ماه سال ۱۳۷۳ در کرمان ،در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.   ایشان شهیدمدافع حرم استان کرمان هستند. ۲۲ساله  ومجرد. مقطع ابتدایی را در روستای لطف آباد گذراند و پس از پایان دوره پنجم دبستان در مقطع راهنمایی به شهر  انار رفت و در آنجا ادامه تحصیل داد. شاگرد منظم و درس خوانی بود. برای همین پدرشان به شهیدگفتند ،اگر می خواهی به حوزه علمیه قم راه پیدا کنی باید نمراتت بالا باشد.  همت کردو توانست نمرات بالایی را در مصاحبه ورودی حوزه کسب کند،و به این طریق وارد حوزه علمیه قم شد. از نوجوانی اهل مسجد، خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل بود و گاهی اوقات برای اقامه نماز  تکبیر هم می گفت. از زمانی که نماز به ایشان واجب شد تمام  سعی   براین بود که نمازهایش را در مسجد بخواند. قرآن حفظ می کرد. صبح ها بعد از زیارت عاشورا در مسجد صبحانه می‌دادند. دیده بود، ظرف برای مربا کم دارند به خانه می  آمد و ظرف های کوچک که در خانه داشتند را به مسجد برد... ادامه دارد👇👇
مدافع حرم روح الله کافی زاده 🍃🌷🍃 درتاریخ ۱۳۵۹/۶/۲۷ در شهر نجف آباد اصفهان در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.۶ فرزند بودند. ۳ خواهر و ۳ برادر متاهل بود. ایشان تیرماه ۱۳۷۸ درسن ۱۹ سالگی ازدواج کرد. ۲ فرزند به یادگار دارد یک دختر و یک پسر اسما خانم و آقا حسین مهدی. 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : پدر من و پدر آقا علاوه بر آنکه با هم همکار بودند، رفاقتی چند ساله با هم داشتند. به هر حال این شناخت سبب شد تا پدر آقا من را از پدرم برای ایشان خواستگاری کند. از حجاب و پوشش من حسابی خوشش آمده بود. حرف‌هاش خیلی به دلم نشست. از همان ابتدا در صحبت‌هایش گفت: به واسطه نظامی بودنش ممکن است خیلی وقت‌ها نباشد.😭 🍃🌷🍃 به زیر بودن و بودنش در کنار خیلی برای من ارزش داشت. وقتی مرتبه اول رفتیم برای صحبت کردن گفت: خیلی عصبی و زودجوش است. اما وقتی وارد زندگی شدیم برخلاف آنچه که قبلاً از خودش گفته بود، و به نظر می‌رسید.با اینکه سال بیشتر نداشت، اما آن‌قدر و به نظر می‌رسید که اصلاً نمی‌توانستم باور کنم که این آدم، عصبی هم می‌تواند بشود. 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
مدافع حرم محمد صاحبکرم اردکانی 🍃🌷🍃 شهریور ماه سال ۱۳۶۱# در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. در کودکی مادرش را از دست داده بود😔 و خواهرش جوانی و عمر خود را صرف بزرگ کردن ایشان و دیگر خواهرها و برادرهایش کرده بود. 🍃🌷🍃 متاهل بود،  اردیبهشت ماه سال   ۱۳۸۷#   ازدواج کرد، طول زندگی مشترک ایشان کمتر از ۷ بود. 🍃🌷🍃 همسر ایشان همان ابتدا می‌دانست که مردم برایش است و با دیدن اخبار جنگ و ظلم به مسلمانان حالش منقلب می‌شد.😔 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : سال‌ها بود زمزمه رفتن به و برای مبارزه با تکفیری‌ها را داشت، در سال 92# برای رفتن مصمم‌تر شد. 🍃🌷🍃 ابتدا مخالفت می‌کردم ولی بالاخره در برابر د برای رفتن تسلیم شدم و در 93# او را به سوی حق بدرقه کردم.😭 🍃🌷🍃 اوایل که من مخالفت می‌کردم سعی نمی‌کرد که با صحبت کردن مرا راضی کند بلکه ترجیح می‌داد که با رفتار کاری کند تا من با قلبم راضی شوم.😔 🍃🌷🍃 بعد از رفتنش خانواده ام تا زمان اطلاع نداشتند و خانواده هم بعد از رفتنش متوجه شدند.😭 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
رحیمی قربانعلی ترک‌فرخانی که در سن ۱۶ به دیگر یاران در دوران دفاع مقدس پیوست. 🍃🌷🍃 از ۳۰ قبل با تبدیل خانه خود به 🌷 ادامه دهنده راه است. 🍃🌷🍃 به گزارش ایرنا : در ابتدای ورود به خانه این بزرگوار در خیابان ظفر گنبدکاووس که بر سردر آن تابلویی با نام  قربانعلی ترک‌فرخانی گذاشته شده، و حاکم بر محیط توجه‌ را به خود جلب می‌کند و بعد را می‌توان مشاهده کرد که صبر و بوده و با میزبان بیت (ع)🌷 و محل است.   🍃🌷🍃 با داشتن احساس راحتی زیاد در این خانه ساده که از ۳۰ قبل محل خاندان و به‌ویژه در محرم و صفر است پای صحبت های این نشستم که از ابتدای سخن تا به پایان همواره در حال   بود و برای   به نیت  به نام را کسب خیر و خیری عنوان کرد. 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
نام؛ قدیر نام خانوادگی؛ سرلک تاریخ تولد: ۱۳ شهریور ۶۳ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳ آبان ۹۴ محل شهادت: حلب، سوریه آرامگاه شهید: گلزار شهدای پاکدشت 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 قدیر سرلک فرمانده گردان امام حسین(ع) یکی از این شهدای مدافع حرم است که برای اجرای عملیات مستشاری به منظور دفاع از حرم حضرت زینب (س) و مبارزه با گروهک‌های تروریستی به سوریه رفته بود سرانجام در روز سیزدهم آبان سال جاری در حومه حلب به دست تروریست‌های داعش به شهادت رسید. او که از ساکنان قدیمی محله شهرک رضویه بود با شهادت خود شوک بزرگی را به دوستان و هم محلی‌های خود داد، به طوری که انگار خبر شهادت او رنگ و بوی این محله را عوض کرد و همه جا غرق در ماتم شد، فقدان او در باور دوستانش نمی‌گنجد و تحملش را برایشان سخت کرده است 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 ادامه دارد👇👇
حضرت زینب سلام الله علیها ، شهید مدافع حرم ، جواد کوهساری⚘ در تاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۱۰ در شهر مشهد مقدس و در خانواده ای متدین و مذهبی متولد شد و در دامان پر مهر و محبت پدر و مادرش بزرگ شد. ۲۹ ساله و مجرد بود حسابداری داشت و دانشجوی لیسانس حقوق بود. سربازی‌ اش را هم در نیروی هوایی مشهد گذراند. حدود سال عضو فعال بسیج بود. عاشق ولایت بود و گوش به فرمان رهبر عزیز♡ دو سه سالی می‌شد با دوستاش به مناطق جنگی ، جمکران و حرم امام خمینی (ره) می‌ رفت. همیشه خبرهای سوریه و عراق را پیگیری می‌کرد. از طریق برادرش از مادرش خواست که عازم شود اما پدر ایشان راضی به رفتنش نبود. تخریبچی بود. در تمام فنون جنگی آموزش دیده بود و در هم مین‌ها را خنثی می‌کرد. به روایت از مادر شهید⚘ : راضی به رفتنش نبودم اما دیدم راهش راه خیره ، چیزی نداشتم که بگم. خواهران و برادرش خیلی گریه می‌کردند. برادرش به من گفت اگر شما بگی نرو نمیره.😔 ادامه دارد👇👇
زندگینامه شهید ابراهیم باقری🍃🌷🍃 به نقل از فرزند عزیزش👇👇 پدرم شهید ابراهیم باقری🍃🌷🍃 فرزند قاسمعلی اولین روز از شهریورماه 1341 در یک خانواده مذهبی در شهرستان چرداول از توابع استان ایلام دیده به جهان گشود. وی دانش‌آموز مقطع دبیرستان بود که با شروع جنگ تحمیلی در سال 1360 سنگر علم و دانش را ترک و داوطلبانه راهی جبهه شدند و به کردستان اعزام شدند و در همان سال طی درگیری با نیروهای کومله و دموکرات بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه پای چپ به‌افتخار جانبازی نایل آمد و دیپلم افتخار دریافت کرد. پدرم شهید باقری🍃🌷🍃 همواره در طول زندگی تا زمان شهادت انسانی متدین و متعهد، پرتلاش و خداترس، باانگیزه، معتقد به‌نظام جمهوری اسلامی ایران، وفادار به انقلاب و پیرو ولایت رهبری بودند و صله‌رحم و کمک به بستگان و مردم روستا و حل مشکلات آنان را در سرلوحه زندگی خود قرار می‌دادند. ادامه دارد👇👇