#قسمت_اول
#رفیق_نا_باب
سلام داستانی که می خوام براتون بگم در سن ۲۵ سالگی برای من اتفاق افتاد اون موقع من خیاطی میگردم خانمی به من مراجعه کرد و چند پارچه برای دوختن آورد لباسهاش رو براش دوختم، خیلی راضی بود و همین باعث آشنایی مون شد، من در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم همسرم فرد مذهبی بود اما این خانوم کاملاً بدحجاب و و خیلی خوش سر زبون بود، این پارچه بردن و آوردن ها باعث شد که یک رابطه صمیمی کلامی بین ما ایجاد بشه و من هم یواش یواش بهش علاقه مند شدم، تا جایی که یک روز ناهار دعوتش کردم منزل اون موقع همسرم صبح میرفت شب میومد ناهار رو خوردیم خیلی بهمون خوش گذشت، حرفهاش واقعا حذاب بود، دهن بگو بخند داشت، خیلی خوش صحبت بود، با توجه به اینکه من میدونستم دوستی من با این خانم بدحجاب درست نیست، اما آنقدر جذب صحبت و کلام شده بودم که نمیتونستم دوستیم رو باهاش به هم بزنم
خانم به من گفت من می خوام مثل شما چادری بشم و من خیلی خوشحال شدم گفتم که حتما من تونستم روش تاثیرگذار باشم،
اتفاقاً خودم چادرش رو براش دوختم.
مادرم اون موقع خیلی به این کار من اعتراض میکرد و من خیلی جدی بهش گفتم که من رویا رو خیلی دوست دارم و ناراحت میشم اگر شما دوستی من را با اون به هم بزنید، در واقع خدا من رو ببخشید یه جوری جلوی مادرم وایسادم، مادرم که دید نمیتونه روی من تاثیر بگذاره ناراحت شد، ولی سکوت کرد. وقتی که رویا چادر سرش کرد به مادرم گفتم دیدی به من میگفتی باهاش رفت و آمد نکن ببین چه چادر سرش کرده...
#ادامه_دارد
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم آیدی ثبت خاطرات👇👇
@Mahdis1234