#قسمت_چهارم
#حق_کشی
کنه. اونجا دقیقا شد همونی که خودشون میخواستن. فقط خودشون و فامیل هاشون رو اونجا راه میدان.هر کس دیگه ای میرفت انقدر بهش محل نمیدادن که بره. بعد از چند ماه تابلو پایگاه بسیج رو کندن و پایین اوردن. یادمه اون روز ها مادر شهیدی که پایگاه به نام پسرش بود گریه میکرد و اشک میریخت که چرا اسم پسر من رو پایین اوردید. اما همه سکوت کردن. سکوت کردن و سکوت کردن تا بیست سال گذشت و مادر بزرگمنفقط سکوت کرد.
یکی یکی پشیمون شدن. اما چه فایده ای داشت.هر وقت مادر بزرگمرو میدیدن ازش درخواست حلالیت میکردن. مادر بزرگمم فقط نگاهشون میکرد. کار به جایی رسید که دو نفرشون اومدن در خونهی مادر بزرگم نشستن و فقط گریه کردن تا ببخششون.مادربزرگم در این رابطه اصلا حرف نمیزد. یه بار ازش پرسیدم مامان حاجی هیچ کدومشون رو نبخشیدی؟ سرش رو بالا داد. یکی از اون خانم ها رفت ولی یکیشون نشست انقدر زنگ زد و گریه کرد تا مادر بزرگم بهش گفت خدا حلال کنه اون به همین دلش رو خوش کرد و رفت. نفر دوم هر کسی رو واسطه میکرد و میفرستاد و مادر بزرگم به اون هم همین حرف رو زد. یکی از کسایی که ظلم کرده بود خواهر شوهر خالهی مادرم بود. شوهرخاله برای اینکه اجازه بده مادربزرگم با خواهرش رفت امد کنه شرط کرد که باید خواهرش رو حلال کنه. اونم از سر مصلحت بخشید.
زینبیه هر روز خالی تر از قبل شد و مردم ازشون فاصله گرفتن.
ظلمشون کمرنگ شد کمکم همه فراموش کردن که چه ظلمی به مادربزرگم شد. بعد از ۲۵ سال مادربزرگم بیمار شد و از دنیا رفت. روز تشیعش...
#ادامه_دارد
#قسمت_چهارم
#رزمنده
یه بار دیگه یادمه زمان آزاد سازی خرمشهر بود، بازم چند روزی از همسر و پدرم بی خبر بودیم و چون عملیات شده بود نه نامه میومد نه تگلراف، من دست چپم بالا نمیومد، کلی دوا درمون کردم ولی بی فایده بود، تا اینکه اول پدرم بعدشم همسرم اومدن مرخصی، بعد دست من خود به خود خوب شد، دیگه عادت کرده بودم، هر وقت مریض میشدم خودم خونه یه درمانهایی میکردم، همسر و پدرم که میومدن حالم خوب میشد، پدرم یک بار زخمی شد اومد خونه خوب که شد دوباره رفت، و تا قبول قطعنامه 598 جبهه بود، وقتی هم که اومده بود خیلی ناراحت بود، چون امام خمینی رحمه الله علیه فرموده بودند قبول قطعنامه برای من به منزله جام زهری بود که نوشیدم، بابام میگفت امام خمینی تحت فشار بوده که قطعنامه رو قبول کرده، همسرمم تو جبهه آر پی جی زن بود، اینقدر که شلیک کرده بود، ناشنوا شد و برگشت، در قسمت اداری سپاه مشغول به کار شد، که بعد از چند سال یه سمعک های خیلی ریزی اومد که با عمل جراحی توی گوش همسر من گذاشتن و یک گوشش خوب شده و میشنوه، امید وارم این خاطره ای که براتون گفتم جذاب بوده باشه،
#یا_علی
#پایان
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234
#قسمت_چهارم
#دوست_ناباب
یک روز که با هم نشسته بودیم رفت یک قرص آورد داد به من، گفت این رو بخور گفتم برای چی هست؟ گفت بخور حالت خیلی خوب میشه
با خنده گفتم، من مریضم میشم دارو نمیخورم چه برسه به این قرص که مثلاً ویتامین هست، اصرار کرد، حالا تو بخور اثرش رو میبینی
خوشبختانه هر چه اصرار کرد نخوردم با هم یه فیلم بدون سانسور دیدیم یه چندتا موسیقی گوش کردیم از خاطراتش برام گفت به اینجا رسید که دیدم وای چه شوهر هرزی داره و چقدر رویا توی زندگیش اذیت میشه به من گفت حالا فهمیدی که چرا من رو آوردم به این چیزها، چون بتونم کارهای شوهرم رو تحمل کنم.
یک لحظه جرقه ای در ذهن خورد، که چرا با یاد خدا آروم نشی که با گناه بخواهی خودت رو اروم کنی، خودم را ملامت کردم گفتم خودت چی؟ تو راه خدا بودی اما سر از کجا در آوردی.
اونروز یک پیشنهاد بی شرمانه ای هم به من داد، خیلی بهم برخورد، با ناراحتی از خونش بلند شدم، گفت کجا، نگفتم که حتما انجام بده، اصلا باهات شوخی کردم.
گفتم من از این حرف شوخی توهم بدم اومد، با قهر از خونش اومدم بیرون از پیشنهادی که بهم داده بود، واقعاً بدنم میلرزید و از خودم بدم اومده بود گفتم اگر از روز اول پیشنهاد دوستیش را قبول نمی کردی امروز تا اینجا کشیده نمیشدی، کو اون حجابت، حواست هست که گاهی نمازت قضا میشه اصلا تو غذاش رو هم به جان نمی آری همش میگی بعداً، بعداٰٰ کجاست اون اعتقاداتت، چند وقته دیگه بعد از نماز صبح زیارت عاشورا نمیخونی، حواست هست به شوهرت دورغ گفتی، خیلی ناراحت بودم...
#ادامه_دارد
#قسمت_چهارم
#توبه
به خودم نهیب زدم، خجالت بکش، تو این همه، به این آقا بد گفتی، ولی ایشون اومدن توی خوابت و با مهربانی باهات رفتار کرد، در ثانی آقا میدونست که تو مریضیت چیه، شالم رو انداختم روی سرم، و در اولین فرصت یک مقنعه خریدم. وصیتنامه امام خمینی که پاس کردنش برام شده بود یه کابوس رو چند بار با دقت خوندم، رفتم حرم امام، وارد حرم که شدم، شرمنده از رفتارم سرم رو انداختم پایین، همینطور سر به زیر، خودم رو رسوندم به ضریح، از آقا عذر خواهی کردم و همینطور تشکر کردم، به خاطر بزرگواریشون که هم بخشیدن، وهم شفا دادن.
پدر و مادرم رفتن انگلستان، و هر چه اصرار کردن من باهاشون نرفتم
الان عضو انجمن اسلامی دانشجویان و عضو بسیج و عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی در حال خدمت هستم
#پایان
#قسمت_چهارم
#اخلاص_بسیج
دیگه واقعا از دسش خسته شده بودم، بیچارم کرده بود، کار رو از فعالیت بسیج به شکایت من از همسرم کشونده بود، نه دلم میومد فعالیت بسیج رو کنار بزارم نه میتونستم رفتارهای این خانم رو تحمل کنم، اونشب همسرم ساعت ده شب اومد، منم هیچی نگفتم، شام خوردیم خوابیدیم، ولی من از فکر و خیال خوابم نمیرفت، تا نیمه های شب مدام توی دلم با شهدا حرف میزدم، ازشون کمک میخواستم، همون شب توی خواب دیدم، یه تشت بزرگ چند تا سوسک دارن توی تشت تند تند دور میزنن، یه آقایی مه شبیه یه رزمنده ها لباس پوشیده بود، اومد همه سوسکها رو به جر یکیشون رو کشت، ولی یکیشون زنده موند، خانمی که من توی خواب احساس میکردم حضرت زهراست، که من فقط چادرش رو دیدم و خودش رو حس کردم، صورتش رو ندیدم، به من گفت، ما همه مزاحمهای شماها رو کشتیم، مونده همین، اشاره کرد به اون یه دونه سوسکی که زنده بود و توی تشت دور خودش میچرخید، یه دونه، تو نمی تونی با این یه دونه کنار بیای؟ کلامش طوری بود که هم بهم امید واری داد، هم به خاطر ناشکیباییم ملامتم کرد، از خواب بیدار شدم...
#ادامه_دارد...
ایدی ثبت خاطرات شما👇👇
@Mahdis1234
#قسمت_چهارم
زد توی صورتش، رو کرد به همسرم، تو زدیش، اونم سرش رو انداخت پایین و ساکت موند، مامان به من گفت، پس در رو باز نکردی به این دلیل بود، به تایید حرفش سرم رو انداختم پایین، گفتم بله، مامانم به همسرم گفت، زهرا هم زنته، هم دختر عموت، تو چطوری دلت اومد اینطور زدیش، شوهرم همچنان سرس رو انداخت پایین و ساکت موند، مامانم ناراحت از خونه ما رفت، خونه پدر بزرگم و گفت که نوه شما دختر من رو بد کتک زده، پدر بزرگ و عموم اومدن خونه ما، صورت من رو که دیدن، با شوهرم دعوا گرفتن، هر چی خواستن بهش گفتن، وقتی اونا رفتن، شوهرم رو. کرد به من، ببین خدا هم از آسمون بیاد، بگه نزن، گیج بازی در بیاری، غذا شور کنی، مدارک من رو. گم کنی همین که هست کتک میخوری، منم از ترسم فقط نگاهش کردم...
✍ادامه دارد...
#قسمت_چهارم
#عشق_سهراب
گوشی و روش قطع کردم از این همه سنگ دلی خودمتعجب کردم، تا اینکه یکی از اقوام اومدخواستگاریم یه پسر پولدار چشمم به اموالش خورد که بی هیچ حرف و شرطی فوری بله رو دادم و عقد کردیم تازه بعد از عقد متوجه شدم که شوهرم بویی از محبت نبرده و بود و نبودم براش مهم نیست هر وقت دعوامون میشد سرکوفت میزد
_تو از بچه هات گذشتی میخوای زندگیمن رو درست کنی؟ تو اصلا ادمی؟ اون سهراب انقدر دوست داشت به راحتی ولش کردی.
دخترام بزرگشدن و ازدواج کردن چند وقت بعدش سهراب فوت شد و منمعادت کردم به دیده نشدن توسط شوهرم ن سارا رابطه ش باهام بهتره اما نرگس ازم متنفره چند وقت بعد از مرگ سهراب شوهرم بهم گفت
_تمام این سال ها از بی معرفتی که در حق سهراب کردی نتونستم بگذرم تو به بچه هات هم رحم نکردی نمیتونم نگهت دارم
به راحتی طلاقم داد مادرم به روزی افتاده که هیچینمیتونه بخوره و منم شدم مثل سهراب نشستم یه گوشه و به این فکر میکردم که چرا در حق یه مردی که اینقدر با شرف بود بد کردم، بعدها سارا بهم گفت
_بابام وصیت کرده راضی نیستم اگر یک ریال از بنیاد بگیرید من برای خدا و کشورم جنگیدم نه پول
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#قسمت_چهارم
با حضور در #جبهه نامهای خطاب👆
به همکلاسیهایش نوشت و سپس از معلمش خواست تا آن را برای همکلاسیهایش بخوانند. متن و تصویر این نامه با دست خط خود #شهید به این شرح است:
🍃⚘🍃
وصیت#شهید به خانواده اش :
پدر و مادر عزیزم می دانم که برای من سختی های زیادی دیده اید و بی خوابی ها کشیده اید. من شما را خیلی دوست داشته و دارم ولی بدانید که من #خدا و #اسلامم را از شما بیشتر دوست دارم.
خواهش میکنم که در مصیبت من گریه نکنید و اجر خودتان را ضایع نکنید و فقط طول عمر امام عزیز را از خدا بخواهید و در عزای من جشن وصال خدا را برپا کنید. و جشن شادی برپا کنید.
🍃⚘🍃
ادامه دارد👇👇
#قسمت_چهارم
چون سنش کم بود، به سوریه اعزامش نمی کردند ولی کوتاه نمی آمد و مرتب اصرار می کرد و از هر دری وارد می شد.😭🍃⚘🍃
دوباره در دوره آموزش نظامی شرکت و آموزش می دید، پیش هر مسئول نظامی می رفت. تا در نهایت توانست به سوریه اعزام شود. خودش مرتب می گفت: فکر می کنند من خسته شده ام کوتاه نمی آیم، این قدر می روم تا بالاخره با رفتنم موافقت کنند😭🍃⚘🍃
به روایت از دوست وهمکلاس حوزه شهید:
وقتی با سعید هیات می رفتیم این قدر اشک می ریخت که چشمهایش مثل کاسه خون سرخ می شد. ولی آرام و بی صدا مانند سیل بهار اشک می ریخت.😔 آن قدر آرام که کسی متوجه نمی شد.
به تفریح اهمیت می داد. وقتی برای انجام کار فرهنگی و تبلیغی به دانشگاه باهنر رفته بود، تعدادی از دانشجویان را برای خوردن غذا با هزینه خودش به پیتزا فروشی دعوت کرده بود و در معروف ترین پیتزا فروشی کرمان از آنها پذیرایی کرده بودند. خیلی دست و دل باز بود.
اهل حساب و کتاب مادی نبود به مسائل بالاتری
می اندیشید...
ادامه دارد👇👇
#قسمت_چهارم
#فروردین سال 92# بود؛ گفت: برای #مأموریتی تهران میرود. یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت: #سوریه است و من از رفتن به #سوریه بیخبر بودم... وقتی با خبر شدم که #سوریه است زدم زیر گریه😭😭
🍃🌷🍃
گفت: نترس و گریه هم نکن، #حضرت زینب(س)🌷 هوای ما را دارند. گریه اجازه نمیداد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل میشد. 😭فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچهها باش. خداحافظ.»😭😭
🍃🌷🍃
اوایل مثل حالا نبود. تماس گرفتن خیلی سختتر و مشکل بود. چهار روز یک بار تماس میگرفت و ما را از احوال خودش مطلع میکرد. ولی خیلی نمیشد صحبت کرد. ارتباط خیلی زود قطع میشد.
تخصص #روحالله #مکانیک تانک بود. در حالی که #سوار بر #تانک بود از #پشت سر تیر به #سرش اصابت کرد و #شهادت در #حلب روزیاش شد.😭😭
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
#قسمت_چهارم
ایشان #قربانعلی را فردی با #استعداد و #درسخوان دانست و گفت: #پسرم تنها ۶#ماه مانده به گرفتن #دیپلمش در رشته #تجربی بعد از حضور #چندماهه در #جبهه #جنگ حق علیه باطل در #شلمچه به #شهادت رسید،
🍃🌷🍃
#قربانعلی به گفته #معلمانش در تمام #دوران تحصیل در #درسهایش #نمرات #عالی میگرفت و حتی در برخی مواقع #بجای #معلم در #کلاس #درس هم میداد.
🍃🌷🍃
به گفته #مادر #شهید، #آرزوی #قربانعلی #خلبان شدن بود که با #آسمانی شدنش به این #آرزوی شیرینش #رسید و چند ماه بعد از #شهادتش، #پدرش نیز که #تحمل #دوری از #پسرش را نداشت و به فرزند #شهیدش پیوست.
🍃🌷🍃
و الان ۳۰#سال است که به #یاد آنان با #وقف #خانهام این #حسینیه را #راه اندازی کردم تا #صواب آن هم به آنان و بعد از مرگ به من برسد.
🍃🌷🍃
سرانجام #شهید #قربانعلی ترکفرخانی متولد ۱۶#آذر ۴۳# که از طرف #بسیج به #جبهه حق علیه باطل #اعزام شده بود ۲۱#تیر سال ۶۱#در #شلمچه بر اثر #اصابت #ترکش به#سر به درجه رفیع #شهادت نائل آمد و در گلزار #شهدای
#امامزاده یحیی بن زید (ع)🌷 گنبدکاووس به خاک سپرده شد.
🍃🌷🍃
___________________________
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز
💠 شهید قربانعلی ترک فرخانی💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج وشهادت✨
یاعلی مدد
پایان
#قسمت_چهارم
شهید قدیر سرلک درمأموریت مستشاری که در سوریه حاضر شده بود، در روز ۱۳ آبان منطقه حلب به شهادت رسید.
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
#وصیت_نامه_شهید_قدیر_سرلک🌷
(فرازی از وصیت نامه ی شهید سرلک که توسط همسر شهید منتشر شده و مابقی وصیت خصوصی میباشد.)
امروز: ١٣٩۴/٢/١٠ ساعت:١٠'١ دقیقه
با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد (ص),و با احترام وصیت نامه ی خود را اینگونه مینویسم
کاش صحبتهای حاج احمد کاظمی سر لوحه ی کار امثال بنده که خادمی مجموعه ای را عهده دار شدیم قرار گیرد.
کاش وصیت شهدا که قاب اتاق های ما را اشغال کرده,دلمونو اشغال میکرد.
کاش صحبتهای ولی امر مسلمین,که سر لوحه ی روز مرمون شده,سر لوحه ی اعمالشون میشد.
کاش دل حضرت زهرا (س) با اعمال ما خون نمیشد.
کاش مهدی (عج) فاطمه (س) با اعمال ما ظهورش به تأخیر نمیافتاد.
#شهید_سرافراز_قدیر_سرلک
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃
ادامه دارد👇👇
#قسمت_چهارم
یکی دو ساعت بعد حاج آقایی با من تماس گرفت و خیلی خونسرد خبر #شهادتش را داد. دنیا روی سرم خراب شد نمیدانستم چکار باید بکنم .... یک ساعت بعد از شنیدن خبر ، به در و دیوار میخوردم.😔
به روایت از پدرشهید جواد کوهساری⚘ :
می گفتند #مدافعان حرم برای پول می روند. 😔#پسرم هیچ احتیاجی به پول نداشت. #ماشین نو برایش خریده بودم. #یک طبقه ی خانه را هم به نامش زده بودم و #هزینه ی نامزدی اش را هم کنار گذاشته بودم. پسرم هیچ نیازی نداشت و رفت.😔
پسرم #آقا جواد یک سال و نیم پیش از #شهادتش در فاز دوم متروی مشهد و در قرارگاه کار میکرد.#بیمه شده بود و حقوق میگرفت. ماشین مدل پایین هم داشت ولی براش ماشین صفر خریده بودم.😔
وقتی #جوادم را در لباس جنگ دیدم ، سر و صورتش را بوسیدم و
گفتم : من راضی ام ، برو ....😔🍃⚘🍃
#جوادم فوق العاده #پاک و #با حیا بود. ابداً ذره ای لغزش از او ندیدم. یکی از همرزمان او در عراق میگفت :#جواد در حالی که تیرها مثل #رگبار از روی سرش رد میشدند در حال جمعآوری #مینها بود تا راه را باز کنه.
ادامه دارد👇👇
#قسمت_چهارم
((شهیدی که بعد شهادتش برای فرزندش کفش اسکیت خرید))
خاطره ای از فرزند شهید🍃🌷🍃 ترور ابراهیم باقری:
سن وسالی نداشتم که پدرم به شهادت🍃🌷🍃 رسید. یادمه اون موقعها برادر بزرگم بیست سالش بود. من بچه بودم و میرفتم تو کوچه ها بازی میکردم. یک روز دیدم بچه ها کفش اسکیت پاشون کردن و چقدر قشنگ با اونها بازی میکنن. خیلی دلم خواست منم یک جفت داشته باشم. اومدم خونه به مادرم گفتم مامان میشه برای من هم کفش اسکیت بخرید؟
مادرم با مهربانی گفت: " پسرم مجیدم! اگه ما این کار رو بکنیم مردم چی فکر میکنن؟ اون وقت خیال میکنن حالا که پدرت شهید🍃🌷🍃 شده، چه پول هایی که به ما نمیدن! "
این داستان گذشت و هر چه من اصرار کردم مادرم زیر بار نرفت; تا این که چند روز بعد داییم اومد خونمون خطاب به مادرم گفت: " مجید از شما چیزی خواسته؟ "
مادرم پرسید: " نه چطور؟! شما بگو چیزی خواسته؟ "
مادرم خیال میکرد من چیزی به داییام گفتم. پرسید: " مجید چیزی گفته؟ "
داییام گفت نه چیزی نگفته. کمی مکث کرد و سر به زیر گفت: "
ادامه دارد👇👇