eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.3هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
6.1هزار ویدیو
98 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
کنه. اونجا دقیقا شد همونی که خودشون میخواستن.‌ فقط خودشون و فامیل هاشون رو اونجا راه میدان.‌هر کس دیگه ای میرفت انقدر بهش محل نمیدادن که بره. بعد از چند ماه تابلو پایگاه بسیج رو کندن و پایین اوردن. یادمه اون روز ها مادر شهیدی که پایگاه به نام پسرش بود گریه میکرد و اشک میریخت که چرا اسم پسر من رو پایین اوردید. اما همه سکوت کردن. سکوت کردن و سکوت کردن تا بیست سال گذشت و مادر بزرگ‌من‌فقط سکوت کرد.‌ یکی یکی پشیمون شدن‌. اما چه فایده ای داشت.هر وقت مادر بزرگم‌رو میدیدن ازش درخواست حلالیت میکردن. مادر بزرگمم فقط نگاهشون میکرد. کار به جایی رسید که دو نفرشون اومدن در خونه‌ی مادر بزرگم نشستن و فقط گریه کردن تا ببخششون.مادربزرگم در این رابطه اصلا حرف نمیزد. یه بار ازش پرسیدم مامان حاجی هیچ کدومشون رو نبخشیدی؟ سرش رو بالا داد. یکی از اون خانم ها رفت ولی یکیشون نشست انقدر زنگ زد و گریه کرد تا مادر بزرگم بهش گفت خدا حلال کنه اون به همین دلش رو خوش کرد و رفت. نفر دوم هر کسی رو واسطه میکرد و میفرستاد و مادر بزرگم‌ به اون هم همین حرف رو زد. یکی از کسایی که ظلم کرده بود خواهر شوهر خاله‌ی مادرم بود. شوهرخاله برای اینکه اجازه بده مادربزرگم با خواهرش رفت امد کنه شرط کرد که باید خواهرش رو حلال کنه.‌ اونم از سر مصلحت بخشید. زینبیه هر روز خالی تر از قبل شد و مردم ازشون فاصله گرفتن.‌ ظلمشون کمرنگ شد کم‌کم همه فراموش کردن که چه ظلمی به مادربزرگم شد. بعد از ۲۵ سال مادربزرگم بیمار شد و از دنیا رفت. روز تشیعش...
یه بار دیگه یادمه زمان آزاد سازی خرمشهر بود، بازم چند روزی از همسر و پدرم بی خبر بودیم و چون عملیات شده بود نه نامه میومد نه تگلراف، من دست چپم بالا نمیومد، کلی دوا درمون کردم ولی بی فایده بود، تا اینکه اول پدرم بعدشم همسرم اومدن مرخصی، بعد دست من خود به خود خوب شد، دیگه عادت کرده بودم، هر وقت مریض میشدم خودم خونه یه درمانهایی میکردم، همسر و پدرم که میومدن حالم خوب میشد، پدرم یک بار زخمی شد اومد خونه خوب که شد دوباره رفت، و تا قبول قطعنامه 598 جبهه بود، وقتی هم که اومده بود خیلی ناراحت بود، چون امام خمینی رحمه الله علیه فرموده بودند قبول قطعنامه برای من به منزله جام زهری بود که نوشیدم، بابام میگفت امام خمینی تحت فشار بوده که قطعنامه رو قبول کرده، همسرمم تو جبهه آر پی جی زن بود، اینقدر که شلیک کرده بود، ناشنوا شد و برگشت، در قسمت اداری سپاه مشغول به کار شد، که بعد از چند سال یه سمعک های خیلی ریزی اومد که با عمل جراحی توی گوش همسر من گذاشتن و یک گوشش خوب شده و میشنوه، امید وارم این خاطره ای که براتون گفتم جذاب بوده باشه، 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
یک روز که با هم نشسته بودیم رفت یک قرص آورد داد به من، گفت این رو بخور گفتم برای چی هست؟ گفت بخور حالت خیلی خوب میشه با خنده گفتم، من مریضم میشم دارو نمیخورم چه برسه به این قرص که مثلاً ویتامین هست، اصرار کرد، حالا تو بخور اثرش رو میبینی خوشبختانه هر چه اصرار کرد نخوردم با هم یه فیلم بدون سانسور دیدیم یه چندتا موسیقی گوش کردیم از خاطراتش برام گفت به اینجا رسید که دیدم وای چه شوهر هرزی داره و چقدر رویا توی زندگیش اذیت میشه به من گفت حالا فهمیدی که چرا من رو آوردم به این چیزها، چون بتونم کارهای شوهرم رو تحمل کنم. یک لحظه جرقه ای در ذهن خورد، که چرا با یاد خدا آروم نشی که با گناه بخواهی خودت رو اروم کنی، خودم را ملامت کردم گفتم خودت چی؟ تو راه خدا بودی اما سر از کجا در آوردی. اونروز یک پیشنهاد بی شرمانه ای هم به من داد، خیلی بهم برخورد، با ناراحتی از خونش بلند شدم، گفت کجا، نگفتم که حتما انجام بده، اصلا باهات شوخی کردم. گفتم من از این حرف شوخی توهم بدم اومد، با قهر از خونش اومدم بیرون از پیشنهادی که بهم داده بود، واقعاً بدنم میلرزید و از خودم بدم اومده بود گفتم اگر از روز اول پیشنهاد دوستیش را قبول نمی کردی امروز تا اینجا کشیده نمیشدی، کو اون حجابت، حواست هست که گاهی نمازت قضا میشه اصلا تو غذاش رو هم به جان نمی آری همش میگی بعداً، بعداٰٰ کجاست اون اعتقاداتت، چند وقته دیگه بعد از نماز صبح زیارت عاشورا نمیخونی، حواست هست به شوهرت دورغ گفتی، خیلی ناراحت بودم...
به خودم نهیب زدم، خجالت بکش، تو این همه، به این آقا بد گفتی، ولی ایشون اومدن توی خوابت و با مهربانی باهات رفتار کرد، در ثانی آقا میدونست که تو مریضیت چیه، شالم رو انداختم روی سرم، و در اولین فرصت یک مقنعه خریدم. وصیتنامه امام خمینی که پاس کردنش برام شده بود یه کابوس رو چند بار با دقت خوندم، رفتم حرم امام، وارد حرم که شدم، شرمنده از رفتارم سرم رو انداختم پایین، همینطور سر به زیر، خودم رو رسوندم به ضریح، از آقا عذر خواهی کردم و همینطور تشکر کردم، به خاطر بزرگواریشون که هم بخشیدن، وهم شفا دادن. پدر و مادرم رفتن انگلستان، و هر چه اصرار کردن من باهاشون نرفتم الان عضو انجمن اسلامی دانشجویان و عضو بسیج و عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی در حال خدمت هستم
دیگه واقعا از دسش خسته شده بودم، بیچارم کرده بود، کار رو از فعالیت بسیج به شکایت من از همسرم کشونده بود، نه دلم میومد فعالیت بسیج رو کنار بزارم نه میتونستم رفتارهای این خانم رو تحمل کنم، اونشب همسرم ساعت ده شب اومد، منم هیچی نگفتم، شام خوردیم خوابیدیم، ولی من از فکر و خیال خوابم نمیرفت، تا نیمه های شب مدام توی دلم با شهدا حرف میزدم، ازشون کمک میخواستم، همون شب توی خواب دیدم، یه تشت بزرگ چند تا سوسک دارن توی تشت تند تند دور میزنن، یه آقایی مه شبیه یه رزمنده ها لباس پوشیده بود، اومد همه سوسکها رو به جر یکیشون رو کشت، ولی یکیشون زنده موند، خانمی که من توی خواب احساس میکردم حضرت زهراست، که من فقط چادرش رو دیدم و خودش رو حس کردم، صورتش رو ندیدم، به من گفت، ما همه مزاحمهای شماها رو کشتیم، مونده همین، اشاره کرد به اون یه دونه سوسکی که زنده بود و توی تشت دور خودش میچرخید، یه دونه، تو نمی تونی با این یه دونه کنار بیای؟ کلامش طوری بود که هم بهم امید واری داد، هم به خاطر ناشکیباییم ملامتم کرد، از خواب بیدار شدم... ... ایدی ثبت خاطرات شما👇👇 @Mahdis1234
زد توی صورتش، رو کرد به همسرم، تو زدیش، اونم سرش رو انداخت پایین و ساکت موند، مامان به من گفت، پس در رو باز نکردی به این دلیل بود، به تایید حرفش سرم رو انداختم پایین، گفتم بله، مامانم به همسرم گفت، زهرا هم زنته، هم دختر عموت، تو چطوری دلت اومد اینطور زدیش، شوهرم همچنان سرس رو انداخت پایین و ساکت موند، مامانم ناراحت از خونه ما رفت، خونه پدر بزرگم و گفت که نوه شما دختر من رو بد کتک زده، پدر بزرگ و عموم اومدن خونه ما، صورت من رو که دیدن، با شوهرم دعوا گرفتن، هر چی خواستن بهش گفتن، وقتی اونا رفتن، شوهرم رو. کرد به من، ببین خدا هم از آسمون بیاد، بگه نزن، گیج بازی در بیاری، غذا شور کنی، مدارک من رو. گم کنی همین که هست کتک میخوری، منم از ترسم فقط نگاهش کردم... ✍ادامه دارد...
گوشی و روش قطع کردم از این همه سنگ دلی خودم‌تعجب کردم، تا اینکه یکی از اقوام اومد‌خواستگاریم یه پسر‌ پولدار چشمم به اموالش خورد که بی هیچ حرف و شرطی فوری بله رو دادم و عقد کردیم تازه بعد از عقد متوجه شدم که شوهرم بویی از محبت نبرده و بود و نبودم براش مهم نیست هر وقت دعوامون میشد سرکوفت میزد _تو از بچه هات گذشتی میخوای زندگی‌من رو درست کنی؟ تو اصلا ادمی؟ اون سهراب انقدر دوست داشت به راحتی ولش کردی. دخترام بزرگ‌شدن و ازدواج کردن چند وقت بعدش سهراب فوت شد و منم‌عادت کردم‌ به دیده نشدن توسط شوهرم ن سارا رابطه ش باهام بهتره اما نرگس ازم متنفره چند وقت بعد از مرگ سهراب شوهرم بهم‌ گفت _تمام این سال ها از بی معرفتی که در حق سهراب کردی نتونستم بگذرم تو به بچه هات هم رحم‌ نکردی نمیتونم نگهت دارم به راحتی طلاقم داد مادرم به روزی افتاده که هیچی‌نمیتونه بخوره و منم شدم مثل سهراب نشستم یه گوشه و به این فکر میکردم که چرا در حق یه مردی که اینقدر با شرف بود بد کردم، بعدها سارا بهم‌ گفت _بابام وصیت کرده راضی نیستم اگر یک ریال از بنیاد بگیرید من‌ برای خدا و کشورم جنگیدم‌ نه پول ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
با حضور در نامه‌ای خطاب👆 به همکلاسی‌هایش  نوشت  و سپس از معلمش  خواست   تا آن را برای همکلاسی‌هایش بخوانند. متن و تصویر این نامه با دست خط خود به این شرح است: 🍃⚘🍃 وصیت به خانواده اش : پدر و مادر عزیزم می دانم که برای من سختی های زیادی دیده اید و بی خوابی ها کشیده اید. من شما را خیلی دوست داشته و دارم ولی بدانید که من و را از شما بیشتر دوست دارم. خواهش می‌کنم که در مصیبت من گریه نکنید و اجر خودتان را ضایع نکنید و فقط طول عمر امام عزیز را از خدا بخواهید و در عزای من جشن وصال خدا را برپا کنید. و جشن شادی برپا کنید. 🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
چون سنش کم بود، به سوریه اعزامش نمی کردند ولی کوتاه نمی آمد و مرتب اصرار می کرد  و از هر دری وارد می شد.😭🍃⚘🍃 دوباره در دوره  آموزش نظامی  شرکت و آموزش می دید، پیش هر مسئول نظامی می رفت. تا در نهایت توانست به سوریه اعزام شود. خودش مرتب می گفت: فکر می کنند من خسته شده ام کوتاه نمی آیم، این قدر می روم تا بالاخره با رفتنم موافقت کنند😭🍃⚘🍃 به روایت از دوست وهمکلاس حوزه شهید: وقتی با سعید هیات می رفتیم این قدر اشک می ریخت که چشم‌هایش مثل کاسه خون سرخ می شد. ولی آرام و بی صدا مانند سیل بهار اشک می ریخت.😔 آن قدر آرام که کسی متوجه نمی شد. به تفریح اهمیت می داد. وقتی برای انجام کار فرهنگی و تبلیغی به دانشگاه باهنر رفته بود، تعدادی از دانشجویان را برای خوردن غذا با هزینه خودش به پیتزا فروشی دعوت کرده بود و در معروف ترین پیتزا فروشی کرمان از آنها  پذیرایی کرده بودند. خیلی دست و دل باز بود. اهل حساب و کتاب مادی نبود به مسائل بالاتری می اندیشید... ادامه دارد👇👇
سال 92# بود؛ گفت: برای تهران می‌رود. یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت: است و من از رفتن به بی‌خبر بودم... وقتی با خبر شدم که است زدم زیر گریه😭😭 🍃🌷🍃 گفت: نترس و گریه هم نکن، زینب(س)🌷 هوای ما را دارند. گریه اجازه نمی‌داد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل می‌شد. 😭فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچه‌ها باش. خداحافظ.»😭😭 🍃🌷🍃 اوایل مثل حالا نبود. تماس گرفتن خیلی سخت‌تر و مشکل بود. چهار روز یک بار تماس می‌گرفت و ما را از احوال خودش مطلع می‌کرد. ولی خیلی نمی‌شد صحبت کرد. ارتباط خیلی زود قطع می‌شد. تخصص تانک بود. در حالی که بر بود از سر تیر به اصابت کرد و در روزی‌اش شد.😭😭 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
ایشان را فردی با و دانست و گفت: تنها ۶ مانده به گرفتن در رشته بعد از حضور در حق علیه باطل در به رسید، 🍃🌷🍃 به گفته در تمام تحصیل در می‌گرفت و حتی در برخی مواقع  در هم می‌داد. 🍃🌷🍃 به گفته ، شدن بود که با شدنش به این شیرینش و چند ماه بعد از ، نیز که از را نداشت و به فرزند پیوست. 🍃🌷🍃 و الان ۳۰ است که به آنان با این را اندازی کردم تا آن هم به آنان و بعد از مرگ به من برسد. 🍃🌷🍃 سرانجام ترک‌فرخانی متولد ۱۶ ۴۳# که از طرف به حق علیه باطل شده بود ۲۱ سال ۶۱ بر اثر به به درجه رفیع نائل آمد و در  گلزار یحیی بن زید (ع)🌷 گنبدکاووس به خاک سپرده شد. 🍃🌷🍃 ___________________________ شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز    💠 شهید قربانعلی ترک فرخانی💠                            🌷  صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد پایان
شهید قدیر سرلک درمأموریت مستشاری که در سوریه حاضر شده بود، در روز ۱۳ آبان منطقه حلب به شهادت رسید. 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 🌷 (فرازی از وصیت نامه ی شهید سرلک که توسط همسر شهید منتشر شده و مابقی وصیت خصوصی میباشد.) امروز: ١٣٩۴/٢/١٠ ساعت:١٠'١  دقیقه با  سلام و صلوات بر محمد و آل محمد (ص),و با احترام وصیت نامه ی خود را اینگونه مینویسم کاش صحبتهای حاج احمد کاظمی سر لوحه ی کار امثال بنده که  خادمی مجموعه ای را عهده دار شدیم قرار گیرد. کاش وصیت  شهدا که قاب اتاق های ما را اشغال کرده,دلمونو  اشغال میکرد. کاش صحبتهای ولی امر مسلمین,که سر  لوحه ی روز مرمون شده,سر لوحه ی اعمالشون میشد. کاش دل حضرت زهرا (س) با اعمال ما  خون نمیشد. کاش مهدی (عج) فاطمه (س) با اعمال ما ظهورش به تأخیر نمیافتاد. 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 ادامه دارد👇👇
یکی دو ساعت بعد حاج‌ آقایی با من تماس گرفت و خیلی خونسرد خبر را داد. دنیا روی سرم خراب شد نمی‌دانستم چکار باید بکنم .... یک ساعت بعد از شنیدن خبر ، به در و دیوار می‌خوردم.😔 به روایت از پدرشهید جواد کوهساری⚘ : می گفتند حرم برای پول می روند. 😔 هیچ احتیاجی به پول نداشت. نو برایش خریده بودم. طبقه ی خانه را هم به نامش زده بودم و ی نامزدی‌ اش را هم کنار گذاشته بودم. پسرم هیچ نیازی نداشت و رفت.😔 پسرم جواد یک سال و نیم پیش از در فاز دوم متروی مشهد و در قرارگاه کار می‌کرد. شده بود و حقوق می‌گرفت. ماشین مدل پایین هم داشت ولی براش ماشین صفر خریده بودم.😔 وقتی را در لباس جنگ دیدم ، سر و صورتش را بوسیدم و گفتم : من راضی‌ ام ، برو ....😔🍃⚘🍃 فوق‌ العاده و حیا بود. ابداً ذره‌ ای لغزش از او ندیدم. یکی از همرزمان او در عراق می‌گفت : در حالی‌ که تیرها مثل از روی سرش رد می‌شدند در حال جمع‌آوری بود تا راه را باز کنه. ادامه دارد👇👇
((شهیدی که بعد شهادتش برای فرزندش کفش اسکیت خرید)) خاطره ای از فرزند شهید🍃🌷🍃 ترور ابراهیم باقری: سن وسالی نداشتم که پدرم به شهادت🍃🌷🍃 رسید. یادمه اون موقع‌ها برادر بزرگم بیست سالش بود. من بچه بودم و میرفتم تو کوچه ها بازی می‌کردم. یک روز دیدم بچه ها کفش اسکیت پاشون کردن و چقدر قشنگ با اونها بازی میکنن. خیلی دلم خواست منم یک جفت داشته باشم. اومدم خونه به مادرم گفتم مامان میشه برای من هم کفش اسکیت بخرید؟ مادرم با مهربانی گفت: " پسرم مجیدم! اگه ما این کار رو بکنیم مردم چی فکر می‌کنن؟ اون وقت خیال می‌کنن حالا که پدرت شهید🍃🌷🍃 شده، چه پول هایی که به ما نمیدن! " این داستان گذشت و هر چه من اصرار کردم مادرم زیر بار نرفت; تا این که چند روز بعد داییم اومد خونمون خطاب به مادرم گفت: " مجید از شما چیزی خواسته؟ " مادرم پرسید: " نه چطور؟! شما بگو چیزی خواسته؟ " مادرم خیال می‌کرد من چیزی به دایی‌ام گفتم. پرسید: " مجید چیزی گفته؟ " دایی‌ام گفت نه چیزی نگفته. کمی مکث کرد و سر به زیر گفت: " ادامه دارد👇👇