یه روز بهم گفت یه شغل پردرامد پیدا کرده و مجبوره فعلا دانشگاه رو تعطیل کنه،من هم که دوست داشتم زودتر بساط ازدواجمون راه بیفته استقبال کردم،اصلا برام مهم نبود شغلش چیه و کجا قراره کار کنه. یک سال بعد تونست یه خونه نزدیک خونه پدرش اجاره کنه،برای اینکه هم توقعات من رو بجا بیاره و هم به خونواده ش رسیدگی کنه خیلی زحمت میکشید، شش سال از ازدواجمون گذشته بود که کم کم خودم رو با خواهرم و دخترهای فامیل مقایسه میکردم،همه ی اونها تحصیلات دانشگاهی داشتند ولی من چون زود ازدواج کرده بودم فقط دیپلم داشتم ،یک روز به احسان گفتم دلم میخواد دانشگاه برم اون هم خیلی خوشحال شد. کپی حرام