eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
7.3هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
سالی اخر دبیرستان با پسر یکی از اقوام دور مادریم ازدواج کردم،دانشجوی سال سوم بود،هم کار میکرد تا مخارج تحصیل شو در بیاره و هم کمک خرج مادر و خواهراش بود،اخه پدرش بخاطر بیماری نمیتونست کار کنه و زمین گیر بود،من بخاطر علاقم به احسان اصلا به این چیزها توجه نداشتم و همینکه شوهرم یه پسر خوشتیپ و زیبا و دانشجو ست برام کافی بود ،اونقدر همه از شخصیت بالا و مردونگیش تعریف میکردند که بیشتر عاشقش شدم. با اینکه همه ی شرایطش رو شب خاستگاری گفته بود و من هم قبول کرده بودم ولی چهار پنج ماه پس از نامزدیمون اونقدر بخاطر مشغله های زیادش و اینکه نمیتونست زیاد بهم سر بزنه یا برام خرج کنه بهش غر میزدم و بد عنقی میکردم که،،، ❌کپی‌ حرام ⛔️
یه روز بهم گفت یه شغل پردرامد پیدا کرده و مجبوره فعلا دانشگاه رو تعطیل کنه،من هم که دوست داشتم زودتر بساط ازدواجمون راه بیفته استقبال کردم،اصلا برام مهم نبود شغلش چیه و کجا قراره کار کنه. یک سال بعد تونست یه خونه نزدیک خونه پدرش اجاره کنه،برای اینکه هم توقعات من رو بجا بیاره و هم به خونواده ش رسیدگی کنه خیلی زحمت میکشید، شش سال از ازدواجمون گذشته بود که کم کم خودم رو با خواهرم و دخترهای فامیل مقایسه میکردم،همه ی اونها تحصیلات دانشگاهی داشتند ولی من چون زود ازدواج کرده بودم فقط دیپلم داشتم ،یک روز به احسان گفتم دلم میخواد دانشگاه برم اون هم خیلی خوشحال شد. کپی حرام
گفت حالا که من دانشگاه رو ترک کردم خیلی خوبه تو ادامه تحصیل بدی برای اینده ی پسرمون هم خوبه. روزها پسرم رو به مادرشوهرم میسپردم و به دانشگاه میرفتم،تمام هزینه های دانشگاه رو احسان به سختی تامین میکرد ولی علاقه ی من رو که به ادامه تحصیل میدید تشویقم میکرد ادامه بدم.برای کارشناسی ارشد هم شرکت کردم.با یکی از اساتیدم خیلی ارتباط داشتم،یکبار که احسان رو جلوی دانشگاه دیدم سریع سوار ماشین شدم و از اینکه دوتا از اساتید و همکلاسیهام اون رو دیدند خجالت کشیدم.از نظر من تیپ و ظاهر احسان مناسب اون محیط نبود،،،فردای اونروز هم کلاسیهام میگفتند شوهرت خیلی سن بالایی داره ،تو چطور با این تیپ و ریخت و قیافه باهاش ازدواج کردی؟ کپی حرام
هدایت شده از شهید گمنام🇵🇸
من اونموقع نزدیک سی سالم بود ولی از نظر ظاهری کمتر از بیست و پنج سال بهم میخورد. دوستام معتقد بودند احسان بنظر چهل ساله میومد،درصورتیکه اون فقط چهار سال از من بزرگتر بود،بار مسوولیتهای زندگی اون رو شکسته کرده بود،،،کم کم از اینکه با احسان همقدم بشم برام خوشایند نبود. با اینکه بخاطر ازدواج خواهرهاش مسوولیتهاش کمتر شده بود و کمتر کار میکرد و وقت بیشتری رو میتونست کنار من داشته باشه اما من رغبت چندانی نداشتم و به بهونه ی درس ازش فاصله میگرفتم،مدتی بود که با یکی از اساتیدم که بخاطر دانشگاه از سالها قبل ارتباط داشتم ببشتر ملاقات میکردم ،همیشه بهم انگیزه میداد و میگفت من شایسته ی موفقیتهای بزرگ هستم و کلی ازم تعریف میکرد کپی حرام ⛔️
بخاطر همین تعریف هاش انگیزه ی بیشتری برای پیشرفت پیدا میکردم،،،،زندگی با احسان برام سخت شده بود دیگه ازش فراری بودم و اون بیچاره فکر میکرد بخاطر درسها ازش فاصله میگیرم،با اشتیاق بهم میگفت امسال که سال اخر ارشدته من پسرمون رو مشغول میکنم تا تو با بهترین نمرات دانشگاه رو تموم کنی و بعدش دیگه تمام وقت در کنار هم باشیم. اما من برنامه های جدیدی در ذهنم داشتم و هرروز مرورشون میکردم، از دیدگاه من احسان در موقعیت جدیدم جایی نداشت و وجودش باعث سرافکندگیم میشد، روزی که استادم بهم پیشنهاد داد از احسان طلاق بگیرم تا باهم ازدواج کنیم بهترین پیشنهادی بود که تو عمرم میتونستم بشنوم. کپی حرام
ازدواج با او یعنی باز شدن دریچه های موفقیت ،برای همین شروع کردم به ناسازگاری کردن،بالاخره بعد از یک سال احسان راصی شد طلاق بگیریم، اما بهم گفت حضانت بچه رو بهم نمیده و من چه احمقانه قبول کردم،بعد از ازدواج من با استادم احسان هم تا یکسال دیگه منتظرم موند ولی وقتی ازم نا امید شد با یه خانم دیگه ازدواج کرد،هیربد همسر جدیدم با اینکه بهم قول داده بود از همسر سابقش جدا میشه و من رو به عقد دایمش درمیاره اما زیر قولش زد، با وجود همه ی اختلافاتی که باهم داشتیم دلم نمیخواست ازش جدا بشم چون جدایی از او یعنی محقق شدن همه ی پیش بینی های احسان و خانواده ی خودم، کپی حرام
من برای اینکه دیگران متوجه شکستم نشن تن به جدایی نمیدادم و به اجبار خودم رو به هیربد تحمیل میکردم ،اما پس از چهار سال بخاطر عذابهایی که از جانب هیربد متحمل میشدم علیرغم میل باطنیم جدا شدم و تازه میفهمیدم چقدر اشتباه کردم،احسان هنوز هم جذابیتهای خودش رو داشت اما غرور بیجای من باعث میشد خودم رو اونقدر سطح بالا ببینم که احسان در مقابل دیدگانم خوار باشه. پسرم بزرگ شده اما برای بودن با من بی میل هست و بی رغبت،،،،احسان بعد از من زندگی پرنشاطی داره اما من با وجود تحصیلات بالا و شغل دهن پر کن تنها و غمگین شدم فقط بخاطر احساساتی بنام تکبر و قدرنشناسی. کاش زمان به عقب برمیگشت و میتونستم اشتباهاتم رو جبران کنم. . ❌کپی حرام
دلنوشته برای شهدا 😔 تنها کسانی شهید می شوند! که باشند... . باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!! را را را را را دراز را را را را را را را... . باید از گذشت! باید کشت را... . شهادت دارد! دردش کشتن هاست... . به یاد کربلا... به یاد قتلگاه و و ... الهی،... باید شویم،تا شویم!! بايد اقتدا كرد به 🦋🦋🦋