•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• شلوار خیلی معمولی. اظهار نظرها پا گرفت. دیدیش نیره، عین قصابا می‌مونه! اون یکی خندید و گفت: نه بابا! عین راننده کامیوناست! فکر کنم چند بار دیدمش آجر بار می‌زنه. و سر آخر به این نتیجه رسیدیم که هیچی بارش نیست. اون روز وقتی آقای دادور سر کلاس اومد، دستش رو، روی تریبون گذاشت و مستقیم به بیرون پنجره نگاه کرد. امتداد نگاهش به آسمون می‌رسید. مدتی توی همین وضعیت موند. کم کم سر و صداها خوابید و همه ساکت شدیم. بعد آرام و شمرده شعر خوند. صداش کشش خاصی داشت، هر جمله اش مثل پتکی بود که روی مجسمه ای که با قضاوت هامون ازش ساخته بودیم، فرود می اومد. شعر خوند و شعر خوند؛ شعری که تا مغز استخوانمان رو سوزوند: از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل از همان روزی که فرزندان آدم صدرِ پیغام آوران حضرت بارید تعالی زهرِ تلخِ دشمنی در خونشان جوشید آدمیت مُرد گرچه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود بعد دنیا هِی پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃