eitaa logo
شهیده نسرین افضل
626 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.3هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• دیدین خانم از رو جنازه تون رد نشدم و قابم به یاری خدا پایین کشیدم. معلم تمام بدنش از عصبانیت می‌لرزید اما وقتی جمعیت رو دید دیگه جرات نکرد چیزی بگه و از کلاس خارج شد. اون روز قاب عکس شاهو از دیوار چهار _ پنج تا کلاس پایین کشیدیم. عده مون خیلی زیاد شد؛ طوريكه خانم مدير هم جرأت نکرد چیزی بگه. شیر شدیم و از فرداش یه تصمیم تازه گرفتیم که سر کلاس نریم و توی حیاط مدرسه تحصن کنیم. توی حیاط موندیم و شعار دادیم. هرچی هم اعتراض کردن و خط و نشون کشیدن، توجه نکردیم. عده مون روز به روز بیشتر می‌شد، طوری که بعد از سه _ چهار روز بیشتر بچه‌ها به ما پیوستن و کلاس‌ها کلاً خالی شد. روزا ما کف حیاط مدرسه می‌نشستیم و گَه گداری شعار می‌دادیم. بِینش هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم و توی حال و هوای نوجوانی و جوانی کلی کیف می‌کردیم. معلّما تو کلاس‌های خالی می‌ایستادن و از پشت نجره نگاهمون می‌کردن. جرأت نداشتن کلاس نرن. چند بار هلی کوپتر اومده بالای سرمون چرخید. فکر کنم مدیر خبرشون کرده بود. خواستن ما رو بترسونن اما این حرکتا باعث افزایش شور و هیجانمون می‌شد. یک شب که طبق معمول توی دفتر مجله خبر همراه آقای روحی و پسرها مشغول تهیه شب نامه بودیم، حرف از حرکتایی شد که توی مدارس انجام میشه. با هم قرار گذاشتیم فردا صبح ما از مدرسه ی خودمون و پسرها هم از مدرسه ی ابوذر حرکت کنیم و چهارراه باغ تخت جمع بشیم و شعار بدیم. فردا صبحش قبل از خروج از مدرسه با هم جلسه گذاشتیم و به این نتیجه رسیدیم که چقدر خوبه مدارس دیگه هم تو تجمع ما شرکت کنن. بنا شد بریم مدرسه ی نشاط و دانش آموزای اونجا را هم خبر کنیم. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل دیدین خانم از رو جنازه تون رد نشدم و قا
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• مدرسه ی نشاط توی خیابون زم بود. توی راه مشتامونو گره کردیم و شعار دادیم. نسرین بلند می‌گفت و ما تکرار می‌کردیم: محصل به پا خیز که خواهرت کشته شد. معلم به پا خیز که خواهرت کشته شد. مردم گوشه ی خیابون ایستاده بودن و با تعجب نگاهمون می‌کردن. براشون غیر منتظره بود. سر کوچه نشاط که رسیدیم، نسرین و چند نفر دیگه گفتن: بچه‌ها! اونجا رو ببینین، مهمون داریم! پشت در مدرسه، چند ماشین پلیس ایستاده بود. یکهو دیدیم دیرمون از یکی از ماشین‌ها در اومد و با بلندگو گفت: عزیزان من نگرانتون هستم، من مادرتونم، بچه‌های من بیاین با هم به مدرسه برگردیم. ظاهراً یکی از آنتن‌های مدرسه خبر داده که ما کجا می‌ریم و خانم مدیر هم به سرعتِ نور مأمورا رو خبر کرده بود. مدرسه ی نشاط دو تا خروجی داشت. یکیش خیابون زم بود و دیگری خیابون وصال. دیدیم سر و ته هر دو خروجی مأمور ایستاده. مأمورا لباس شخصی و باتوم به دست، اطرافمون اومدن دستِ نسرین و بعضی بچه‌ها رو محکم کشیدن تا سمت ماشینا ببرن. اونا هم جیغ کشیدن و به مردمی که اون اطراف جمع شدن،گفتن: حامیاتونو ببینین، نگاشون کنین با یه مشت دانش آموز چه طور رفتار می‌کنن. مردم هم کم کم صداشون در اومد که: ولشون کنین، با بچه‌های مردم چه کار دارین؟ خلاصه اوضاع طوری پیش رفت که مجبور شدیم پراکنده بشیم. فکر اینجاشو نکرده بودیم. دوتا دوتا و سه تا سه تا در رفتیم. مأمورا هم دنبالمون نیومدن. ظاهراً بیشتر قصد ترسوندن ما رو داشتن. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• من و دوستام قرار گذاشتیم هر طور شده تا نیم ساعت دیگه خودمون رو به خونه ی فرزانه فتحی نژاد برسونیم. وقتی به خونه ی فرزانه رسیدیم و نفسمون جا اومد، نشستیم به صحبت کردن. کلی تأسف خوردیم که نتونستیم اجتماع دانش آموزی رو همراه بچه‌های ابوذر تشکیل بدیم. اما در همون اندازه هم خوشحال بودیم. احساس می‌کردیم بزرگ شدیم. نسرین پیشنهاد داد از فرصت استفاده کنیم و سیر مطالعاتی رو ادامه بدیم. مدتی می‌شد که کتاب‌های استاد مطهری و دیگر بزرگان رو می‌خوندیم و طی جلساتی که باهم داشتیم، در موردشون صحبت می‌کردیم. به قول طلبه‌ها مباحثه می‌کردیم تا برامون جا بیفته. این جلسات به صورت دوره‌ای در خانه ی دوستان برگزار می‌شد. اون روز هم همین کار رو کردیم. گاهی راجع به بعضی مطالب از کتابخونه‌ها فیش برداری می‌کردیم. جمع شادی داشتیم. پول توجیبیمون رو که کرایه ماشینمون بود، جمع می‌کردیم و برای جلساتمان کیک تی تاب می‌خریدیم. اون وقت پیاده رفت و آمد می‌کردیم. نسرین گفت: _ پیاده رفتن خودسازیه! البته چاره ی دیگه‌ای هم نداشتیم. اون روزها اوضاع اقتصادی خانواده‌ها در سطح پایینی بود. روی این حساب قرار گذاشتیم در جلسات خانگی که تا ظهر طول می‌کشه، غذای ساده تدارک ببینیم مثل دوپیازه،کوکو ... . کم کم مدارس عملاً تعطیل شد و ما به وسیله ی همین جلسات با هم مرتبط ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل من و دوستام قرار گذاشتیم هر طور شده ت
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• بودیم تا زمانی که انقلاب پیروز شد. بعد از پیروزی انقلاب، اول از همه اسم مدرسه را تغییر دادیم. روی یک پارچه نوشتیم: _ دبیرستان سمیه. خانم مدیر خیلی مقاومت کرد. گفت: _ سمیه به درد نمی خوره. اسم یکی از خانمای فاسد بوده! ما هم جواب دادیم: ما اولین مدرسه ی دخترانه بودیم که حرکتای مبارزاتی رو شروع کردیم و سمیه هم اولین اولین شهید زنِ اسلامه. اصلاً ما با اون خانم فاسد چی کاری داریم؟ دوتا درخت جلوی مدرسه‌مون بود. نسرین و معصومه که قد بلندتری داشتند ماور شدن یه نردبان آوردن و پارچه نوشته رو به درخت بستن. فرداش اومدیم دیدیم پارچه‌ای که اسم مدرسه توش بود، زمین افتاده و تکه تکه شده. کم نیاوردیم، دوباره دادیم آقای روحی برامون رو پارچه نوشت: مدرسه سميه و نسرین و معصومه نصبش کردن. فرداش اومدیم دیدیم دوباره تکه تکه‌اش کردن. خلاصه این قدر این حرکتو تکرار کردیم تا کوتاه اومدن اسم مدرسه‌مون شد: مدرسه سمیه. تعطیلی مدارس باعث شد از درس‌ها عقب بیفتیم. این شد که با مشورتِ هم با تعدادی از معلمان تراز اول شیراز در هر درس صحبت کردیم تا برای بچه‌های سال چهارم که کنکور داشتن، کلاس تقویتی بگذاریم. یه عده از صمیم دل و یه عده هم به خاطر اینکه بگن ما هم از انقلابیم، پذیرفتن و این کلاس‌ها به صورتِ رایگان برگزار شد. کارآیی این دوره خیلی بالا بود؛ به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• طوری که هشتاد درصد بچه‌های شرکت کننده، دانشگاه پذیرفته شدن. مثلاً فرزانه ساختمان سازی قبول شد، چمن‌ها و عیسی خانی هم قبول شدن، من و نسرین هم انتخاب رشته نکردیم. گذاشتیم برای سال‌های بعد. بعد از اون من عضو بسیج شدم و نسرین به جهاد سازندگی پیوست. پایان این قسمت به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل طوری که هشتاد درصد بچه‌های شرکت کننده،
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• " همراه با عشایر" راوی: فرزانه پوست فروش _ دوست دوره جهاد تابستان ۵۸ بود. تازه دیپلم گرفته و این در و آن در می‌زدم که جایی مشغول فعالیت بشم. یک روز عصر پسر خاله‌ام، مجید لاله پرور سری به خانه‌مان زد و به من گفت: _ جهاد سازندگی تازه پا گرفته و نیروی فعال خانم می‌خواد. یه چیزایی از پیش درباره ی کارهای جهاد شنیده بودم مثل کمک کردن به کشاورزا در مزارع. فردای همون روز به ساختمان جهاد واقع در تپه ی تلویزیون رفتم. ساختمان متعلق به یکی از عوامل سلطنتی به اسم قوام بود که پس از فرارش، توسط جهاد مصادره شد. خانه ای خیلی لوکس و خیلی بزرگ که امروز هم نظیرش در شیراز کم است. از در که وارد شدی، حیاط بزرگ با دار و درخت‌های فراوان و استخر و ... به چشم می‌خورد. الان هم این ساختمون هست. فکر کنم متعلق به فرمانداری شده. داخل ساختمون شدم و پیش برادری رفتم که الان اسمش خاطرم نیست. گفتم: به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• _ اومدم تو کارای جهادی شرکت کنم. قرار شد در کلاس هایی که برای آموزشِ خواهرانِ داوطلب گذاشتن، دوره ببینم. کلاس‌ها حدود یک ماه تا چهل روز طول کشید. توی همان ساختمان جهاد تشکیل شد. در یکی از اتاق‌ها میز و صندلی و تخته گذاشتن و هر روز از صبح تا ظهر کلاس داشتیم. بیست _ سی نفری می‌شدیم. در این دوره آموزش کمک‌های اولیه، مباحث دینی و سیاسی و آموزش به بی‌سوادان رو یادمون دادن. چندین مربی داشتیم. توی همین کلاس‌ها با نسرین افضل آشنا شدم. نسبت به بقیه ی بچه‌های کلاس قد و قامت بلندتری داشت و چهار شانه بود. صورتی گندمگون و ابروهای پرپشت داشت. چشمانش آدمو می‌گرفت. نافذ بود. همیشه لبخند می‌زد و در عین حال جدی به نظر میومد. روز اول کلاس به نظرم آقای لاله پرور برامون صحبت کرد. گفت که بعد از اتمام دوره به روستاها اعزام می‌شیم. اونجا مسائل بهداشتی رو آموزش می‌دیم و به ‌سواده‌ها سواد یاد میدیم. می‌گفت که روستاها در فقر فرهنگی هستند و بر ما تکلیف است که روشنگری کنیم. گفت که حتی در بعضی روستاها در فصل سرما که آب‌ها یخ زده، میت رو غسل نمی‌دن و نمی‌دونن واجبه. یادمه یک روز تو کلاس نشسته بودیم که مربی با یک عروسک پلاستیکی بزرگ داخل شد و آمپول زدن رو یادمون داد. بعد، از ما خواست یکی یکی روی عروسک تمرین کنیم. خیلی خندیدیم. برای شیوه تدریس هم مربی کتاب‌های پیکار با بی‌سوادی رو برامون آورد و از رویش آموزش داد. پایان دوره از ما خواستن به گروه‌های دو _ سه نفره به انتخاب خودمون تقسیم بشیم تا روستاهای اعزامی رو برامون مشخص کنن. کم رو و کم حرف بودم. دیر ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل _ اومدم تو کارای جهادی شرکت کنم. قرار
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• جوش می‌خوردم. روی این حساب در طول دوره با کسی صمیمی نشدم و اون روز هم داخل گروهی نرفتم. یک گوشه نشستم و بچه‌ها رو تماشا کردم. اکثراً همون سال دیپلم گرفته و هم سن بودیم. توی عالمِ خودم بودم که دستی به شانه‌ام خورد. سربلند کردم. نسرین بود. لبخندی زد و کنارم نشست. پرسید: کسی رو انتخاب کردی که باهاش هم گروه بشی؟ مکثی کردم و جواب دادم: نه! گفت: منم نه! میای با هم باشیم؟ نگاهش کردم. تو چشماش چیزی بود که آرومم می‌کرد. یه جور صلابت و آرامش. قبول کردم و شدیم یک گروه دو نفره. تو تقسیم بندی روستای مشایخِ دشمن زیاری افتادیم. یه منطقه ی خیلی محروم تو استانِ فارس بود. از مناطق عشایرنشین که فاصله زیادی تا شیراز داشت. گفتن: _هر ده _پونزده روز یک بار می ‌تونین خونه بیاین، مسئله‌ای نداره؟ هر دو پذیرفتیم و به این شکل دوستی من و نسرین پا گرفت و بعدها به قدری عمیق شد که یک لحظه بی‌هم رو تصور نمی‌کردیم چه برسه به اینکه او بره و من بمونم... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• خلاصه به ما گفتن برین وسایلتونو جمع کنین تا فردا صبح زود از همین جا اعزام بشین. به نسرین گفتم: راضی کردن مادرم یه خوانه ... باید تو رو ببینه و باهات حرف بزنه تا دلش قرص بشه. آدرس منزلمونو گرفت. شب دم خونمون اومد. مادرم اوّل راضی نمی‌شد امّا وقتی نسرین باهاش صحبت کرد و متوجه کارمون شد و فهمید اونم همراهمه، خیالش راحت شد و اجازه داد برم. با شور و شوق زیاد ساکمو بستم. فقط لوازم ضروری رو برداشتم. اولین بار بود که از خونه جدا می‌شدیم. صبح زود نسرین اومد دنبالم و با هم به تپه تلویزیون رفتیم. تمام سربالایی تپه رو دویدیم. گفتن ما دو نفر از بسیج عشایر که تو همون ساختمون مقر داره، اعزام می‌شیم. دل توی دلمون نبود. تعدادی جیپ لندکروز جلوی ساختمان جهاد صف کشیدن و خواهران گروه گروه اعزام شدن. بیشتر روستاهای نزدیک شیراز افتادن، می‌تونستن صبح برن و شب برگردن. تعداد کمی هم مثل ما دوتا، قرعه‌شون به دورترها افتاد. تا با بسیج عشایر هماهنگ بشن و مشخص کنن چه کسی راهنمامون بشه تا نزدیکی‌های ظهر طول کشید. همه رفتن و موندیم ما دوتا. بالاخره سر و کله دوتا از بچه‌های جهاد عشایر پیدا شد. اومدن تو حیاط. از لباس‌های عشایری که تنشون بود اینو تشخیص دادیم. یه کم با هم پچ پچ کردن و یکیشون جلو اومد و از ما پرسید: ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل خلاصه به ما گفتن برین وسایلتونو جمع ک
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• اون دو تا خواهری که قراره روستای عشایر دشمن زیاری اعزام بشن، شمایین؟ سرمونو چند بار پایین و بالا بردیم؛ یعنی که ماییم. اون برادر کهقد بلند و چهار شونه بود، به سمث جیپ لندکروزی که بیرون در قرار داشت، اشاره کرد و گفت: بفرمایین سوار شین. نسرین آهسته به من گفت: بالاخره انتظار جیپ این بنده ی خدا هم س اومد! از صبح تا حالا این قدر اون بیرون تک و تنها ایستاد که زیر پاش علف سبز شد. و دوتایی خندیدیم. تو اون چند متری که با جیپ فاصله داشتیم، این برادر جهادی خودشو معرفی کرد: پارسا هستم، اهل روستای دشمن زیاری، به همین خاطرم ما رو همراهتون فرستادند که بلد راه باشیم و شما رو به اهالی روستا تحویل بدیم. سوار شدنِ جیپ برای خانم‌ها کار راحتی نبود اما ما دخترهایی پر از شور و شوق اوایل انقلاب بودیم و از کارهای پر هیجان استقبال می‌کردیم. به هر ترتیبی بود سوار شدیم. من و نسرین عقب جیب نشستیم و آقای پارسا و راننده هم در قسمت‌ جلویی ماشین مستقر شدن. توی مسیر خیلی کم صحبت کردیم. بیشتر تو حال و هوای خودمون بودیم. احساس می‌کردیم فصل تازه‌ای و زندگیمون رقم می‌خوره. اواخرِ شهریور ۵۸ بود و هوا رو به سردی داشت. هرچه از شیراز فاصله می‌گرفتیم برودت بیشتری رو حس می‌کردیم. البته دوری از شهر و خانواده هم بی تاثیر نبود. چندین ساعت در راه بودیم. یک دفعه ماشین پت و پتی کرد و ایستاد. راننده به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• گفت: تو رو خدا الان قهر نکن! نسرین سوال کرد: یعنی چی شده آقای پارسا جواب داد: این ماشین خیلی نازش بالاست. هر چند روز یه بار اطی می‌کنه. و از ما خواستن از جیب پایین بیایم. گوشه ی جاده ایستادیم اما مگه این ماشین درست شد. از سرما مثل بید می‌لرزیدیم. اینقدر حمد و آیت الکرسی خوندیم تا به قول نسرین ماشین شفا گرفت و راه افتاد. با سلام و صلوات سوار شدیم. هوا کم کم تاریک شد و شب و آسمونِ پرستاره از راه رسیدن. یک کم ترسیدیم. نسرین پرسید: آقای پارسا پس این روستای مشایخ کجاست؟ نکنه تو یه کشور دیگه ست و به ما اطلاع ندادین؟ آقای پارسا خندید و جواب داد: نه خواهرم، چند ساعتِ دیگه می‌رسیم! راش یه کم دوره. نترسینا! ولی وقتی رسیدیم یک ساعتی هم پیاده داره! شایدم بیشتر! وای، اگه کارد ‌می زدن خونمون در نمی‌اومد. تو اون دل شب، محل ناآشنا، تازه باید پیاده هم می‌رفتیم. شروع کردیم به خوندن هرچی دعا و آیه از حفظ بودیم. بالاخره ماشین یه جا ایستاد و راننده با خوشحالی گفت: خدا رو شکر خواهرا، بالاخره رسیدیم. من و نسرین سرمونو به شیشه ی جيب چسوندیم اما به جز سیاهی شب چیزی ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل گفت: تو رو خدا الان قهر نکن! نسرین سوا
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• نبود. پرسیدیم: _ پس کجاست؟ ما که چیزی نمی‌بینیم. گفتن: _ ته دره است! روستای عشایر دشمن زیاری کف دره بود و از اون نقطه که توقف کردیم به بعد، راهِ ماشین رو نداشت. یعنی از بالای کوه باید سرازیر می‌شدیم تا به کف برسیم. ساکامونو رو شونه‌هامون انداختیم و راه افتادیم. جلومونو نمی‌دیدیم. اطرافمون تا جایی که با دست لمس کردیم، همش خار و سنگ بود. آقای پارسا یکسره شدار می‌داد: خواهرا! با احتیاط حرکت کنین تا یه دفعه پاتون وی این قلوه سنگا نلغزه. گرسنه و خسته و تشنه بودیم. صدای پرندگان شب خوون و اون فضای تاریک و سردیِ بیش از حد هوا که بهش عادت نداشتیم، برای ما که فقط هفده _ هجده سالمون بود، منظره ی ترسناکی رو درست کرد. ترسناک‌تر این شد که صدای زوزه‌ای از نزدیکِ نسرین بلند شد و دو تا چشم درشت توی تاریکی برق زد. نسرین گفت: _ یا صاحب الزمان! آقای پارسا خندید و گفت: نترسین خواهرا، اینا سگای وحشین! به محض شنیدن کلمه ی سگ وحشی، من و نسرین جیغی کشیدیم و با آخرین نفس دویدیم. سگا هم که دیدن ترسیدیم، بُل گرفتن و با سر و صدا و واق واقِ زیاد دنبالمون کردن. هرچی آقای پارسا بنده خدا با راننده داد زدن: به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• نترسین خواهرا، ندوین، اینطوری بدتره. به خرجمون نرفت که نرفت. ما بدو، سگا بدو و ... . چند بارم زمین خوردیم. هزار بار خودمونو لعنت کردیم که آخه آبِت کم بود، نونت کم بود، روستای دشمن زیاری اومدنت چی بود؟! احساس می‌کردیم قلبمون داره جاکن می‌شه. دیگه نفس نداشتیم اینقدر دویدیم و دویدیم تا به کف دره رسیدیم. سگا هم وقتی نزدیک آبادی شدیم، ترسیدن و رفتن ردّ کارشون. آقای پارسا و راننده که هرچی می‌دویدن، به گردمون نمی‌رسیدن، داد زدن: بابا وایستین. رفتن، به امام هشتم رفتن. اون وقت یه لحظه با ترس و لرز وایستادیم، خوب که گوش دادیم و دیدیم از صدای پارس سگا خبری نیست، از خستگی روی زمین پهن شدیم. به هم دیگه نگاهی انداختیم. می خندیدیم و گریه می‌کردیم. اون بنده‌های خدا بالاخره هن هن کنان بهمون رسیدن. آقای پارسا گفت: شماها که ما رو نصف جون کردین، گفتیم الان تو این سنگلاخا می‌خورین زمین دست و پاتون می‌شکنه. راننده با چفیه صورتشو پاک کرد و گفت: خوبه گرگ دنبالتون نکرد. من و نسرین چشمامون گرد شد، با همدیگه گفتیم: گرگ؟! مگه اینجا گرگم داره؟ آقای پارسا خندید و جواب داد: بیابون خداست خُب! حیوون هم مخلوق خداست. همین یکی رو کم داشتیم. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل نترسین خواهرا، ندوین، اینطوری بدتره.
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• نسرین گفت: وای آقای پارسا! تو رو خدا تا مثل مادربزرگ شنل قرمزی طعمه گرگا نشدیم ما رو به یه جا برسونین. راننده دلداریمون داد و گفت: رسیدیم دیگه شکر خدا، الان اول آبادی هستیم. پیش رویمان را نگاه کردیم. به زور شمایی از آبادی معلوم بود، نفس راحتی کشیدیم و پا شدیم خودمان را تکاندیم. آقای پارسا و راننده جلو افتادن تا ما رو به خونه ی کدخدای آبادی ببرن، ظاهراً از قبل هماهنگ کرده بودن. وقتی رسیدیم همه منتظر بودن. کدخدا استقبال گرمی از ما کرد. ازمون پرسید: _ غذا خوردیم؟ ما هم جواب دادیم که سیریم، یعنی سیر شدیم! فقط می‌خواستیم یه جا استراحت کنیم. اتاقی رو در اختیارمون گذاشتن. زیر نور چراغ گرد سوز نگاهی به سرتاپامون انداختیم. تمام لباسمون گِلی و خاکی بود. چند جای بدنمون کوفته شده و کبود بود. به قدری خسته بودیم که با همون وضعیت سر روی بالش گذاشتیم و به خواب عمیقی رفتیم. فردا صبح آقای پارسا که شب گذشته به خانه ی خودش در آبادی رفته بود، اومد و ما رو به خانه ی دختر کدخدا برد. قرار شد اونجا ساکن بشیم. دختر کدخدا سواد داشت و می‌تونست فارسی حرف بزنه. اهالی روستا از عشایر و به زبان لری غلیظ حرف می‌زدن که ما خیلی متوجه نمی‌شدیم. جوون‌تراشون به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• فارسی هم بلد بودن. دختر کدخدا بهترین اتاق خونه رو در اختیارمون گذاشت. یک تخته فرش، دو تا پشتی، یک بخاری و دو دست رختخواب، همه اسباب اتاق بودن. یکی _ دو ساعت بعد، آقای پارسا زن‌های روستا رو در مسجد آبادی جمع کرد تا ما رو معرفی کنه. جمعیت روستا زیر صد نفر بود. وقتی همه ی زن‌ها اومدن، اول خودش قدری صحبت کرد. گفت این خواهرا از شهر و از راه دور بی هیچ چشمداشتی اومدن تا به شما سواد یاد بدن، با بهداشت بیشتر آشنا بشین و خودشون بقیه رو براتون توضیح میدن. بعد از ما خواست برای اهالی حرف بزنیم. از اونجا که من کم روتر بودم، توی جمع سخن گفتن برام یه کم سخت بود، از نسرین خواستم این کارو به عهده بگیره. اونم مقابل مردم ایستاد. اول سلام کرد. بعد من و خودش رو به اونا معرفی کرد. توضیح داد که برای چی به اونجا اومدیم. قصد داریم کلاسِ روخوانی قرآن و سوادآموزی و کارهای هنری براشون بگذاریم. گفت اونایی که سنّشون بالا رفته و نمی‌تونن مدرسه برن تو این کلاسا باسواد میشن. درباره ی بهداشت و توجه به بهداشتِ فردی هم حرف زد. اینکه آب رودخونه که مردم ازش آب برمی‌دارن، آلوده است و باید ضدعفونی بشه و صحبتای دیگه ... . دست آخر هم پرسید که هر کس دلش می‌خواد توی چه کلاسی شرکت کنه و همون جا ازشون ثبت نام کردیم. تعداد کلاس‌ها و افراد شرکت کننده مشخص شد. از فردای اون روز ارمون رو شروع کردیم. کلاس‌ها در تنها مدرسه ی آبادی برگزار شد. روزها بعد از تعطیلی، بچه های مدرسه یعنی از ظهر به بعد، مدرسه تحویل ما بود. هر روز دوتا کلاس داشتیم که بعد از یک و نیم ساعت با هم جابه جا می‌کردیم. استقبال خوبی از ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل فارسی هم بلد بودن. دختر کدخدا بهترین
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• این دوره‌ها شد. هر روز که می‌آمدیم یکی_ دو شاگرد جدید داشتیم. یادم هست صبح زود از خواب پا می‌شدیم و همراه نسرین توی آبادی می‌گشتیم. صدای مرغ و خروس‌ها و هوای پاک و تازه و صدای شُرشُر آب رودخانه ی کف دره، روحمون رو تازه می‌کرد. ریه‌ها رو از هوای سالمِ روستا پُر می‌کردیم و از زیبایی طبیعت لذت می‌بردیم. تا ظهر که کلاس‌ها شروع بشه وقت داشتیم. به مردم روستا سر می‌زدیم و از مشکلاتشون می‌پرسیدیم. چند روزی از ورودمون به آبادی گذشت. یک روز عصر وقتی از مدرسه برگشتیم، دختر کدخدا پیشمون اومد و گفت: توی روستا رسمه وقتی مهمون از شهر میاد، مردم آبادی به نوبت دعوتش کنن. از امشب، هر شب خونه ی یکی از اهالی به صرف شام دعوتین. از همون شب میزبان با فانوس اومد دنبالمون. فقط من و نسرین رفتیم. هرچی اصرار کردیم که ما رومون نمی‌شه تنها بریم، دختر کدخدا همراهمون نیومد. میزبان از جلو فانوس می‌کشید و ما دنبالش می‌رفتیم. غالب خونه‌های روستا شبیه هم بودن. بیشتر گِلی و یا آجری. بین یک تا دو اتاق داشتن. کوچه‌ها خاکی بود و صبح‌ها که کوچه‌ها را آب پاشی می‌کردن، بوی نم خاک مَستمون می‌کرد. بیشتر مردم چند مرغ و خروس داشتن و هر خونه‌ای که دعوت می‌شدیم، یکی از اینا رو برامون سر می‌بریدن و کباب می‌کردن و درسته سر سفره می‌گذاشتن. اون شب هم همینطور شد. وقتی سفره ی شامو پهن کردن، دیدیم یک مرغ درسته وسط سفره توی دیسک گذاشتن. تمامی اهل منزل از اتاق بیرون رفتن تا ما به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• راحت غذا بخوریم. نسرین پا شد و دنبالشون رفت، کلی اصرار کرد که ما تنهایی از گلومون پایین نمیره. نیومدن که نیومدن. گفتن رسمه که مهمون راحت باشه. تعجب کردیم. نسرین گفت: عجب رسمیه. مهمون دعوت می‌کنن و خودشون میرن بیرون! انصافاً خیلی خوشمزه بود. اینم جز شرح وظایفمون شد؛ خوردن مرغ و خروسِ درسته، هر شب شام. فکر کنم توی اون مدت چند کیلو اضافه وزن پیدا کردیم. می‌دونستیم مردم وضع مالی خوبی ندارن و همون چند تا مرغ و خروسی که سرمایه‌شون هست به خاطر ما سر می‌بُرن. این شد که نسرین با دختر کدخدا صحبت کرد که اگه بشه دیگه خونه ی اهالی نریم، اما اون بهمون گفت: این کار توهین به کل روستایی‌هاست. اگه نرین خیلی بهشون بر می‌خوره. یه روز صبح نسرین صدام زد و گفت: پاشو پاشو که امروز خیلی کار داریم، نشونیِ چند نفر رو از دختر کدخدا گرفتم که کس و کاری ندارن. سریع آماده شدیم و راه افتادیم. پرسون، پرسون خونه ی بی بی رو که پیرزنی از قدیمی‌های روستا بود، پیدا کردیم. بی بی چارقدی بسته و کمرش خم بود. می‌گفتن نود سالشه. شیارهای ریز و درشت صورتش نشون از رنج و کار سخت سال‌های دور می‌داد. نسرین دست‌های چروکیده‌شو بغل کرد و بوسید. همیشه به روابط عمومی قویش غبطه می‌خوردم. وقتی داخل خونه اش شدیم، مات ماندیم. شاید باور نکنین اما بی بی حتی یه زیرانداز نداشت. به زور خودمونو نگه داشتیم. نسرین پرسید: ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل راحت غذا بخوریم. نسرین پا شد و دنبالش
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• بی بی جان! غذا چی می‌خوری؟ اما اون متوجه زبون ما نشد. از بیرون مقداری مواد غذایی تهیه کردم و همراه نسرین با سبزی محلی کوکو درست کردیم و همراه بی بی خوردیم. خیلی خوشحال شد و برامون دعا کرد. وقتی از خونه ی بی بی برگشتیم، تصمیم گرفتیم تو اولین سفرمون به شیراز برای بی بی و اونایی که نیاز دارن، مقداری وسیله جمع آوری کنیم. همین کارم کردیم. بعد از دو هفته وقتی آقای پارسا دنبالمون اومد و ما رو شیراز برگردوند، سریع دست به کار شدیم و طی دو روزی که اونجا بودیم، از دوست و آشنا مقداری لباس و وسایل ضروری جمع کردیم. لباس‌ها نو نبود، اما قابل استفاده بود. مادری لباسی را که دیگر اندازه ی بچه‌اش نبود، پدری اورکتی رو که دیگه استفاده نمی‌کرد اما مرتب بود و خلاصه همه هرچه در امکانشان بود، کمک کردن. وسایل رو بار کردیم و همراهمون روستا بردیم. فکر می‌کردیم مردم خوشحال میشن اما وقتی به در خونه ی خاتون که یکی از روستایی‌ها بود، رفتیم و لباسی رو که برای بچه ی دو ساله‌اش آورده بودیم، بهش دادیم، اخماش توی هم رفت، لباسو پرت کرد و دست و پا شکسته به ما گفت که گدا نیستن که لباس کهنه ی مردمو بپوشن. بدجوری توی ذوقمان خورد. ولوله‌ای توی روستا راه افتاد. همه ازمون دلخور شدن. اشکمون سرازیر شد. پیش آقای پارسا رفتیم که هنوز در آبادی بود. رفتیم و قضیه رو شرح دادیم. او هم اهالی رو جمع کرد و کلی باهاشون حرف زد. گفت: _ این بنده‌های خدا قصدشون خیر بوده. اینا لباس کهنه نیست، مرتبه و قابل استفاده است. چه اشکالی داره، منم می‌پوشم و بلافاصله از توی اثاثیه که به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• همراهش به مسجد آورده بود، را برداشت و تنش کرد. اهالی هم کم کم کوتاه اومدن اما خیلی هاشون کمک ما رو قبول نکردن. با اون نداری، عزت نفس عجیبی داشتن. دو ماهی توی روستای دشمن زیاری موندیم. یک روز آقای پارسا پیشمون اومد و گفت با شروع فصل سرما و یخبندان تمام راه‌ها بسته می‌شه و دیگه نمی‌تونیم شیراز برگردیم و مجبور میشیم تا پایان زمستان همونجا باشیم. به همین دلیل جهاد ما رو احضار کرده و می‌خواد ماموریت تازه‌ای رو به عهده‌مون بگذاره. تازه داشتیم به روستا و مردمش عادت می‌کردیم. ساکمون رو بستیم. از همه حلالی خواستیم و راهی جهاد شیراز شدیم. اونجا یه حکم دست دوتامون دادن و شدیم: سرپرست خوابگاه دختران دبیرستان عشایر! بهمون گفتن خوابگاه بی سرپرست مونده. ظاهراً چند روزی می‌شد که مسئول نداشت. قدری برامون توضیح دادن که چه وظایفی به عهده داریم و هنوز خانه نرسیده، ما رو با ماشین به ساختمون خوابگاه بردن. مجتمع آموزشی عشایر در شیراز معروف بود. جایی در خیابونِ معدّل شیراز قرار داشت. بچه‌های عشایر در محل زندگیشون، اگه خیلی پیشرفته بودن، فقط مدرسه ی ابتدایی داشتن. اگه می‌خواستن ادامه ی تحصیل بدن، آزمون ورودی میدادن و وارد مجتمع آموزشی شایر در شیراز می‌شدن. خرج تحصیلشون هم پای دولت بود. خلاصه رفتیم خوابگاه عشایر که یک ساختمان دو طبقه در شمال شیراز بود. از همون شب اول کارمون شروع شد. سرکشی به اتاق‌های خوابگاه اولین مسئولیتمون بود. صبح زود هم بیدار باش می‌زدیم تا بچه‌ها خواب نمونن. سرویس‌ها دم ساختمون خوابگاه می ایستادن ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل همراهش به مسجد آورده بود، را برداشت و
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• . و دخترها، با همان پوشش عشایری، یکی یکی و دوتا دوتا برامون دست تکون می‌دادن و سوار سرویس می‌شدن. تا ظهر که برمی‌گشتن کار خاصی نداشتیم. خوبی اینجا این بود که توی این فاصله خانه می‌رفتیم و به خونواده سر می‌زدیم و کارهای شخصی مونو انجام می‌دادیم. یک شب از ورودمون به خوابگاه گذشت. ساعت ده خاموش باش زدیم و همه خوابیدن. خودمون هم به اتاق سرپرستی برگشتیم. پلک چشممون تازه سنگین شده بود که گرومپ و گرومپ با مشت به در اتاق کوبیدن. صدای خانم خانم قطع نمی‌شد. سراسیمه پریدیم. نسرین دوید و در را باز کرد و از دو تا دختری که وحشت زده پشت در بودن پرسید: _ چیه، شده؟ اونام با گریه گفتن: _ دلبر حالش بده، داره می‌میره. خانم جون! یه کاری بکن. با عجله همراهشون رفتیم، یکی از دخترها کف اتاق ولو شده و دستش رو روی شکمش گذاشته و از درد به خودش می‌پیچید و ناله می‌کرد و هی می‌گفت: _ مُردم ... مُردم! هُل برمون داشت. نسرین دوید و به اورژانس زنگ زد. ده دقیقه نشد که اومدن دخترک رو معاینه کردن و گفتن: _ چیزی نیست، معدش نفخ کرده، یه آمپول زدن و یه شربت معده دادن. اون شب دیگه خواب به چشممون نیومد. خبر نداشتیم که این برنامه ی هر شبه. شب بعدش تا چشممون گرم شد، با مشت به در کوبیدن، رفتیم دَم در گفتن: منوّر حالش به هم خورده! به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• خلاصه دوباره زنگ زدیم اورژانس اومد و گفت: _ منوّر خانم هم معدش نفخ کرده. دیگه کارمون شد هر شب زنگ بزنیم اورژانس. یک بارم که حال یکی از دخترا خیلی بد بود، به اورژانس اصرار کردیم و با آمبولانس بردیمش بیمارستان. من و نسرین تا صبح بالای سرش بیدار بودیم. هرچی بهش گفتم که تو خسته‌تری، برگرد خوابگاه یه کم استراحت کن، قبول نکرد و گفت که ما مسئولیت داریم و باید اینو صحیح و سالم برگردونیم. صبح دکتر اومد و جواب آزمایشاتشو دید و تشخیص داد از معده شه. هاج و واج موندیم که اینا چشونه که همشون معده درد گرفتن که تا اینکه یکی از شبا، وقتی طبق معمول به اورژانس زنگ زدیم و اومدن، بهمون گفتن: اینا بچه‌های روستا هستن و به غذاهای شهری عادت ندارن، اونجا شیر و ماست محلی و غذای ساده می‌خورن، اینجا همش حبوبات و غذاهای پرچرب، اینه که معده‌شون به هم می‌ریزه‌. کم کم حساب کار دستمون اومد. دیگه به اورژانس زنگ نزدیم، تعداد شربت معده گرفتیم و هر شب هم برای بچه‌های خوابگاه نعناع دم کردیم. کم کم حالشون بهتر شد یک روز صبحی وقتی دخترا رو مدرسه فرستادیم، نسرین گفت آماده شو، باید بریم سازمان فنی حرفه‌ای! تعجب کردم، پرسیدم: _ اونجا برای چی؟ گفت: _ بعداً می‌فهمی. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل خلاصه دوباره زنگ زدیم اورژانس اومد و
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• . تو راه برام توضیح داد که یه روز، گذری از اونجا رد شده سوال کرده تو چه رشته‌هایی کلاس دارن؟ اونوقت یه رشته ی خوبو انتخاب کرده که تو فرصتِ صبح کلاس بریم و یه چیزی یاد بگیریم و اضافه کرد ثبت نامم کرده و امروز اولین جلسه است. یک کم مشکوک بود. پرسیدم: خب، چرا تو خوابگاه بهم نگفتی؟ این که خیلی خوبه. حالا تو چه رشته‌ای اسممو نوشتی؟ خیاطی، گلدوزی یا ... خندید و گفت: _ برق و سیم کشی ساختمون! سر جام میخکوب شدم. دستمو کشید و گفت: بابا داره ماشین میاد، حواست کجاست؟ اخمامو تو هم کردم و گفتم: آخه دختر! مگه ما پسریم؟ رشته قحطی بود؟! جواب داد: _ خیلی هم خوبه، اگه توش ماهر بشی، هر وقت وسیله ی برقی خونَتون عیب و ایرادی پیدا کرد، خودت از پسش بر میای. فکر کجاها رو می‌کرد این نسرین. سال‌ها از اون زمان می‌گذره و من امروز تموم کارهای فنی خونه رو انجام میدم و مدرکِ درجه یک سیم کشی ساختمون و سیم کشی برق رو از اون دوره و از نسرین عزیزم به یادگار دارم. خلاصه ما رو به زور بُرد نشوند کلاس سیم کشی. یه دوره ی چهار ماهه بود. تو کلاس فقط من و نسرین خانم بودیم. مردها نزدیک بود شاخشون در بیاد. چشماشونو درشت کردن و هِی ما رو برانداز کردن. آخر سر هم طاقت نیاوردن، به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• یکیشون اومد جلو و گفت: خانوما این کلاس آشپزی نیست‌ها. بعدم یه دست به سبیلش کشید و ادامه داد: کلاس سیم کشیه. و بقیه خندیدن. نسرین خیلی جدی جوابشو داد که خودمون می‌دونیم کجا اومدیم. وقتی استاد کار اومد، خواست بریم تو رختکن لباس کار بپوشیم. به نسرین گفتم: بفرما! همینم کم داشتیم. جواب داد: _ چه اشکالی داره؟ لباس کاره دیگه. از این لباسایی بود که تو کارخونه‌ها می‌پوشیدن، از این لباسای سرهمی. سورمه‌ای ضخیم، یه چیزی مثل برزننت. اونم که پوشیدیم دیگه آقایون باورشون شد که ما دو تا خانم می‌خوایم سیم کشی یاد بگیریم. از همون روز اول رفتیم کارگاه. هر کسی یه دیوار داشت که روش کارِ درست کردنِ مدار برقی و سیم کشی رو نجام می‌داد. استاد از پایه شروع کرد و همه چیز رو در این زمینه بهمون یاد داد. نسرین یه برادرِ کوچکتر به اسم جمال داشت. تازه درسش تموم شده و عضو افتخاری سپاه بود. رابطه ی خاصی با نسرین داشت. به عنوان یک خواهر بزرگتر احترام خاصی براش قائل بود. هر روز صبح که می‌خواستیم کلاس برق بریم، با پیکانِ باباش دنبالمون می اومد و ظهرا هم اول ما رو می‌برد خونشون. مادر نسرین، ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل یکیشون اومد جلو و گفت: خانوما این کلا
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• . خدا رحمتش کنه، یه خانم خیلی مهربون بود، خیلی خوش سلیقه، کد بانو ... تو یک قابلمه ی کوچک برای ناهار من و نسرین غذا می ریخت تا غذای خوابگاه رو نخوریم. جمال هم نیم ساعت، یک ساعت ما رو برگردوند خوابگاه. بنده ی خدا کار هر روزش بود. یادمه یک بار نسرین مریض شد و چند روزی نتونست کلاس سیم کشی بیاد. به جمال زنگ زد تا بیاد منو ببره کلاس. هرچی گفتم یا نمی رم یا خودم میرم، گفت: _ دیگه چی؟ جمال عین برادرته. این بنده ی خدا اومد منو برد کلاس، ظهر هم همراه با قابلمه نسرین منو برگردوند خوابگاه. خیلی شرمنده شدم. فرداش دوباره جمال اومد دنبالم. هر کار کردن نرفتم. گفتم: _ نِمیرم که نِمیرم، تا نسرین خوب بشه. وگرنه این بنده ی خدا یک هفته اسیر من می‌شد. کلاس برق صبح زود شروع می‌شد، این بود که موفق به خوردن صبحانه نمی‌شدیم. به پیشنهاد یکی از آقایون مقداری پول روی هم گذاشتیم و هر روز صبحانه می خریدیم و در کلاس با هم می‌خوردیم. یک رابطه ی خیلی مؤدبانه و محترمانه بین ما حاکم بود. اگر ابزاری لازم داشتیم از هم قرض می‌گرفتیم. اشکالی اگر توی کارمون بود، از همدیگه سوال می‌کردیم. یک بار دیدم نسرین خیلی تو فکره. پرسیدم: _ قایقاتو آب برده؟ به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• اولش چیزی به زبون نیاورد اما وقتی مُصِر شدم تعریف کرد که یکی از آقایون به واسطه ی یکی دیگه از بچه‌های کلاس که متاهله، ازش خواستگاری کرده. کلی سر به سرش گذاشتم گفتم: پس شیرینی رو افتادیم؟ اخماشو تو هم کرد و جواب داد: این حرفا چیه؟ تعجب کردم. گفتم: _ بنده ی خدا جوون مودب و چشم پاکیه. تازه همکار هم می‌شین. چپ چپ نگام کرد و گفت: بهش جواب رد دادم. اما طرف ول کن نبود. هر روز پیغام و پسغام می‌فرستاد که نسرین راضی بشه. سَر آخر نسرین کلافه شد، یک روز صبح قبل از شروع کلاس بهم گفت: امروز بعد از کلاس بمون که تنها نباشم! می‌خوام با این جوون دو کلمه حرف حساب بزنم. بعد کلاس موندیم. تو همون کارگاه حرف زدن. من تو راهرو ایستادم که معذب نباشن. نسرین بهش گفته بود: _ شما خیلی خوب و برازنده هستین، خیلی دخترا آرزو دارن با یکی مثل شما وصلت کنن. اما ما وصله ی هم نیستیم. از دوجنس متفاوتیم! من مال زندگی راحت نیستم. برنامه‌هایی دارم، از شما خواهش می‌کنم فکر منو از سرتون بیرون کنین و اجازه بدین تا آخر دوره عین خواهرا و برادر کنار هم باشیم. بنده ی خدا خیلی ناراحت شد. بغض کرد اما پذیرفت؛ یعنی چاره‌ی دیگه ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃