eitaa logo
شهیده نسرین افضل
576 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸چشم و گوش و دهان و حرکت،امام سید علی خامنه ای ولاغیر.. 🔶شهید جواد محمدی @shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل خلاصه به ما گفتن برین وسایلتونو جمع ک
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• اون دو تا خواهری که قراره روستای عشایر دشمن زیاری اعزام بشن، شمایین؟ سرمونو چند بار پایین و بالا بردیم؛ یعنی که ماییم. اون برادر کهقد بلند و چهار شونه بود، به سمث جیپ لندکروزی که بیرون در قرار داشت، اشاره کرد و گفت: بفرمایین سوار شین. نسرین آهسته به من گفت: بالاخره انتظار جیپ این بنده ی خدا هم س اومد! از صبح تا حالا این قدر اون بیرون تک و تنها ایستاد که زیر پاش علف سبز شد. و دوتایی خندیدیم. تو اون چند متری که با جیپ فاصله داشتیم، این برادر جهادی خودشو معرفی کرد: پارسا هستم، اهل روستای دشمن زیاری، به همین خاطرم ما رو همراهتون فرستادند که بلد راه باشیم و شما رو به اهالی روستا تحویل بدیم. سوار شدنِ جیپ برای خانم‌ها کار راحتی نبود اما ما دخترهایی پر از شور و شوق اوایل انقلاب بودیم و از کارهای پر هیجان استقبال می‌کردیم. به هر ترتیبی بود سوار شدیم. من و نسرین عقب جیب نشستیم و آقای پارسا و راننده هم در قسمت‌ جلویی ماشین مستقر شدن. توی مسیر خیلی کم صحبت کردیم. بیشتر تو حال و هوای خودمون بودیم. احساس می‌کردیم فصل تازه‌ای و زندگیمون رقم می‌خوره. اواخرِ شهریور ۵۸ بود و هوا رو به سردی داشت. هرچه از شیراز فاصله می‌گرفتیم برودت بیشتری رو حس می‌کردیم. البته دوری از شهر و خانواده هم بی تاثیر نبود. چندین ساعت در راه بودیم. یک دفعه ماشین پت و پتی کرد و ایستاد. راننده به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• گفت: تو رو خدا الان قهر نکن! نسرین سوال کرد: یعنی چی شده آقای پارسا جواب داد: این ماشین خیلی نازش بالاست. هر چند روز یه بار اطی می‌کنه. و از ما خواستن از جیب پایین بیایم. گوشه ی جاده ایستادیم اما مگه این ماشین درست شد. از سرما مثل بید می‌لرزیدیم. اینقدر حمد و آیت الکرسی خوندیم تا به قول نسرین ماشین شفا گرفت و راه افتاد. با سلام و صلوات سوار شدیم. هوا کم کم تاریک شد و شب و آسمونِ پرستاره از راه رسیدن. یک کم ترسیدیم. نسرین پرسید: آقای پارسا پس این روستای مشایخ کجاست؟ نکنه تو یه کشور دیگه ست و به ما اطلاع ندادین؟ آقای پارسا خندید و جواب داد: نه خواهرم، چند ساعتِ دیگه می‌رسیم! راش یه کم دوره. نترسینا! ولی وقتی رسیدیم یک ساعتی هم پیاده داره! شایدم بیشتر! وای، اگه کارد ‌می زدن خونمون در نمی‌اومد. تو اون دل شب، محل ناآشنا، تازه باید پیاده هم می‌رفتیم. شروع کردیم به خوندن هرچی دعا و آیه از حفظ بودیم. بالاخره ماشین یه جا ایستاد و راننده با خوشحالی گفت: خدا رو شکر خواهرا، بالاخره رسیدیم. من و نسرین سرمونو به شیشه ی جيب چسوندیم اما به جز سیاهی شب چیزی ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
🕊🌷 جیره غذایشان هرچند که مختصر بود امّا چون سَد آهنین در مقابل دشمن می‌ایستادند..!! @shahidnasrinafzall
من‌از‌لبخنـــــدت‌ آموختم‌ زاین‌دنیــاگذشتن‌را . .🍃 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 رییسی جمهور شهیدم @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌دختر سوری نوشته: «ای شوالیه‌ی ایرانی! در این لحظه که تروریست‌ها به پشت شهرها رسیدند و وحشت همه‌جا را گرفته، اگر بگویند جانت را بده تا حاج قاسم برگردد لحظه‌ای درنگ نخواهم کرد!» 👤 : بله قدر حاجی رو اونایی میدونن که قبلا این موجودات لجن رو درک کردن،، @shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل گفت: تو رو خدا الان قهر نکن! نسرین سوا
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• نبود. پرسیدیم: _ پس کجاست؟ ما که چیزی نمی‌بینیم. گفتن: _ ته دره است! روستای عشایر دشمن زیاری کف دره بود و از اون نقطه که توقف کردیم به بعد، راهِ ماشین رو نداشت. یعنی از بالای کوه باید سرازیر می‌شدیم تا به کف برسیم. ساکامونو رو شونه‌هامون انداختیم و راه افتادیم. جلومونو نمی‌دیدیم. اطرافمون تا جایی که با دست لمس کردیم، همش خار و سنگ بود. آقای پارسا یکسره شدار می‌داد: خواهرا! با احتیاط حرکت کنین تا یه دفعه پاتون وی این قلوه سنگا نلغزه. گرسنه و خسته و تشنه بودیم. صدای پرندگان شب خوون و اون فضای تاریک و سردیِ بیش از حد هوا که بهش عادت نداشتیم، برای ما که فقط هفده _ هجده سالمون بود، منظره ی ترسناکی رو درست کرد. ترسناک‌تر این شد که صدای زوزه‌ای از نزدیکِ نسرین بلند شد و دو تا چشم درشت توی تاریکی برق زد. نسرین گفت: _ یا صاحب الزمان! آقای پارسا خندید و گفت: نترسین خواهرا، اینا سگای وحشین! به محض شنیدن کلمه ی سگ وحشی، من و نسرین جیغی کشیدیم و با آخرین نفس دویدیم. سگا هم که دیدن ترسیدیم، بُل گرفتن و با سر و صدا و واق واقِ زیاد دنبالمون کردن. هرچی آقای پارسا بنده خدا با راننده داد زدن: به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• نترسین خواهرا، ندوین، اینطوری بدتره. به خرجمون نرفت که نرفت. ما بدو، سگا بدو و ... . چند بارم زمین خوردیم. هزار بار خودمونو لعنت کردیم که آخه آبِت کم بود، نونت کم بود، روستای دشمن زیاری اومدنت چی بود؟! احساس می‌کردیم قلبمون داره جاکن می‌شه. دیگه نفس نداشتیم اینقدر دویدیم و دویدیم تا به کف دره رسیدیم. سگا هم وقتی نزدیک آبادی شدیم، ترسیدن و رفتن ردّ کارشون. آقای پارسا و راننده که هرچی می‌دویدن، به گردمون نمی‌رسیدن، داد زدن: بابا وایستین. رفتن، به امام هشتم رفتن. اون وقت یه لحظه با ترس و لرز وایستادیم، خوب که گوش دادیم و دیدیم از صدای پارس سگا خبری نیست، از خستگی روی زمین پهن شدیم. به هم دیگه نگاهی انداختیم. می خندیدیم و گریه می‌کردیم. اون بنده‌های خدا بالاخره هن هن کنان بهمون رسیدن. آقای پارسا گفت: شماها که ما رو نصف جون کردین، گفتیم الان تو این سنگلاخا می‌خورین زمین دست و پاتون می‌شکنه. راننده با چفیه صورتشو پاک کرد و گفت: خوبه گرگ دنبالتون نکرد. من و نسرین چشمامون گرد شد، با همدیگه گفتیم: گرگ؟! مگه اینجا گرگم داره؟ آقای پارسا خندید و جواب داد: بیابون خداست خُب! حیوون هم مخلوق خداست. همین یکی رو کم داشتیم. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا