شهیدمحمدرضا تورجی زاده قسمت۲۲شوخ طبعی راوی🌸سردار علی مسجدیان قرار بود برویم پدافندی، چند گردان دیگر هم برای عملیات انتخاب شده بودند. حاج حسین خرازی آمد چادر فرماندهی. جلسه داشتیم. وسط صحبتها دیدم محمد تعدادی از بچهها را جمع کرده و داد میزنند: خرازی، مسجدی عملیات عملیات! چند دقیقه بعد دیدم کل گردان جمع شده پشت سنگر ما و شعار میدهند. آمدم بیرون. دیدم محمد یک تسبیح دستش گرفته و یک شال به کمرش بسته. رفتم جلو. محمد گفت: درسته شما فرماندهی، اما ما میخواهیم برویم عملیات! گفتم: محمد اگه یکدفعه دیگه تکرار کردی می ِ زنم تو گوشت! ُ گفت: خب بزن، من هم میگم: آخ، اما ما میخواییم بریم عملیات. میدانستم چه کنم. محمد را در آغوش گرفتم و گفتم: محمدجان این بچهها رو آماده کن باید زودتر حرکت کنیم. محمد هم با بچهها رفتند. جلسه هم تمام شد. خیلی کارهام زیاد بود. داخل چادر نشستم. اعصابم به هم ریخته بود. داشتم برگهها را امضاء میکردم. یکدفعه دیدم برادرم وارد چادر شد. به محض اینکه او را دیدم کلی خندیدم. روحیه ام برگشت! برادرم تازه به جبهه آمده بود. او موهاي بلندي داشت. محمد تورجی به او گفته بود: باید در جبهه موهایت را کوتاه کنی! بعد با ماشین از ته موهای او را زده بود! نیمی از موهایش را كه ميزند ميگويد ماشین خاموش شده، برو پیش برادرت! نیمی از سرش را از ته زده و نیمی دیگر هنوز بلند بود. با اين وضع آمد پيش من. بعد محمد وارد چادر شد. آمد و گفت: ببخشید، دیدم اعصاب نداری، خواستم کمی بخندی! ٭٭٭ گردان را بردیم برای تمرین. کلی سینه خیز بردیم. بعد رسیدیم به یک کانال. پر از گلولای بود. گفتم: همه باید سینه خیز بروند! صحنه جالبی بود. وقتی بچهها از کانال خارج می ِ شدند از همه وجودشان گل میچکید! حتی موهای آن ِ ها غرق در گل بود. بعد به همان صورت برگشتیم سمت اردوگاه. من جلوی تویوتا بودم. بچهها به همراه محمد در عقب ماشینها بودند. رسیدیم به سهراه، چند مغازه آنجا بود. محمد سریع از ماشین پیاده شد و گفت: حاجی وایسا! همه ریختند پایین! محمد داد میزد: فرمانده باید چی بخره!؟ همه میگفتند: نوشابه، نوشابه! وقتی محمد به شوخی و خنده میپرداخت دیگر ولکن نبود! بچهها خیلی از دست او میخندیدند. خلاصه مشغول خوردن نوشابه شدیم. یکی از مسئولین از آنجا رد میشد. محمد اشاره کرد و گفت: یه حالی به این بنده خدا بدیم! خیلی کتو شلوار َ قشنگی داره! آن مسئول و محافظین او پیاده شدند. محمد جلو رفت و با همان سر ِ و وضع گلی سلام کرد و دست داد. بعد هم او را در آغوش گرفت! چند نفر دیگر از بچهها هم این کار را کردند!سر تا پای آن مسئول گلی شده بود. محافظین او هم همینطور! بعد هم از آن شخص خواست برای ما صحبت کند. بعدها فهمیدیم که این آقا برای سخنرانی در یک جلسه آمده بود! دقایقی بعد آقای قرائتی را دیدیم. همه به قصد روبوسی و درآغوش گرفتن به سراغ او رفتیم! آقای قرائتی قَسم داد و گفت: من لباس اضافه نیاوردم. خلاصه آنروز حکایتی داشتیم. بعد هم به حمام رفتیم. آنجا هم ماجراهایی داشتیم. همه از دست کارهای محمد میخندیدیم. بعد محمد شروع کرد لباس ُ های من را شست! گفت: لباس های فرمانده را شستم تا زودتر به من مرخصی بدهد. بعد هم یک پیراهن زیبا داشتم که برداشت و گفت: حیف است شما بپوشی، من باید بپوشم! محمد روزها همیشه میگفت و میخندید. همیشه شاد بود. اما نیمه شبها خلوت عجیبی با خدا داشت. ناله های او ما را به یاد اصحاب پیامبر در صدر اسلام می انداخت. یکی از کسانی که مجذوب معنويات محمد شده بود حضرت آیت الله العظمی فاضل لنکرانی بود. ادامه دارد✍✍✍