#زندگینامه شهیدمحمدرضا تورجی زاده
قسمت۱۷✅صدای پای آب😔
راوی(نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان)
یک گروهان از گردان یا زهرا(س) به ما ملحق شد. با شوق به سمت آنها رفتم.
حال خودم را نمیفهمیدم.
باخوشحالی سراغ آب را گرفتم. گفتم: دبه های آب کجاست!؟ يكي از
فرماندهان با تعجب گفت: دبه آب!؟
بعد ادامه داد: ما خودمان را هم به سختی تا اینجا رساندیم. قمقمه آب بچههای
ما هم خالی شده! بعد مسیرش را عوض کرد و رفت!
باتعجب به او نگاه میکردم. خستگی این مدت روی دوشم نشست. نگاهی به
سنگر انداختم. بچههای مجروح همگی منتظر آب بودند. نشستم روی زمین.
بی اختیار قطرات اشک از چشمم جاری شد.😔 به یاد کربلا افتادم. در دل فقط
میگفتم: یا حسین
چقدر سخت بود اشتیاق اهل حرم! آنها که منتظر آب بودند. اما امیدشان ناامید شد!
رفتم به سمت سنگر. همه مجروحین سراغ آب را میگرفتند. گفتم: دیگه
حرف آب نزنید. آبی در کار نیست!😔
نگاههای بهت زده و متعجب بچهها را فراموش نمیکنم توان تحمل ان صحنه هارا نداشتم بی اختیار ازسنگر بیرون امدم
فرصتی برای حمله به دشمن نبود. گردان دیر رسید. قبل از روشن شدن هوا
تعدادی از مجروحین از منطقه تخلیه شدند. با تلاش برادر قربانی به هر مجروح به
َ اندازه یک در قمقمه آب رسید!
آفتاب روز دوشنبه بالا آمد. دشمن با تمام قوا آماده حمله مجدد بود. ساعتی بعد
شلیک خمپاره ها آغاز شد.
دیگرکسی برای مقاومت روی تپه حضور نداشت! همه یا شهید شده بودند
یامجروح. این تپه به خون بهترین عزیزان ما آغشته بود. براي در امان ماندن از
تركشها سریع خودم را به داخل یک سنگر كشاندم.
چند نفر مجروح در انتهای سنگر بودند. هنوز چندلحظه ای نگذشته بود که یک
گلوله خمپاره روی سنگر خورد! بدن یکی از مجروحین متلاشی شد. از حرارت و
آتش بوجود آمده موها و ریش های من سوخت!
خواستم از سنگر بیرون بیایم. گلوله دیگری جلوی سنگر خورد. چند ترکش
ریز به من اصابت کرد.
به داخل سنگر دیگری رفتم. سه نفر از بچهها آنجا بودند. آن ها قبلا ارتشی بودند
ولی به صورت بسیجی همراه گردان ما آمده بودند.
یکی از آنها ترکش به سرش خورده بود. دیگری به پهلویش و آن یکی هم در
حال شهادت بود. آنها هم آب میخواستند. من هم شرمنده!
تا عصر همين وضع بود. عصر دوباره آتش دشمن سنگین شد. با انفجار هر
گلوله خمپاره ناله عده ای بلند میشد و ناله عده ای خاموش!
آقای قربانی را دیدم. گفت: صبرکنید هوا که تاریک شد برمیگردیم! بعد هم
خودش تعدادی از مجروحین را برای رفتن آماده کرد.
لحظات غروب بود. هیچ صدایی نمیآمد. با سختی از سنگر بیرون آمدم. تعداد
زیادی از سربازان عراقی از بالای ارتفاع به سمت ما حركت كردند! به اطراف نگاه
كردم برادر صفاتاج فرمانده گردان يازهرا3 در ميان مجروحين بود.
برادر برهاني هم به خيل شهدا پيوسته بود. توان راه رفتن نداشتم. به حالت
چهاردست وپا شروع به حرکت کردم!
از کل گردان چند نفري بيشتر سالم نبودند! همه شروع به دویدن کردند. به یکی
از بچهها که لباس سپاه به تن داشت گفتم: لباست را در بیار، اگه اسیر بشی اذیتت
میکنند. من هم لنگان لنگان به دنبال آنها رفتم.
کمی جلوتر برگشتم و برای آخرین بار به تپه نگاه کردم. تقریبًا همه جای تپه را
خون گرفته بود. تپه ای که بعدها به نام شهید برهانی نام گرفت. هنوز از داخل برخی
سنگرها صدای ناله میآمد!
کمی آن سوتر سنگری خراب شده بود. بدن یکی از پیرمردهای گردان زیر
آوار مانده بود. فقط سر او بیرون بود. پیرمرد زنده بود و من را نگاه میکرد. باتعجب
نگاهش کردم. عراقیها با من کمتر از صد متر فاصله داشتند. پیرمرد گفت: داری
میری!؟
گفتم: کاری دیگه نمیتونم بکنم! گفت: به امان خدا، سریعتر برو!
هیچ لحظه ای در زندگی برای من سختتر از آن موقع نبود.😔😭
فاصله عراقیها خیلی کم شد. گلوله های آنها دقیق به اطراف ما اصابت
میکرد. شروع کردم به خواندن وجعلنا...
خودم را به سختی روی زمین می ّ کشاندم. رسیدم به بالای دره. باید حدود صد
متر را پایین میرفتم. دیگر رفقا زودتر از من رفته بودند.عراقیها خیلی نزدیک شدند. حتی صدای آنها را میشنیدم!
یکی یکی مجروحها را تیر خالصی میزدند! تصمیم خودم را گرفتم. به سمت دره غلتیدم و
پایین رفتم!بدنم مرتب به سنگها میخورد. گاهی مواقع از روی زمین بلند میشدم و چند
متر پایینتر محکم به زمین میخوردم. اما بالاخره به پایین رسیدم. ديگر حال تکان
خوردن نداشتم. تمام لباسهایم پاره شده بود.دوست داشتم همانجا میخوابیدم. گفتم: حتمًا اینجا شهید میشوم. استخوانهایم
خیلی درد میکرد. آنقدر که تشنگی را فراموش کردم.هوا تاریک شده بود. همانجا دستم را روی خاک زدم تیمم کردم وبه حالت خوابيده نماز خواندم. یکدفعه صدای بچهها را شنیدم. همان بچههایی بودند که
زودتر از من برگشتند. آنها را صدا زدم.
با هم راه را ادامه دادیم
#زندگینامه شهیدمحمدرضا تورجی زاده
قسمت۱۸🌸یا صاحب الزمان(عج)
راوی*نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان
ساعت چهار صبح بود. روز سه شنبه. با صدای یک انفجار از خواب پریدم. بقیه
بچه ها هم از خواب پریدند. بالای تپه را نگاه کردم. دو افسر عراقی ایستاده بودند.
متوجه ما نشده بودند. آنها بلندبلند حرف میزدند.
هوا هنوز روشن نشده بود. ما هیچ سلاحی نداشتیم. سریع مخفی شدیم. بعد با
بچه ها حرکت کردیم. یک ارتفاع بلند درمنطقه وجود داشت. ما کار را از آنجا
شروع کرده بودیم.
من برای اینکه مسیر را گم نکنیم آنجا را نشان گذاشته بودم. در مسیر آب و
از کنار رودخانه یک ساعت راه رفتیم. دیگر از عراقیها و صدای شلیکهایشان
خبری نبود. هوا در حال روشن شدن بود. نماز صبح را همانجا خواندیم.
بسیجی نابینا همراهمان بود. با کمک رفقا تا اینجا آمده بود. او بعد از نماز به کنار
آب رفت. پوتینهایش را در آورد.
بعد پاهایش را داخل آب گذاشت. از شدت گرسنگی میلرزید. بعد هم همانجاخوابش برد، بچهها پرسیدند: حالا چه کار کنیم. به کدام سمت برویم؟!
نگاهی به اطراف انداختم. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند نبود! بچه ها باتعجب به من
نگاه میکردند. کمی مکث کردم و گفتم: راه را گم کردیم!
با یکی از بچهها رفتيم بالای تپه. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند دیده نمیشد.
دوباره خوب به اطراف نگاه کردم. شاید نشانه ای پیدا کنم. اما به جز صداهای
انفجار که لحظه به لحظه نزدیکتر میشد چیز دیگری نبود.
آمدیم پایین. راه را گم کرده بودیم. همه ابزارهای مادی از کار افتاده بود! دیگر
هیچ امیدی نداشتیم. بچه ها مضطرب به سمت من آمدند. پرسیدند: تورجی راه رو
پیدا کردی!؟
کمی نگاهشان کردم. چیزی نگفتم. اما گویی کسی در درونم حرف میزد.
کسی که راه درست را نشان میداد. گفتم: بچه ها فقط یک راه وجود دارد!
همه نگاهها به من بود. بعد ادامه دادم: ما یک امام غایب داریم. ایشان فرموده اند:
در سختترین شرایط به داد شما میرسم.
فقط باید از همه جا قطع امید کنیم. با خلوص کامل حضرت رو صدا بزنیم. مطمئن
باشید یا خود آقا تشریف میآورند یا یکی از یارانشان را میفرستند. شک نکنید.
بعد مکثی کردم و گفتم: الان هر کسی به سمتی حرکت کند. همه فریاد بزنیم:
یاصاحب الزمان (عج) ادرکنی.
بیشتر بچه ها حرکت کردند. همه اشک میریختند😭. از عمق جان مولایشان را
صدا میزدند.
رفتم به سراغ بسیجی نابینا. آماده حرکت شدیم. دیدم بنده خدا پوتینهایش را
در آورده. و داخل آب گذاشته. آب هم آنها را برده
زمین سنگلاخ بود. با سختی به همراه مجروح نابینا حرکت کردیم. مسیر آب
را ادامه دادیم.
ما هم از عمق جان آقا را صدا میزدیم. ساعتی گذشت. دوباره به هم رسیدیم.
کنار آب نشستیم.
بچهها با حالت خاصی به من نگاه میکردند. نمیدانستم چه بگویم. یکدفعه😳
دیدم از دور چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما میآیند! آنها از لابه لای درختان
به ما نزدیک میشدند!😳
ما سریع در پشت درختان و صخره ها مخفی شدیم. دیگر نه راه پس داشتیم نه
راه پیش!
دقایقی بعد سرم را کمی بالا آوردم. خوب به چهره آنها خیره شدم. اخمهایم
باز شد. خوشحال شدم. آنها را میشناختم.😍
برادر نوروزی از فرماندهان گردان یازهرا(س) به همراه چند نفر از نیروهایش
ُ بود. با خوشحالی از جا بلند شدم. فریاد زدم و صدایشان کردم.
همه از جا بلند شدیم. آنها هم با خوشحالی به سمت ما آمدند.
گفتم: بچهها دیدید! دیدید امام زمان(عج) ما رو تنها نگذاشت😭😭 لحظاتی بعد با
چشمانی اشکبار در آغوش هم بودیم.
با هم حرکت کردیم. تعدادی دیگر از بچهها آمدند و به ما کمک کردند. یک
گروهان از گردان در آنجا مستقر بود.
پوتین و خون تازه
آنها به طور اتفاقی پوتینهای روی آب را میبینند. از
روی آن میفهمند که هنوز نیروهای ما در اینجا هستند.
بعد به دنبال ما میآیند. اما ناامید میشوند و برمیگردند. لحظاتی بعد فریادهای
یاصاحب الزمان(عج)را میشنوند. بعد به دنبال صدا میآیند و ما را پیدا میکنند.
اما بنده این را فقط عنایت آقا امام زمان(عج) میدانم.😭🙏
بچههای گردان از دیدن ما تعجب کردند. همه ما زخمی بودیم. با لباسهایی
پاره و خونی. با پیوستن به نیروها کمی غذا خوردیم. آن هم بعد از چهار روز! بعد
با هم به سمت عقب حرکت کردیم.
آنها هم راه را گم کرده بودند. در یکی از روستاها با کمک مردم محلی راه
را پیدا کردیم. کمی هم غذا از آنها گرفتیم. وقتی به مرز رسیدیم با هلیکوپتر به
عقب رفتیم.
ادامه دارد✍✍✍
#زندگینامه شهیدمحمدرضا تورجی زاده
قسمت۱۹ کانی مانگا
راوی+نوار مصاحبه شهیدتورجی زاده وخاطرات دوستان
عملیات والفجر2 برای ما به پایان رسید. هر چند در محور ما مشکل بوجود آمد.
ّ در محور ما سرداری نظیر حجت الاسلام مصطفی ردانی پور فرمانده آسمانی و
اسطوره بچه های اصفهان و فرمانده سپاه صاحب الزمان(عج)به خدا رسید.
ايشان در مرحله بعدي عمليات بچهها را به عقب فرستاد. بعد هم تنهای تنها با
خدا همراه شد. ماند تا بچهها به عقب بروند. او میخواست گمنام بماند و اینگونه
شد.
اما در محورهای دیگر کار با موفقیت همراه بود. دشمن با تلفات سنگین مجبور
به عقب نشینی شده بود. به هر حال ما را به عقب بردند. مدتی در بیمارستان بودم.
یک ماه بعد مرخص شدم.
از بیمارستان مرخص شدم. یک روز در اصفهان بودم. اما طاقت ماندن نداشتم.
دوباره راهی شدم. رسیدم به دارخوئین. در آنجا به گردان امیرالمؤمنین7 رفتم.
فراموش نمیکنم. ما چه روزها و شبهایی را در این شهرک سپری کردیم. یاد
شهید هدایت و دیگر رفقا به خير.
برادر خسروی فرمانده گردان بود. به سراغ من آمد. میخواست در گردان
مسئولیت قبول کنم. اما قبول نکردم.
هر روز برنامه های آموزشی داشتیم. تا اينكه روز موعود فرا رسید. حرکت
نیروها به سمت منطقه غرب آغاز شد.
اردوگاهی در منطقه غرب بود به نام اردوگاه لوله! البته اسمش چیز دیگری بود.
اما آنقدر لوله در اطرافش بود که به اردوگاه لوله معروف شده بود. اردوگاه در
ّ حوالی سد وحدت قرار داشت. در منطقه كردستان.
ایام محرم آنجا بودیم. با بچههای گردان دسته عزاداری راه انداختیم. روز
عاشورا همه گردان ها حرکت کردند و به سمت سد آمدند.
عزاداری باشکوهی در آنجا برقرار شد. بعد هم نمازجماعت. حاج حسین
ّ خرازی هم شده بود مکبر.
آخرین روزهای مهر سال 62 بود. خبر شروع عملیات همه جا پیچید. نیروها
آماده شدند. گردان امیرالمؤمنین 7 خیلی سریع به سمت منطقه پنجوین حرکت
کرد. ما گروهان اولی بودیم که باید به سمت دشمن میرفت.
غروب بود که برادر چنگانی(معاون گردان) برای ما صحبت کرد. ایشان تأکید
داشت تا میتوانید درگیر نشوید! باید سریع به سمت محور مشخص شده در منطقه
پنجوین حرکت کنید. دیر رسیدن شما به قیمت از بین رفتن کل عملیات است.
قرار شد در صورت درگیری، گروهان ما دشمن را مشغول کند تا بقیه گروهانها
جلو بروند.
با تاریک شدن هوا حرکت گروهانها شروع شد. ما جلوتر از بقیه بوديم. برادر
خسروی، من و چند نفر دیگر را از ستون خارج کرد. گفت: شما جلوتر بروید. در
صورت درگیری سریع باید راه را برای بچهها باز کنید.
در راه در جایی استراحت کردیم. درست در کنار سنگرهای دشمن. جوانی در
کنار من بود. اسلحه آرپیجی را از ضامن خارج کرد و مسلح نمود. آهسته گفتم:
چه میکنی!؟ خیلی خطرناکه! هر لحظه ممکنه شلیک بشه.
گفت: محض احتیاط است. با عصبانیت به او نگاه میکردم. بارها چوب
کارهای این قبیل افراد را خورده بودیم.
برادر چنگانی دستور حرکت را صادر کرد. همه از جا بلند شدند و حرکت
کردیم. ما چند نفر هم جلوتر از بقیه.
ستون چند قدمی نرفته بود. یکدفعه تیربار دشمن از فاصله نزدیک بچهها را به
رگبار بست. چند نفر غرق خون روی زمین افتادند.
با شلیک آرپیجی سنگر تیربار خیلی سریع منهدم شد. برگشتم به سمت عقب.
کسی که با شجاعت سنگر دشمن را زد همان جوان آرپی جی زن بود!
#زندگینامه شهیدمحمدرضا تورجی زاده
قسمت۲۰خیبر
راوی:نوار مصاحبه شهیدتورجی وخاطرات دوستان
ماه های آخر سال 1362 بود. گردان آخرین تمرینهای نظامی خود را انجام
میداد. برادر عباس قربانی فرمانده ای شجاع و پرتلاش بود. چند معاون فعال و توانا
نیز او را یاری میکردند.
اولین روزهای اسفند ماه بود. برادر قربانی در جمع بچه ها صحبت کرد. از طرح
عملیات جدید گفت: اینکه قرار است در این عملیات با نام خیبر شاهرگهای
اقتصادی عراق را نابود کنیم.
اینکه اگر در طی کار به مشکل برخوردیم باید گروهان اول خود را فدایی کند
تا بقیه نیروها عبور کنند.
اما از منطقه عملیاتی چیزی نگفت. بعد کل نیروهای گردان امیرالمؤمنین7 به
سمت منطقه طلاییه حرکت کردند. ما در خط دوم نبرد مستقر شدیم. فاصله ما تا
خط نبرد حدود دو کیلومتر بود. بچههای جهاد مشغول زدن خاکریز جدید و حفر
کانال بودند.
روز بعد از همان کانال حرکت کردیم. خودمان را به خط دشمن رساندیم.
عملیات خیبر از محور ما آغاز شد. تانکهای دشمن به راحتی در حال عبور بودند.
چندین تانک دشمن را زدیم.
قرار شد در صورت بروز مشکل یا برخورد با میدان مین گروهان اول هر گردان
فدایی شود!
درگیری شدید شد. چندین کانال به موازات خط دشمن بوجود آمده بود. بیشتر
نیروها داخل کانال رفته بودند. حتی برخی نیز در این کانالها گم شده بودند.
برادر چنگانی من را صدا زد و گفت: یه تیربار اونجاست. اگه میتونی خاموشش
کن! رفتم به سمت تیربار. یکدفعه صدای انفجار مهیبی آمد. ترکش به من نخورد.
ولی انگار مغز من تکان خورده بود.
کنار یک سنگر نشستم. دیگر چیزی حس نمیکردم. دستور عقبنشینی صادر
شد. با دستور فرماندهی بیشتر نیروها به عقب منتقل شدند.
در ادامه ي عملیات دوباره به سوی منطقه ي طلاییه رفتیم. ما گروهان دوم
بودیم. برادر قربانی با گروهان اول رفته بود. در حمله سنگین دشمن ایشان و بیشتر
نیروهایش به شهادت رسیدند.
با شهادت فرمانده ما بقیه ي نیروها را بازگرداندند. چند روز بعد بیست نفر که
بیشتر آرپی جی زن بودند از گردان ما انتخاب کردند. قرار شد به خط اصلی
درگیری در جزایر مجنون برویم. این جزایر برای عراق بسیار با اهمیت بود. پنجاه
حلقه چاه نفت عراق در این منطقه قرار داشت.
همه نیروها گلوله و موشک انداز آرپیجی همراه خود داشتند. همه سوار
بریک تویوتا با سرعت به سمت جزایر میرفتیم. تانکهای دشمن در فاصله دور
در سمت چپ جاده مستقر بود.
شلیک آنها لحظه ای قطع نمیشد. یکی از گلوله ها دقیقًا از بالای سر ما رد
شد. گرمی گلوله را روی سرم حس کردم. اما با یاری خدا از این جاده رد شدیم.
کمی جلوتر گلوله های تیربار کالیبر به سمت ما شلیک میشد. اگر یکی از این
گلوله ها به موشکهای آرپیجی میخورد همه ما منفجر میشدیم! اما با عنایت
خدا به خاکریز بچه های لشكر رسیدیم.
به محض رسیدن در بین سنگرها پخش شدیم. عراق به قدری بمباران میکرد
که کسی نمیتوانست سرش را بالا بگیرد. بیشتر همراهان ما در همان منطقه به
ُ شهادت رسیدند. من هم مجروح شدم و به عقب منتقل شدم.
چند روز بعد در بیمارستان بودم كه یکی از بچه های گردان را دیدم او گفت:
تورجی چه خبر!؟
گفتم: خبری ندارم. چند روزه اینجا هستم. شما چه خبر!؟
دوستم گفت: عملیات خیبر تمام شد. در حالی که بیشتر بچههای قدیمی لشكر
شهید شدند.
باتعجب از روی تخت بلند شدم وگفتم: کیا شهید شدند؟! کمی مکث کرد و
گفت: برادر خسروی و معاونهايش شهید شدند. عباس قربانی که از روز اول تو
لشكر بود با توپ مستقیم شهيد شد.
عباس مفقودالاثر شده! از چندتا از فرمانده ها هم خبری نیست. خود حاج حسین
خرازی فرمانده لشكر دستش قطع شده. از فرماندههای تهران هم حاج همت شهید
شده.
بعد از ایام نوروز 1363 از بیمارستان مرخص شدم. چند روز بعد دوباره به
دارخوئین رفتم. مشاهده جای خالی دوستان خیلی سخت بود. بیشتر نیروهای
قدیمی لشكر شهید ومجروح شده بودند.
سراغ هر گردان میرفتم با تصاویر دوستانم روبه رو میشدم. زندگی در این
شرایط خیلی سخت بود. مصداق شعری بودم که بچه های رزمنده میخواندند.
همه رفتند و تنها مانده ام من😔
زهمراهان خود جا مانده ام من😭
ادامه دارد...✍✍
#زندگینامه شهیدمحمدرضا تورجی زاده
قسمت۲۲شوخ طبعی
راوی🌸سردار علی مسجدیان
قرار بود برویم پدافندی، چند گردان دیگر هم برای عملیات انتخاب شده بودند.
حاج حسین خرازی آمد چادر فرماندهی. جلسه داشتیم. وسط صحبتها دیدم
محمد تعدادی از بچهها را جمع کرده و داد میزنند:
خرازی، مسجدی عملیات عملیات!
چند دقیقه بعد دیدم کل گردان جمع شده پشت سنگر ما و شعار میدهند. آمدم
بیرون. دیدم محمد یک تسبیح دستش گرفته و یک شال به کمرش بسته.
رفتم جلو. محمد گفت: درسته شما فرماندهی، اما ما میخواهیم برویم عملیات!
گفتم: محمد اگه یکدفعه دیگه تکرار کردی می ِ زنم تو گوشت!
ُ گفت: خب بزن، من هم میگم: آخ، اما ما میخواییم بریم عملیات. میدانستم
چه کنم. محمد را در آغوش گرفتم و گفتم: محمدجان این بچهها رو آماده کن
باید زودتر حرکت کنیم.
محمد هم با بچهها رفتند. جلسه هم تمام شد. خیلی کارهام زیاد بود. داخل چادر
نشستم. اعصابم به هم ریخته بود. داشتم برگهها را امضاء میکردم. یکدفعه دیدم
برادرم وارد چادر شد. به محض اینکه او را دیدم کلی خندیدم. روحیه ام برگشت!
برادرم تازه به جبهه آمده بود. او موهاي بلندي داشت. محمد تورجی به او گفته
بود: باید در جبهه موهایت را کوتاه کنی! بعد با ماشین از ته موهای او را زده بود!
نیمی از موهایش را كه ميزند ميگويد ماشین خاموش شده، برو پیش برادرت!
نیمی از سرش را از ته زده و نیمی دیگر هنوز بلند بود. با اين وضع آمد پيش من.
بعد محمد وارد چادر شد. آمد و گفت: ببخشید، دیدم اعصاب نداری، خواستم
کمی بخندی!
٭٭٭
گردان را بردیم برای تمرین. کلی سینه خیز بردیم. بعد رسیدیم به یک کانال. پر
از گلولای بود. گفتم: همه باید سینه خیز بروند! صحنه جالبی بود. وقتی بچهها از
کانال خارج می ِ شدند از همه وجودشان گل میچکید!
حتی موهای آن ِ ها غرق در گل بود. بعد به همان صورت برگشتیم سمت
اردوگاه. من جلوی تویوتا بودم. بچهها به همراه محمد در عقب ماشینها بودند.
رسیدیم به سهراه، چند مغازه آنجا بود. محمد سریع از ماشین پیاده شد و گفت:
حاجی وایسا!
همه ریختند پایین! محمد داد میزد: فرمانده باید چی بخره!؟ همه میگفتند:
نوشابه، نوشابه!
وقتی محمد به شوخی و خنده میپرداخت دیگر ولکن نبود! بچهها خیلی از
دست او میخندیدند. خلاصه مشغول خوردن نوشابه شدیم. یکی از مسئولین از
آنجا رد میشد.
محمد اشاره کرد و گفت: یه حالی به این بنده خدا بدیم! خیلی کتو شلوار
َ قشنگی داره! آن مسئول و محافظین او پیاده شدند. محمد جلو رفت و با همان سر
ِ و وضع گلی سلام کرد و دست داد. بعد هم او را در آغوش گرفت! چند نفر دیگر
از بچهها هم این کار را کردند!سر تا پای آن مسئول گلی شده بود. محافظین او هم همینطور! بعد هم از آن
شخص خواست برای ما صحبت کند. بعدها فهمیدیم که این آقا برای سخنرانی
در یک جلسه آمده بود!
دقایقی بعد آقای قرائتی را دیدیم. همه به قصد روبوسی و درآغوش گرفتن به
سراغ او رفتیم! آقای قرائتی قَسم داد و گفت: من لباس اضافه نیاوردم.
خلاصه آنروز حکایتی داشتیم. بعد هم به حمام رفتیم. آنجا هم ماجراهایی
داشتیم. همه از دست کارهای محمد میخندیدیم.
بعد محمد شروع کرد لباس ُ های من را شست! گفت: لباس های فرمانده را شستم
تا زودتر به من مرخصی بدهد.
بعد هم یک پیراهن زیبا داشتم که برداشت و گفت: حیف است شما بپوشی،
من باید بپوشم!
محمد روزها همیشه میگفت و میخندید. همیشه شاد بود. اما نیمه شبها
خلوت عجیبی با خدا داشت. ناله های او ما را به یاد اصحاب پیامبر در صدر
اسلام می انداخت.
یکی از کسانی که مجذوب معنويات محمد شده بود حضرت آیت الله العظمی
فاضل لنکرانی بود.
ادامه دارد✍✍✍
#زندگینامه شهیدمحمدرضا تورجی زاده
قسمت۲۳🌸آیت الله فاضل
سردار علی مسجدیان
به محل لشكر امام حسین (ع) تشريف آوردند. برای بچهها صحبت کردند. قرار
بود قبل از ظهر به قم برگردند. با موتور به دنبالشان رفتم. خواهش کردیم به محل
گردان ما تشریف بیاورند.
ایشان قبول کردند. گفتند: برای اقامه نمازظهر به آنجا میآیند.
نمازظهر وعصر به پایان رسید. قرار شد ناهار را در کنار رزمندگان باشند. بعد از
صرف ناهار محمد و چند نفر دیگر از بچهها در کنار ایشان نشستند.
آيت الله العظمي فاضل لنكراني سؤالات بچهها را پاسخ میدادند. محمد از آقا
خواستند در میان بچهها بمانند و صحبت کنند.
برنامه پرسش و پاسخ تا غروب طول کشید. برای همین نمازمغرب را همانجا
خواندند.
قرار شد شب را همان جا در گردان امام حسین(ع) بمانند. برای استراحت محل
فرماندهی را برای ایشان آماده کردیم.
نیمههای شب بود. دیدم کسی من را صدا
میزند. یکدفعه از خواب پریدم.
دیدم حضرت آقای فاضل است.
ایشان گفتند: فلانی این صداها چیست!؟
خوب گوش کردم. گفتم: چیزی نیست حاج آقا، بچهها مشغول نمازشب
هستند!
گفتند: من نگاه كردم. کسی در این حوالی نیست! جواب دادم: بچهها برای نماز
به اطراف میروند.
ایشان مشتاق دیدار بچهها بودند. با هم از چادر خارج شدیم. به اطراف
درختها رفتیم. در آنجا چندین قبر بود. بچهها برای خواندن نمازشب به داخل
آنها میرفتند! آقای فاضل باتعجب نگاه میکرد.
در یکی از قبرها محمدتورجی به حالت سجده افتاده بود. از خوف خدا با حالت
عجیبی گریه میکرد.
آقای فاضل به اطراف محوطه رفت. بقيه بچهها هم مشغول نماز بودند. هنوز
یک ساعت تا اذان صبح مانده بود.
نمیدانم چرا، ولی آقای فاضل حالت عجیبی پیدا كردند! خيلي منقلب شدند.
ایشان بعد از ماجرای آن شب یک ماه در گردان ما ماندند! همیشه با بچهها بودند.
ادامه دارد✍✍✍
#زندگینامه شهیدمحمدرضا تورجی زاده
قسمت۲۴🌸بدر
راوی🌸نوار خاطرات شهید تورجی
و خاطرات دوستان
سال 63 عملیات مهمی نداشتیم. بیشتر مشغول کارهای آموزشي بودیم. در
چندین تک و کار پدافندی به همراه گردان حضور داشتیم.
با بچههای گردان به سفر مشهد هم رفتیم. جریانات سیاسی از داخل اصفهان به
لشكر 14 هم کشیده شده بود!
سال 63 اوج این مسائل بود. کسانی مخالف نصب تصاویر شهیدبهشتی وحتی
رئیس جمهور در چادرها بودند!
کسانی که فقط اجازه نصب تصویر امام و آقایان ... را میدادند. کسانی که ...
همین افراد فقط به دليل گرايشهاي سياسي برادر مسجدیان و چندین فرمانده
را برکنار کردند
بهمن همان سال برادر شفیعیون به دنبال من آمد. با اصرار او به گردان یا زهرا
آمدم. با تقاضای او معاونت گروهان ذوالفقار را قبول کردم.
برای عملیات بدر آماده شدیم. قرار شد بعد از عبور نیروهای خط شکن از
محورهای عملیاتی، گردان ما هم وارد درگیری شود.
شهیدتورجی وچندین فرمانده گروهان دیگرنیزبه همین دلایل اخراج شدند!! این فرماندهان بینظیرمدتی در
واحد موتوری وتدارکات لشكرمشغول به کار شدند!مدتی بعد بادرایت شخص حاج حسین خرازی جلوی این
حرکت گرفته شد. بیشترآنهابه سمت های خودبرگشتند.
عملیات بدر انجام شد. اما گردان ما وارد عمل نشد.
برای همین من و تعدادی از بچههای گردان با هماهنگی لشكر به منطقه جاده
خندق اعزام شدیم.
دشمن پاتکهای سنگینی را برای تصرف منطقه انجام میداد. ما هم چند روزی
را در این محور مشغول فعالیت بودیم.
کار لشكر در منطقه تمام شد. ما به عقب برگشتیم. برادر اسماعیل صادقی به
عنوان فرمانده گردان یا زهرا انتخاب شد. من هم به عنوان فرمانده گروهان
ذوالفقار تعیین شدم.
البته بیشتر دوست داشتم با بسیجیان باشم. حال و هوای معنوی بچههای بسیجی
خیلی روی انسان تأثیرگذار است.
چند روز بعد برای یک دوره آموزشی راهی پادگان غدیر اصفهان شدیم. بیشتر
آموزش ما در آنجا شنا و غواصی بود.
در مدت دوره بیشتر از قبل به خانه سر میزدم. بیشتر شبهای جمعه را با رفقا به
گلستان شهدا میرفتیم. هر هفته هم به خانواده شهدا سر میزدیم.
ادامه دارد...✍✍✍
#زندگینامه شهیدمحمدرضا تورجی زاده
قسمت۲۵🌸گردان ام الأئمه
راوی🌸جمعی از رزمندگان
گردان یازهرا با یک گردان صرفًا رزمی بسیار متفاوت بود. در این گردان
همگی
آنچه که بیش از همه مشاهده میشد حضور طّلاب و دانشجویان بود
آنها دارای یک فکر سیاسی مشترک بودند.
این فکر سیاسی تبعیت محض از امام و ولایت فقیه بود. همچنین پیروی از یاران
امام که در مقطعی شهیدبهشتی وسپس حضرت آیت الله خامنه ای بودند.
این گرایش سیاسی باعث شد که محمدتورجی سریع جذب این گردان شود.
از دیگر ویژگیها، حضور اساتید قرآن و معارف در میان بچههاي اين گردان
بود. به طوری که ما میتوانستیم همزمان بیست جلسه قرآن و معارف با سطوح
مختلف در گردان برقرار کنیم.
توجه به معنویت شاخصه این گردان بود. همیشه یک ساعت مانده به اذان صبح
نوار مناجات، توسط تبلیغات گردان پخش میشد. بیشتر نیروهای ما اهل نمازشب
و بیداری در سحر بودند.
در این گردان هر صبح بعد از نماز، دعای عهد و زیارتعاشورا و هر شب
قرائت سوره واقعه قرائت میشد.
همکنون نیزازبچههای باقیمانده از گردان واز شاگردان معنوی شهید تورجی تعدادزیادی پزشک،مهندس،
روحانی، سردارو...هستندکه ّ مصمم به ادامه دادن راه نورانی شهداهستند.
اگر در کل لشكر سه مداح خوب وجود داشت، دوتای آنها در گردان یازهرا
بودند. به طوری که در مناسبتها از همه گردانها به سراغ آنها میآمدند.
ُ به بُعد فرهنگی ومعنویت دقت میشد. بعدها محمد
در بیشتر کارهای گردان
تورجی به یکی از ارکان معنویت گردان تبدیل شد.
در پیاده روی ها محمد در کنار ستون میایستاد. بلندبلند این شعر را میخواند و
بچهها تکرار میکردند:
اگر تیر مسلسلها، شکافد سینه ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
اگرشلیک موشکها، بسوزاند تن ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
اگر امواج دریاها، ببلعاند تن ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله و...
گردان یا زهرا دربُعد نظامی نیز از گردانهای شاخص لشكر بود.بعداز
حماسه تصرف قرارگاه عملیاتی عراق در منطقه فاو روی گردان ما بیشتر حساب
میشد. کربلای پنج نیز اوج حضور و حماسه بچهها بود. این حماسه آفرینی تا پایان
جنگ وحتی بعد از آن ادامه داشت.
برکسی پوشیده نیست که حضور فرمانده و مداحی دلسوخته نظیر محمدتورجی
در شجاعت و معنویت و از جان گذشتگی نیروها بسیار مؤثر بود.
فراموش نمیکنم زمانی که قصد تهیه تابلو برای محوطه گردان داشتیم. شهید
تورجی گفت: روی تابلو بنویسید: موقعیت گردان ام الأئمه
ادامه دارد...✍✍✍
شادی روح شهدا صلوات🌸🌸
اللهم صل علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
#زندگینامه شهیدمحمدرضا تورجی زاده
قسمت۲۶🌸تهذیب نفس
راوی🌸جمعی از دوستان شهید
اصفهان بودیم. رفتیم جلسه اخلاق آيت الله ميردامادي در مسجد عبدالغفور.
محمد ارادت خاصی به ایشان داشت.هميشه به جلسات ايشان مي رفت.
حاج آقا از شاگردان امام و علامه طباطبايي بود. ايشان در ضمن صحبتها از
اوصاف یاران پیامبر گفت. کسانی که روزها را روزه میگرفتند و شبها را
به عبادت میپرداختند.
محمد بعد از جلسه گفت: بیا با هم شروع کنیم! گفتم: چی رو!؟
گفت: اینکه تا وقتی میتوانیم شبها رو عبادت کنیم و روزها روزه بگیریم!
گفتم: مگه میشه! اما بعد تصمیم گرفتیم که انجام دهیم.
هفته بعد دوباره محمد را دیدم. با هم در مورد همان قضيه صحبت کردیم.
گفت: اولش سخت بود اما الان عادی شده. شبها قرآن و دعا و نماز و... بعد
از سحری و نمازصبح هم استراحت میکنم.
کارهای محمد عجیب بود. هر کاری که برای تهذیب نفس لازم بود انجام
میداد.
محمد دعای کمیل را میخواند. سوز عجیبی هم در صدایش بود.
همیشه دعا را برای رضای خدا میخواند. به کسی توجه نمي كرد.
محمد حال عجیبی داشت.تا یک ساعت بعد از دعا هم نمیشد به سراغ او
رفت!
در مدتی که معاون گردان بود، جلوی درب سنگر یا چادر میخوابید.
میخواست وقتی برای نمازشب بلند میشود مزاحم کسی نباشد. محل خواب او
رو به قبله بود. از همان مکان برای خواندن نماز استفاده میکرد.
بهمن ماه بود و هوا بسیار سرد. همه نیروها دو پتو روی خود میانداختند. اما
محمد به یک پتو اکتفا میکرد! میگفت: وقتی راحت بخوابم برای نماز سخت
بیدار میشوم.
ً شام را کم میخورد. سعی میکرد کارهایی را که در دین مستحب
است انجام دهد.
در میان نمازها نمازظهر را عادی میخواند! چون در دید بچهها بود. اما در
نمازصبح یا مغرب حال عجیبی داشت. این اواخر تهجد و شب زنده داری او خیلی
بیشتر شده بود.
هر کاری به نیروها دستور میداد خودش هم انجام میداد. همین باعث شده بود
بچهها دستورات او را سریع انجام دهند. بچهها را برده بود کنار کانال، آنجا پر از
گل ولای بود. دستور داد همه سینه خیز بروند. خودش اول وارد شد.
در اصفهان چند خانواده مستحق و یتیم را میشناخت. به بچهها اعلام کرد.
خودش هم پیش قدم شد. از بچهها کمک گرفت و برای آنها میفرستاد.
پیرمردی در گردان بود که به خاطر شرایط مالی نتوانسته بود به مشهد برود.
محمد برایش مرخصی گرفت. پنج هزار تومان هم از خودش به او داد و گفت: با
خانواده برو زیارت.
ادامه دارد...✍✍✍
#زندگینامه شهیدمحمدرضا تورجی زاده
قسمت۲۷🌸فاو
راوی🌸نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان
سال شصت وچهار مشغول سختترین دوره های آموزشی بودیم. چندین
مأموريت شناسایی انجام دادیم. گردان هر روز مشغول کارهای آموزشی بود.
میگفتند برای عملیات جدید باید توان نظامی خود را بالا ببرید.
بهمن ماه بود. کل نیروهای گردان ما به منطقه ذوالفقاری آبادان منتقل شد.
نباید ضدانقلاب از عملیات جدید با خبر ميشد. برای همین بیشتر فرماندهان از
محل عملیات بیخبر بودند! کار اطلاعاتی بسیار گسترده بود.
عده ای میگفتند: شلمچه، بعضی میگفتند: جزایر مجنون و...
ایام فاطمیه بود و حال معنوی گردان بسیار بالا. نیمه شبها وقتی برای نماز
بلند میشدیم هیچکس خواب نبود. در همه گردانهای لشكر چنین وضعیتی
بود. نوزدهم بهمن به سوله فرماندهی لشكر رفتیم. جلسه فرماندهان بود. مسئولین
گردانها و گروهانهای عمل کننده حضور داشتند.
آنجا اعلام شد که محل عملیات، بندر مهم فاو در جنوب عراق است.
بعضی از فرماندهان در پیروزی عملیات جدید شک و تردید داشتند. برخی
با نگرانی به نقشه نگاه میکردند. اما بیشتر فرماندهان با آمادگی کامل منتظر
دستور حمله بودند.
طرح عملیات اعلام شد. بر اساس این طرح گردان ما دومین نیروی عمل
کننده از طرف لشكر بود.
قرار بر این شد که در شب بیستم بهمن با یورش غواصان، خط دشمن شکسته
شود. بعد یکی یکی گردانها به آن سوی آب منتقل شوند.
گردان ما باید بعد از گردان موسی ابن جعفرحرکت میکرد. ما باید در
محل تعیین شده در جنوب نخلستانهای منطقه فاو مستقر میشدیم.
تصرف قرارگاه ارتش عراق و پاکسازی جنوب فاو به عهده نیروهای ما بود.
اما از همه مهمتر این بود که خط دشمن شکسته شود.
سه هزار غواص برای شروع حمله آماده شدند. اگر آنها موفق نشوند کل کار
شکست خواهد خورد. بچهها همه مشغول دعا بودند. صدای ناله های یا زهرا
قطع نمیشد. روزها و شبهای عجیبی را در ساحل بهمن شیر گذراندیم.
ُ سحرگاه روز بیستم بهمن بود. صدای غرش توپها و شلیک منورها حکایت
از شروع عملیاتی بزرگ میداد.
عملیات والفجر8 در منطقه فاو با رمز مقدس یافاطمه الزهراآغاز شد.
بعد از نماز صبح، صبحانه مختصری خوردیم و حرکت کردیم. در کنار
ساحل قایقهای بزرگ منتظر ما بودند. همگی سوار شدیم.
٭٭٭
درآن سوي اروند پیاده شدیم. گردان به سمت جنوب منطقه فاو حرکت
کرد. از اسکله به سمت منطقه جنوبی رفتیم. نخلستانهای آنجا بسیار زیبا بود. اما
دشمن آتش بسیار سنگینی میریخت.
ما جایگزین گردان موسی ابن جعفر شدیم. آنها آماده حمله به قرارگاه
دشمن شدند.
حمله آغاز شد اما به خاطر حجم وسیع آتش دشمن حمله آنها بی نتیجه ماند.
حمله سحرگاه روز بعد هم نتیجه ای نداشت. قرار شد این بار گردان
اباالفضل به سمت قرارگاه مهم دشمن حمله کند.
روز بعد گردان اباالفضل به سمت قرارگاه دشمن حمله کرد. عملیات
موفق بود. قرارگاه به تصرف نیروهای اسلام درآمد.
اما عصر همان روز ارتش عراق پاتک گسترده ای انجام داد. گردان
اباالفضل مجبور به عقب نشینی شد! سردار قوچانی در همان پاتک به
شهادت رسید.
از فرماندهی لشكر تماس گرفتند. گفتند: امشب گردان یازهرا برای
حمله به مقرفرماندهی ارتش عراق آماده شود.
بچهها حال عجیبی داشتند. بعد از نماز مغرب بچهها دور هم جمع شدند.
توسل به حضرت زهرا داشتیم. صدای ناله بچهها قطع نمیشد.
ساعتی بعد در نهایت آرامش حرکت کردیم. همه مشغول ذکر بودند. فاصله
ما با مقر زیاد نبود.
بعضی از بچهها اضطراب شدیدی داشتند. هر لحظه صدای انفجار میآمد.
عراقیها هر شب پرژکتورهای بزرگی روشن میکردند. آنها حرکت هر
جنبنده ای را میدیدند!
به مقرفرماندهی دشمن نزدیک شدیم. هیچکس نمیدانست چه سرنوشتی در
انتظار گردان است. نکند عراقیها منتظر ما هستند!؟
رسیدیم به مقر عراقیها. پشت خاکریز سنگر گرفتیم. آنها هیچ عکس العملی
نشان ندادند. همین که هیچ حرکتی نمیکردند تعجب ما را بیشتر میکرد. سرم رابردم. کمی آنطرفتر تعدادی عراقی دور هم نشسته بودند. هنوز
از خاکریز بالامتوجه حضور ما نبودند. بچههای گروهان ما پشت خاکریز مستقر شدند.
یکدفعه نگاهم به يك ستون چوبي در ورودی مقر دشمن افتاد! یکی از بچههای
گردان قبلی بود! عراقیها او را اسیر گرفته بودند. برای تضعیف روحیه ما همانجا
او را دار زده بودند!
بقیه نیروها هم رسیدند. لحظاتی بعد با فریاد یاالله اکبر و یازهرا به آنسوی
خاکریز حمله کردیم. عراقیها از سنگرها بیرون ریختند. نبرد تن به تن بود. بسیاری
از نیروهای دشمن در همان لحظات اول به درک واصل شدند.
تمام محوطه پشت خاکریز پر از جنازه عراقیها بود. اگر با چشمان خودم
نمیدیدم باور نمیکردم.
یکی از بچهها با سرنیزه به جان یک افسر بعثی افتاده بود! باتعجب گفتم: چیکار
میکنی!؟ با خنده گفت: خيلي تير زدم اما نمیمیره!یه خشاب روش خالی کردم باز در حال فرار بود
✍✍✍.
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#زندگینامه شهیدمحمدرضا تورجی زاده قسمت۲۷🌸فاو راوی🌸نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان سال شصت و
یافاطمة الزهرا:
#زندگینامه شهیدمحمدرضاتورجی زاده
قسمت۲۸(پدافند)
راوی:دوستان و خانواده شهید تورجی🌸❤️
قرارگاه مرکزی عراق در جنوب فاو تصرف شد. حدود یکصد اسیر را از این
منطقه خارج کردیم.
با پاکسازی شهر فاو بیشتر اهداف عملیات محقق شد. صبح روز بعد لشكر 17
علی ابن ابی طالب جایگزین ما شد.
بچهها بسیار خوشحال بودند. همه مطمئن بودند که فاو را هم مانند خرمشهر،
خدا آزاد کرد.
گردان ما هنوز آماده بود. برای همین با تقاضای بچهها و موافقت لشكر به منطقه
کارخانه نمک و اطراف جاده فاو - ام القصر در شمال منطقه درگیری اعزام شدیم.
شب قبل گارد ریاست جمهوری عراق با تمام قوا به این منطقه حمله کرده بود.
اما با یاری خدا نتوانست کاری انجام دهد. عراق هم شدیدًا منطقه را زیرآتش
گرفت.
طرح برادر صادقی این بود که گردان، نیروی کمتری را در خط مستقر کند. و
فاصله نیروها از هم زیاد باشد.
این کار تلفات را بسیار پایین میآورد. گروهان ما یعنی ذوالفقار در روی جاده
و اطراف آن مستقر شد.
گروهان حر در پشت خط ما بود. گروهان عمار هم در ساحل اروند مستقر شد.
مواضع نیروها مستحکم شده بود. برای همین تلفات ما بسیار کم شد. سه روز در
آن منطقه بودیم. روز بعد بچههای گردان ما به دارخوئین برگشتند.
در طی مدت این عملیات ضربات سختی به ارتش عراق وارد شد. مهمترین
لشكرهای ارتش عراق از بین رفت.
تنها آبراه عراق سقوط کرد. صادرات نفت عراق قطع شد. بیش از هفتاد
فروند از هواپیماهای عراقی سقوط کرد. و همه اینها چیزی نبود جز یاری خدا.
٭٭٭
با خستگی بسیار به دارخوئین رسیدیم. پادگانی که یادآور بسیاری از دوستان
شهید ما بود. جای جای این پادگان بوی عطر شهدا میداد. نزدیک غروب بود.
هنوز کامل مستقر نشده بودیم.
بالفاصله فرماندهان گروهانها را صدا زدند و گفتند: سریع آماده شوید.
میخواهیم برویم! همه باتعجب پرسیديم: کجا😳، بچهها خستهاند. ما تازه از راه رسیدیم.
برادر صادقی جلو آمد وگفت: طبق اخبار به دست آمده و به احتمال زیاد
هواپیماهای عراق امشب اینجا را بمباران میکنند😔! سریع آماده حرکت شوید.
بعضی از فرماندهان خیلی اصرار میکردند. میگفتند: امشب را اینجا بمانیم.
اما برادر تورجی مثل همیشه تبعیت از حرف فرمانده داشت. بالفاصله گفت:
َچشم☺️. اما کجا باید رفت!
مکان جديد، اردوگاه شهید عرب بود. در پنج کیلومتری دارخوئین. سوار
خودروها شدیم و به همراه گردانهای دیگر حرکت کردیم.
باران شدیدی آمده بود. زمین ِ ها گلی بود. با سختی بسیار به چادرها رسیدیم.
دیگر حال هیچ کاری نداشتیم. همه مشغول استراحت شدیم😴.
ساعت هفت صبح بود. مشغول صبحانه بودیم. یکدفعه صداهایی آمد. زمین زیر
پای ما میلرزید.
همه نگاهها به سمت دارخوئین بود. از دور ستونهای دود را ميديديم كه به هوا
ميرفت. عراق اردوگاه را بمباران کرد!
بيشتر ساختمانها خراب تخريب شد. شب قبل تعداد کمی از بچهها در آنجا
ماندند. تقریبًا همه آنها شهید شده بودند.
ما دو روز در اردوگاه شهيد عرب بودیم. دوباره به خط پدافندی فاو برگشتیم.
یک هفته هم در خطوط پدافندی مستقر شدیم.
بچههای جهاد شبانه لودرها را به خط نزدیک میکردند و مشغول زدن خاکریز
و جان پناه بودند.
هواپیماهای عراقی هم مرتب این منطقه را زیر آتش داشتند. چند بار هم بمباران
شیمیایی کردند. اما از منطقه ما دور بود.
دوران پدافندی هم خاطرات جالبی داشت. وقتی از خط اصلی نبرد برای
استراحت به کنار اروند برگشتیم بچهها خیلی ناراحت بودند!
همه میگفتند: یا برگردیم خط یا برگردیم اردوگاه! علتش را میدانستم. کنار
اروند در طی روز پر از مگس بود.
اين وضع انسان را واقعًا کلافه میکرد. در طی شب هم پر از پشه! کسی جرأت
خواب نداشت.
بالاخره با انجام طرحی مشکل خواب بچهها حل شد. این طرح در نوع خود
جالب بود!😅
چند جعبه را با طناب به هم بستیم. این جعبهها را به سقف آویزان کردیم. یک
طناب هم از سقف به گوشه اتاق وصل کردیم!👌
یکی از بچهها باید طناب را تکان میداد. این کار هم فضا را خنک میکرد هم
مانع از حضور پشهها میشد.
برای همین شیفت گذاشته بودیم. هر نفر در طي شب یک ساعت باید طناب
را تکان میداد!
بار دیگر پس از چند روز استراحت به سنگرهای پدافندی جاده فاو ـ ام القصر
برگشتیم.
بزرگترین مشکل در آنجا کوچکی سنگرها بود. عراقیها هم کوچکترین
حرکت ما را با خمپاره جواب میدادند. بیچاره کسانی که میخواستند به دستشویی
بروند!!
در همان روزهای اول پدافندی با انفجار یک خمپاره برادر تورجي به شدت
مجروح شد.
با هم برای مداوا به بیمارستان صحرایی رفتيم. مدتی در آنجا بوديم. سپس برای
درمان به اهواز رفتیم.
چند روز بعد به جمع بچههای گردان برگشتيم. بعد همه با هم به مرخصی رفتيم.
ادامه دارد...✍✍🌸
#شهیده_حنیفه_رستمی🥀
••|🌿🕊|••
#خاطرات_شهدا📖
🦋یک روز دو مرد غریبه وارد روستای چشمیدر شدند و به عنوان خریدار اشیاء عتیقه در روستا می گشتند.
🌱حنیفه با دیدن آن ها مشکوک شد و به فرزندش گفت: این دو نفر جاسوس هستند، این ها نه ظاهرشان و نه رفتارشان به عتیقه فروش شبیه نیست.
💎رفتار آن ها را کاملاً زیر نظر گرفت، وقتی یقین حاصل کرد که این دو نفر گروهک هستند، رفت، موضوع را به پایگاه اطّلاع داد، نیروهای پایگاه بلافاصله این دو نفر را دستگیر کردند و از آن ها اسناد فراوانی به دست آوردند، ازجملۀ این اسناد نقشه های پایگاه های سپاه در منطقه، وضعیّت نیروهای پایگاه ها، نحوۀ تردّد نیروها و… بود.
✨فرمانده پایگاه از این اقدام حنیفه بسیار قدردانی کرد و گفت: مادر! شما کار بسیار بزرگی انجام دادید، اگر شما نبودید معلوم نبود چه اتّفاقی می افتاد. ما به وجودِ امثال شما افتخار می کنیم.
🕊حنیفه در جواب گفت: من سرباز بی سلاح انقلاب هستم، تا زنده ام در خدمت کشور و مردم هستم.
#شهیده_حنیفه_رستمی🥀🕊
#شهیده🕊
#زندگینامه📗
#خاطرات_شهدا📖
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯