آیا میدانستید ۵۰۰ #شهید زن رزمنده در جنگ تحمیلی داریم؟
🔹براساس آمار و ارقام موجود از شهدای هشت سال دفاع مقدس، #زنان_ایرانی ۷ هزار و
۳۰۵ نفر #شهیده تقدیم اسلام کردند که از این تعداد ۵۰۰ شهیده رزمنده بودهاند و الباقی نیز بیشتر در بمباران و موشک باران شهرها به #شهادت رسیدند.
🔹طبق آمار بنیاد جانبازان و امور ایثارگران که در سال ۸۱ منتشر شد، تعداد کل جانبازان زن پنج هزار و ۷۳۵ نفر است که از این تعداد سه هزار و ۷۵ نفر بالای ۲۵درصد جانبازی دارند.
#شادی_روحشان_صلوات
#کانال_شهید_تورجی_زاده🚩
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@shahidtoraji213
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#طنز_جبهه
طلبه های جوان👳آمده بودند برای #بازدید👀 از جبهه
0⃣3⃣نفری بودند.
#شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
#قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
#عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
#حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه #تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و #قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞
•| #گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
#شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی #عربده میکشید😫
یکی #غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه_ها
#جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند #قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر #میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه #تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
~┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄~
🍃«إنا للّه و إنا إليه راجعون
سردار حاج #محمد_ناظری به یاران شهیدش پیوست.»
.
🍃خبری کوتاه که آتش به جان همه انداخت ، باورش سخت بود و شاید برای بچه های #فرمانده که هرکدام با حاجی خاطراتی داشتند سخت تر..
.
🍃قرار بود قسمت آخر مستند_مسابقه_فرمانده پخش شود که فرمانده، همه را با #پروازش غافلگیر کرد.
.
🍃حالا بچه های فرمانده از گوشه و کنار آمده بودند تا برای بار آخر با فرمانده خود وداع کنند. خیلی هایشان نمیتوانستند حاجی را با آن هیبت نظامی در #تابوت تصور کنند. غم نبودن حاج محمد روی دلشان سنگینی میکرد ، در و دیوار شهر پر بود از بنر هایی با #عکس حاجی و دو کلمه که داغ دل همه را تازه میکرد: #خداحافظ_فرمانده...
.
🍃چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ساعت ۱۹ بود که همه در فرودگاه مهرآباد به انتظار نشسته بودند ، به انتظار آمدن فرمانده.
ولی برای هیچکس این استقبال خوشایند نبود.
.
🍃حضور حاج قاسم سلیمانی در خانه ناظری ها #قوت_قلبی بود برای اعضای خانواده و حرف هایش آبی بود بر آتش قلبشان .
.
🍃حاج قاسم میگفت و اطرافیان به گوش دل می سپرند: "حاج محمد ناظری سی ساله که #شهیده ، ما سر سفره #شهید_ناظری بزرگ شدیم ، از سال ۵۸ که من نیروی آموزشی ایشان بودم تا به حال به یاد ندارم که تغییری کرده باشن تو این سالها همون روحیه پر کار و سخت کوشی و حفظ کردن."
.
🍃پنجشنبه سوم شعبان تولد پسر #حضرت_زهرا و روز #پاسدار بود که پیکرش تشییع شد و چه جمعیتی آمده بود تا او را به سمت خانه ابدیاش ، #امامزاده_علی_اکبر_چیذر بدرقه کند.
.
🍃شاید خانوادهاش و عوامل مسابقه فرمانده منتظر بودند تا روز پاسدار را به این پاسدار همیشه در صحنه تبریک بگویند اما خبر نداشتند باید آن روز #شهادتش را هم تبریک بگویند.
.
🍃امروز ،سه سال از آن روز گذشته و سومین سالگرد آسمانی شدن اوست.
سه سال گذشته و اکنون چند ماهی ست که حاج قاسم سلیمانی هم به یاران شهیدش پیوسته است .
.
🍃 به قول خودش سر سفره حاج محمد بزرگ شده است و کسی که سر سفره این مرد بزرگ شود بعید است راهی جز #سعادت انتخاب کند ، شهادت رسم این مردان بی ادعاست...
.
🍃سالگرد #آسمانی_شدنت مبارک حاج محمد...
.
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
.
🥀به مناسبت سالگرد شهادت #شهید_محمد_ناظری
.
📅تاریخ تولد :۶ خرداد ۱۳۳۴
.
📅تاریخ شهادت : ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
.
تاریخ انتشار: ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
.
🥀مزار : علی اکبر چیذر
.
#کانال_شهید_تورجی_زاده.👇🏻
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@shahidtoraji213
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌹🍃
دوست شهید
رفته بودیم بیمارستان. راضیه بهتر بود، چشاشو باز می کرد و برامون دست تکون میداد. مادر پدرش از خوشحالی دورمون میگشتن و قربون صدقمون میرفتن، می گفتن ان شاء لله راضیه خوب بشه و باز با شما بیاد و بره
دوست شهید: روز شهادت
امروز که رفتیم بیمارستان مادر و پدرش از ناراحتی چشاشون به زور باز می شد. اینقدر ناراحت بودن که ما رومون نمیشد بریم پیششون. یکی از پرستارا آشنامون بود و میگفت حالش اصلا خوب نیست.
** دوست شهید: ظهر روز آخر
بعد از ظهر بیمارستان بودیم. یه دفعه حالش بهم ریخت. ایست قلبی کرده بود. دکترا ریختن دور و برش و بعد دو ساعت طبیعی شد. و امشب هم پر کشید. الان دارم از خونشون میام. غوغای محشر بود. پدرش می گفت: حالا کی همه مونو نصیحت کنه ؟! مامانش می گفت: وای بچه حافظ قرانم. وای دختر نورانی ام
به یاد مادرمون حضرت زهرا ۱۸ روز توی بیمارستان بود، اونم دقیقا با سینه ای خرد شده، چادری خاکی و پهلویی شکسته و ۱۸ روز خس خس نفسهای دردناک.
💠💠💠
#شهیدانه
#شهیده #راضیه_کشاورز
🌹🍃
** مادر شهیده
راضیه همه چیش روی حساب و کتاب بود! این ۱۸ روزی هم که موند، برای این بود که ما رو آماده کنه، برای این بود که ما دعا و مفاتیح زیاد بخونیم و آماده بشیم برا رفتنش! و الّا اگه همون روز اول رفته بود کلی ناشکری می کردم!
خیلی خیلی درس میخوند ، می گفت: می خواهم با درسم انقلاب کنم و با درس خوندن شکر گزار زحمات والدینم باشم.
توی زندگی همیشه جهانی دعا می کرد، تنها دغدغه خودشو نداشت، دوست داشت همه موفق باشن و به اونا کمک می کرد.
روز به روز همراه با قرآن بزرگ می شد، توی مجالس اهل بیت شرکت میکرد، سخنرانی ها رو خوب گوش میداد و به اونا عمل میکرد.
مهربانی و سکوت همیشگی ، از بارزترین ویژگی های اخلاقیش بود.
راضیه به مسائلی از جمله نماز اول وقت، رابطه عاطفی با خانواده و حجاب در زندگی اهمیت زیادی می داد.
به شهید برونسی خیلی علاقه داشت، ایشون رو الگوی خودش تو زندگی قرار داده بود، اما حالا خودش شده یه الگو برای هم سن و سالاش، شهادت واقعا برازنده راضیه بود.
💠💠💠
#شهیدانه
#شهیده #راضیه_کشاورز
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب#من_میترا_نیستم خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 #قسمت_دهم #کتاب_من_میترا_نی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
کتاب#من_میترا_نیستم
خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹
#قسمت_یازدهم
#کتاب_من_میترا_نیستم_قسمت_یازدهم
کپی با ذکر یک صلوات 🌿
#شهیده #زینب_کمایی
روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید)
#فرزند #ششم
هرکدام از بچه ها که به دنیا می آمدند، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند.
من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت میکردم؛ جعفر، بابای بچه بود و حق پدری داشت. از طرفی مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دلخوشی اش من و بچه هایم بودیم.
نمیتوانستم دل مادرم را بشکنم. او که خواهر و برادری نداشت، من را زود شوهر داد تا بتواند جای بچه های نداشته اش، نوه هایش را بغل کند.💖🌹❣️
جعفر هم به جز مادر و تنها خواهرش کسی را نداشت. تقریبا هر دوی ما بی کس و کار بودیم و فامیل درست و حسابی نداشتیم.
جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت؛ او به اسم های اصیل ایرانی علاقه داشت. مادرم که طبعش را می دانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد و شانس اسم گذاری بچه ها را از او نگیرد.
جعفر اسم دختر اولم را مهری و مادرم اسم بعدی را مینا گذاشت. جعفر اسم پنجمین فرزندمان را شهلا و مادرم هم آخرین دخترم را #میترا گذاشت.
من نه خوب میگفتم و نه بد. دخالتی نمی کردم. همیشه سعی میکردم کاری کنم که بین شوهرم و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش نیاید.
تنها راه برای سازش آنها گذشتن از حق خودم بود و بس.😔
این روش همیشه ادامه داشت. کم، کم به نادیده گرفتن خودم در همه زندگی عادت کردم.
مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. 🤨
بار ها به مادرم میگفت :((مادر بزرگ، اینم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگه تو اون دنیا از شما بپرسن چرا اسم من رو میترا گذاشتی، چه جوابی میدی؟من دوست داشتم اسمم #زینب باشه. من میخوام مثل حضرت زینب باشم.))
شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹
(این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری میشود) 🌷🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
کتاب#من_میترا_نیستم
خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹
#قسمت_دوازدهم
#کتاب_من_میترا_نیستم_قسمت_دوازدهم
#شهیده #زینب_کمایی
روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید)
#فرزند #ششم
زینب که به دنیا آمد، سایه بابام هنوز روی سرم بود. در همه سالهایی که در آبادان زندگی کردم، او مثل پدر، وحتی بهتر از پدر واقعی به من و بچه هایم رسیدگی میکرد،
او مرد مهربان و خداترسی بود و از تهِ دل دوستش داشتم. 💙🧡💛❤️
بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم می رفتم، بابام به مادرم میگفت :((کبری تو خونه شوهرش مجبوره هرچی هست بخوره، اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تا قوّت بگیره. شاید کبری خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخواد. اینجا که میاد هرچی خواست براش تهیه کن.))
دور خانه های شرکتی، شمشاد های سبز و بلندی بود🌿🌿.
بابام هر وقت که به خانه ما می آمد، در میزد و پشت شمشاد ها قایم میشد. در را که باز می کردیم، میخندید و از پشت شمشاد ها خودش را نشان میداد.
همیشه پول خُرد در جیب هایش داشت و به دختر ها سکه میداد.
بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت. 😔🥀
مادرم به قولی که سال ها قبل در نجف به بابام داده بود، عمل کرد.
خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه، جنازه بابای عزیزم را به #نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد،
در سال 47 یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آنها در آنجا بود، سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت.
در بین آبادانی ها خیلی از مرد ها وصیت می کردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم یا نجف دفن شوند. مادرم بعد از بابام در نجف، سه روز به نیابت از او، به زیارت دوره ائمه رفت.
تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود. پیش دکتر رفتم، ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب.
حال بدی داشتم. افسرده شده بودم.
زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت و آن ها را خورد. با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه اورا به بیمارستان شرکت نفت رساند. 🏥
دکتر معده زینب را شست و شو داد و اورا در بخش کودکان بستری کرد.
تا آن روز هیچوقت چنین اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود.
خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد.
شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹
(این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری میشود) 🌷
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب#من_میترا_نیستم خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 #قسمت_دوازدهم #کتاب_من_میتر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
کتاب#من_میترا_نیستم
خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹
#قسمت_سیزدهم
#کتاب_من_میترا_نیستم_قسمت_سیزدهم
#شهیده #زینب_کمایی
روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید)
#فرزند #ششم
شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مريضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. 🌿
پوست و استخوان شده بود. چشم ترس شده بودم. انگار یکی میخواست دخترم را از من بگیرد.
بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت. مدیر های بیمارستان اجازه نمیدادند کسی پیش مرضش بماند.
حتی در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند. هر روز برای ملاقات زینب به بیمارستان میرفتم.
قبل از تمام شدن ساعت ملاقات، بالای گهواره اش مینشستم و برایش لالایی میخواندم و گریه میکردم.😢
بعد از مدتی خوب شد🌷و من هم کم، کم به غم نبودن بابام عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایم بود. ❤️💓🏠
بعد از مرگ بابام، مادرم خانه ای در منطقه کازرون خرید که چهار اتاق داشت و برای امرار معاش، سه اتاق را اجاره داد.
هر هفته، یا مادرم به خانه ما میآمد یا ما به خانه او میرفتیم. هر چند وقت یک بار بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت (4)میبرد.
بچه ها خیلی ذوق میکردند و به آن ها خوش میگذشت.😍 باشگاه شرکت، سینما هم داشت. بلیط سینمایش دو ریال بود. ماهی یک بار به سینما میرفتیم.
بابای مهران با پسر ها ردیف جلو بودند و من و دختر ها هم ردیف عقب پشت سر آنها مینشستیم و فیلم میدیدیم. 🍿🎞📽
همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بياورم.پیش من چادر سرنکردن گناه بزرگی بود.
بابای بچه ها یک دختر عمه به نام ((بی بیجان)) داشت. او در منطقه شیک و مرفه بِرِیم(5) زندگی میکرد.
شوهرش از کارمند های گِرِد (6)بالای شرکت نفت بود.
ما سالی یک بار برای عید ديدني بهخانه ی آنها میرفتیم و آن ها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر میزدند.
تا سال بعد و عید بعد، هیچ رفت و آمدی نداشتیم.
اولین بار که به خانه ی دختر عمه جعفر رفتیم، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی، کفش هایشان را درآورند. ⛸
بی بی جان بچه هارا صدا زد و گفت :((لازم نيست کفشاتون رو دربیارید.))
بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند. آنها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه میرفتند.
خانه پر بود از مبل و میز و صندلی، حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود.
4:خارجی های صنعت نفت ایران، باشگاه هایی برای کارمندانشان دایر کرده بودند و بعدها کارمندان ایرانی صنعت نفت هم استفاده میکردند.
5:محله بِرِیم به قولی چون در کنار اروند رود شکل گرفته بود،نامش از کلمه انگلیسی بریم (berim) به معنای کناره و لبه گرفته است.بعضی ها هم میگوید از اسم خرمای بریم گرفته شده که در قدیم در این محل نخلستان های وسیعش وجود داشته یا نام فردی ملقب به ابو ابراهیم بوده که در این محل با قبیله اش زندگی میکرده و بعدها به صورت بریم درآمده.
6:گِرِید به معنی امتیار و ترفیع اداری در شرکت نفت است
(این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری میشود)
شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹
(این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری میشود) 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
کتاب#من_میترا_نیستم
خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹
#قسمت_چهاردهم
#کتاب_من_میترا_نیستم_قسمت_چهاردهم
#شهیده #زینب_کمایی
روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید)
#فرزند #ششم
اولین باری که قرار بود آنها به خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رودرواسی با آن ها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی ارج(7)خرید.
او میگفت :((دختر عمه م و خونواده ش عادت ندارن روی زمین بشینن.))
تا مدت ها بعد آن میز و صندلی را داشتیم،ولی همیشه آن ها را تا میکردیم و کنار دیوار برای مهمان میگذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین مینشستیم.
در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمیکرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود🧕. هروقت میخواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار، جعفر به چادر من ایراد میگرفت.
او توقع ذاشت چادرم را دربیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم.
یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم :((اگر یک میلیونم به من بِدن، چادرم رو درنمیارم. اگه فکر میکنی چادر من باعث کسر شأن تو میشه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت.))
جعفر با دیدن جدیت من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت🌿
چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما دادبابای مهران اسمش را شهرام گذاشت.
دختر هاعاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود. 👼🏻 خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمیگذاشتند.
قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف 234.
در آن خانه واقعا راحت بودیم.
بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ میشدند.
من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. 😍
عشق میکردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و بچه هایم را میدیدم. ❤️💓💐
خودم که خواهر برادری نداشتم و وقتی میدیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی میکنند، کِیف میکردم. 🌿😌
گاهی به آن ها حسودی میکردم و حسرت میخوردم و پیش خودم میگفتم :((ای کاش فقط یه خواهر داشتم
خواهری که مونس و همدمم میشد.))
7:میز و صندلی تاشوی فلزی که محصول کارخانه ارج بودند و دوام بسیار خوبی داشتند 🌹🌿
شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹
(این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری میشود) 🌷
#شهیده_حنیفه_رستمی🥀
••|🌿🕊|••
#خاطرات_شهدا📖
🦋یک روز دو مرد غریبه وارد روستای چشمیدر شدند و به عنوان خریدار اشیاء عتیقه در روستا می گشتند.
🌱حنیفه با دیدن آن ها مشکوک شد و به فرزندش گفت: این دو نفر جاسوس هستند، این ها نه ظاهرشان و نه رفتارشان به عتیقه فروش شبیه نیست.
💎رفتار آن ها را کاملاً زیر نظر گرفت، وقتی یقین حاصل کرد که این دو نفر گروهک هستند، رفت، موضوع را به پایگاه اطّلاع داد، نیروهای پایگاه بلافاصله این دو نفر را دستگیر کردند و از آن ها اسناد فراوانی به دست آوردند، ازجملۀ این اسناد نقشه های پایگاه های سپاه در منطقه، وضعیّت نیروهای پایگاه ها، نحوۀ تردّد نیروها و… بود.
✨فرمانده پایگاه از این اقدام حنیفه بسیار قدردانی کرد و گفت: مادر! شما کار بسیار بزرگی انجام دادید، اگر شما نبودید معلوم نبود چه اتّفاقی می افتاد. ما به وجودِ امثال شما افتخار می کنیم.
🕊حنیفه در جواب گفت: من سرباز بی سلاح انقلاب هستم، تا زنده ام در خدمت کشور و مردم هستم.
#شهیده_حنیفه_رستمی🥀🕊
#شهیده🕊
#زندگینامه📗
#خاطرات_شهدا📖
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯