eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
2.9هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
10.3هزار ویدیو
224 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#قسمت_اول #ماجراى_اسلام_آوردن_یك_دختر_مسیحى #توسط_شهید_علمدار 🌷ژاکلین زکریا یکی از دختران مسیحی خ
🌷....آقا نگاهى به من انداختند و فرمودند: علمدار همانی است که پیش شما بود؛ همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی. 🌷به یک باره از خواب پریدم؛ خیلی آشفته بودم؛ نمی‌ دانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می‌ خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت: به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی ‌شد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم.... 🌷اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت‌ نام. موقع ثبت‌ نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم: زهرا، من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین ١٣٧٨ بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی ‌ها و مریم عازم جنوب شدیم. کسی نمی‌ دانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم. 🌷از بچه ‌ها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمی‌ دانست؛ وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مداحی خریدم در راه هر چه بیشتر نوارهای او را گوش می‌ دادم بیشتر متوجه می‌ شدم که آقا چه فرمودند.... 🌷در طى چند روزی که جنوب بودیم؛ فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه‌ ها نماز جماعت می‌ خواندند؛ من کناری می‌ نشستم؛ زانوهایم را بغل می‌ گرفتم و گریه می‌ کردم، گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم. 🌷شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم؛ احساس می‌ کردم خاک آنجا با من حرف می‌ زند. با مریم دعا می‌ خواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شده‌اند و زیارت عاشورا می‌ خوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. 🌷صبحِ روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می‌ رویم چون قرار است امام خامنه‌ای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم. 🌷بعد که از جنوب برگشتیم تمام شک هایم به یقین بدل گشت؛ آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد؛ وقتی شهادتین را می‌ گفتم؛ احساس می‌ کردم مثل مریم و دوستانش، من هم مسلمان شده‌ ام. 🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ♥️ঈ═*─╯
🌷....حاج همت وقتی آمد، ‌خیلی دلخور شد. پوتین‌ های نو را نگرفت و به جای آن، ‌دمپایی به پا کرد. اکبر که دید حریف او نمی‌ شود، ‌پوتین‌ های وصله دارش را بازگرداند. حالا اکبر نگران کربلایی است. می‌ ترسد حاج همت، ‌حرف پدرش را هم زمین بزند؛ یا حرف پدرش را بپذیرد؛ اما از آن پس همیشه شرمسار نیرو‌ها باشد! 🌷کربلایی رو به حاج همت می‌ گوید: «دوست دارم یک بار دیگر مثل بچگی ‌هایت دستت را بگیرم ببرم بازار و یک جفت کتانی واسه ‌ات بخرم. ناسلامتی هنوز پسرمی. هر چند فرمانده لشکری، اما برای من هنوز پسرمی.» کربلایی و اکبر، ‌منتظر پاسخ حاج همت ‌اند. حاج همت می‌ گوید: «باشه. من حاضرم. شما همیشه حق پدری گردن من داری آقاجان.» کربلایی، پیشانی همت را بوسیده، ‌با خوشحالی می‌ گوید: «رحمت به آن شیری که خوردی. پس بلند شو، ‌معطلش نکن. من باید زود برگردم اصفهان.» 🌷اکبر از تعجب نزدیک است شاخ در بیاورد. هیچ وقت تا به حال حاج همت را این قدر گوش به فرمان ندیده بود! او مثل بچه ‌‌ای اختیارش را داده به کربلایی. کربلایی هم یک جفت کتانی برای او خرید. آنگاه سوار ماشین یونس شدند و به طرف پادگان بازگشتند. آنها به پادگان نزدیک می‌ شوند. اکبر به لحظه ‌ای فکر می‌ کند که بچه ‌ها در گوشی به هم می‌ گویند:"حاجی کتانی نو به پا کرده! چرا؟ چون فرمانده لشکر است..." 🌷حاج همت، مدام به عقب برمی‌ گردد و به نوجوان نگاه می‌ کند. کربلایی متوجه نگاه‌ های او شده، کنجکاوانه نگاهش را دنبال می‌ کند. اکبر وقتی نگاه آن دو را می‌ بیند، نوجوان را در آینه از نظر می‌ گذارند. ناگهان چشم او به پوتین‌ های کهنه و رنگ و رو رفته نوجوان می‌ افتد. اکبر، منظور حاج همت را از نگاه ‌ها می‌ فهمد. می‌ خواهد چیزی بگوید که کربلایی می‌ زند روی داشبورد و می‌ گوید: "نگه‌ دار اکبر آقا." -نگه دارم؟ واسه چی؟! -تو نگه دار، حاجی خودش می‌ گوید واسه چی. 🌷اکبر ترمز می‌ کند. کربلایی، رو به حاج همت می‌ کند و با لبخند می‌ گوید: "پدر باشم و نفهم تو دل پسرم چی می‌ گذرد؟! حالا برای اینکه راحتت کنم، می‌ گویم وظیفه من تا همین‌ جا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من، مقام خودت را زیرِ پا گذاشتی. از حالا به بعد، تصمیم با خودت است. هر كارى دوست داری، بکن.،... من راضی ‌ام." حرف کربلایی، آبی است که روی آتش حاج همت می‌ ریزد. از ته دل می‌ خندد. کربلایی را در آغوش می‌ گیرد و می‌ بوسد. آنگاه کتانى ها را از پا در می‌ آورد و به سراغ نوجوان می‌ رود.... 🌷اکبر و کربلایی، صدای حاج همت را می‌ شنوند که می‌ گوید: "این کتانی ها داشت پایم را داغان می‌ کرد. مانده بودم چه کارش کنم که خدا تو را رساند." برمی‌ گردد و در حاليکه پوتین هاى رنگ و رو رفته‌ اش را به پا می‌ کند، می‌ گوید: "اصلاً پاهای من ساخته شده برای همین پوتین ها، خدا بده برکت..." لحظه‌ ای بعد، حاج همت با همان پوتین ‌ها سوار ماشین می‌ شود. ماشین، جاده پادگان را پیش می‌ رود.... 🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ♥️ঈ═*─╯
12.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 معرفی_شهدا🥀 🥀 شهید دهه هفتادی/جوان مومن انقلابی💔 تولد: ۱۸ / ۰۲ / ۱۳۷۲😍 شهادت: ۲۰ / ۰۳ / ۱۳۹۵🥀 محل تولد: سمنان💔 محل شهادت: سوریه💔 مزار: امامزاده علی اشرف(ع)🌹 نحوه شهادت:براثر اصابت موشک تاو💔 شادی روح شهدا صلوات🌺🌸 .👇🏻 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد ، مادر شهید) اهل خانه گاهی صدایش می‌کردند اما طبق عادت چند ساله اسم میترا از سر زبانشان نمی افتاد.😒 زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند یک روز، روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. 🏡 میخواست با این کار به همه بگوید دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود. دو دوست دیگر زینب هم می‌خواستند اسمشان را عوض کنند. برای افطار دختر ها برنج و خورشت سبزی پختم🍱. همه چیز آماده بود و منتظر آمدن دوستان زینب بودیم، اما آن ها بد قولی کردند و آن شب کسی برای افطار به خانه ما نیامد. زینب خیلی ناراحت شد. به او گفتم:((مامان چرا ناراحتی؟ خودت نیت کن و اسمت رو عوض کن. ما هم کنارتیم. مادربزرگ و خواهر و برادرتم نیت تورو میدونن.)) آن شب، زینب سر سفره ی افطار به جای برنج و خورشت سبزی فقط نان و شیر و خرما خورد🥛.او گفت ((افطار امام علی چیزی بیشتر از نون و آب نبوده.)) آنقدر محکم حرف می‌زد و به چیزی که می‌گفت اعتقاد داشت که دیگران را تسلیم خودش می‌کرد. با اینکه غذای مفصلی درست کرده بودم، بدون ناراحتی کنار زینب نشستم و با او نان و پنیر خوردم. آن شب زینب، رو به تک، تک اعضاي خانواده کرد و گفت :((از امشب به بعد اسم من زینبه🌹. از این به بعد به من میترا نگید.)) مادرم رویش را بوسید و به او تبریک گفت. شهلا و شهرام هم قول دادند که زینب صدایش کنند. شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ علائم‌و‌نشانه‌های 🌸 🌺پیشنهاددانلود، ✋منتظربقیه‌قسمتها‌باشین😍 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═
38.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام فیلم: محمد رسول الله امتیاز: 9/5 از 10 ژانر: کارگردان: مجید مجیدی زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
32.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام فیلم: موقعیت مهدی کارگردان:هادی حجازی فر ژانر: جنگی ،تاریخی •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
27.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام فیلم: خط باریک کارگردان:شفیع آقا محمدیان ژانر: جنگی ،تاریخی •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
38.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام فیلم: تک_تیرانداز کارگردان علی غفاری ژانر: جنگی ،تاریخی •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😡تکنیک های کنترل خشم 🤷‍♂ما ژنی به نام ژن خشم وعصبانیت نداریم بلکه شما از اطرافیانتون الگو برداری کرده اید.