eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
3.1هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
12.3هزار ویدیو
236 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
ميدانم اين داغ با توجه به علاقه‌ای كه به من داشته‌اید بسيار سخت است. پدرم مبادا كمر خم كنيد. مادرم مبادا صداي گریه‌ی شما را كسي بشنود. پدر و مادرم همان‌طور كه قبلاً مقاوم بوديد در اين فراز از زندگی‌تان نيز صبر كنيد وبا صبرتان دشمن را به ستوه آوريد، دوست دارم جنازه‌ام ملبس به لباس سپاه بوده و به دست شما در قبر گذارده شود؛ مرا از كودكي خود از محبان حسين (ع) و زهرا (س) تربيت كرديد. از طعن دشمنان نهراسيد. نهايت و اوج محبت فاني شدن در راه معشوق است و من فاني في الله هستم. همه بايد برويم كه انالله و اناالیه راجعون. فقط نحوه‌ی رفتن مهم است وبا چه توشه‌ای رفتن. برادر و خواهرانم : در زندگی خود، جز رضای حق را در نظر نگیرید، هرچه می‌کنید و هر چه می‌گویید با رضای او بسنجید؛ به خاطر یک شهید خود را میراث خوار انقلاب ندانید. اگر نتوانستم حق فرزندی و برادری را برای شما ادا کنم حلالم کنید. من همه را بخشیدم، اگر غیبت و تهمت و ... بوده بخشیدم؛ امیدوارم شما هم مرا عفو نمایید. ببخشیدم تا خدا هم مرا ببخشد. اگر جنازه‌ای از من آوردند دوست دارم روی سنگ قبرم بنویسید : یا زهرا (علیها السلام). از طرف من از همه فامیل حلالیت بطلبید. خدایا سختی جان کندن را بر ما آسان فرما. در آخرین لحظات چشمان ما را به جمال یوسف زهرا (علیهاالسلام) منور فرما. خدایا کلام آخر ما را یا مهدی و یا زهرا قرار بده. خدایا در قبر مونسم باش که چراغ و فرش و مونسی به همراه ندارم. خدایا ما را از سلک شهیدان واقعی که در جوار خودت در عرش الهی در کنار مولا حسین (علیه السلام) هستند قرار بده. والسلام _ محمد رضا تورجی زاده 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#قسمت_اول #ماجراى_اسلام_آوردن_یك_دختر_مسیحى #توسط_شهید_علمدار 🌷ژاکلین زکریا یکی از دختران مسیحی خ
🌷....آقا نگاهى به من انداختند و فرمودند: علمدار همانی است که پیش شما بود؛ همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی. 🌷به یک باره از خواب پریدم؛ خیلی آشفته بودم؛ نمی‌ دانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می‌ خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت: به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی ‌شد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم.... 🌷اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت‌ نام. موقع ثبت‌ نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم: زهرا، من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین ١٣٧٨ بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی ‌ها و مریم عازم جنوب شدیم. کسی نمی‌ دانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم. 🌷از بچه ‌ها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمی‌ دانست؛ وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مداحی خریدم در راه هر چه بیشتر نوارهای او را گوش می‌ دادم بیشتر متوجه می‌ شدم که آقا چه فرمودند.... 🌷در طى چند روزی که جنوب بودیم؛ فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه‌ ها نماز جماعت می‌ خواندند؛ من کناری می‌ نشستم؛ زانوهایم را بغل می‌ گرفتم و گریه می‌ کردم، گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم. 🌷شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم؛ احساس می‌ کردم خاک آنجا با من حرف می‌ زند. با مریم دعا می‌ خواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شده‌اند و زیارت عاشورا می‌ خوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. 🌷صبحِ روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می‌ رویم چون قرار است امام خامنه‌ای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم. 🌷بعد که از جنوب برگشتیم تمام شک هایم به یقین بدل گشت؛ آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد؛ وقتی شهادتین را می‌ گفتم؛ احساس می‌ کردم مثل مریم و دوستانش، من هم مسلمان شده‌ ام. 🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ♥️ঈ═*─╯
🌷....حاج همت وقتی آمد، ‌خیلی دلخور شد. پوتین‌ های نو را نگرفت و به جای آن، ‌دمپایی به پا کرد. اکبر که دید حریف او نمی‌ شود، ‌پوتین‌ های وصله دارش را بازگرداند. حالا اکبر نگران کربلایی است. می‌ ترسد حاج همت، ‌حرف پدرش را هم زمین بزند؛ یا حرف پدرش را بپذیرد؛ اما از آن پس همیشه شرمسار نیرو‌ها باشد! 🌷کربلایی رو به حاج همت می‌ گوید: «دوست دارم یک بار دیگر مثل بچگی ‌هایت دستت را بگیرم ببرم بازار و یک جفت کتانی واسه ‌ات بخرم. ناسلامتی هنوز پسرمی. هر چند فرمانده لشکری، اما برای من هنوز پسرمی.» کربلایی و اکبر، ‌منتظر پاسخ حاج همت ‌اند. حاج همت می‌ گوید: «باشه. من حاضرم. شما همیشه حق پدری گردن من داری آقاجان.» کربلایی، پیشانی همت را بوسیده، ‌با خوشحالی می‌ گوید: «رحمت به آن شیری که خوردی. پس بلند شو، ‌معطلش نکن. من باید زود برگردم اصفهان.» 🌷اکبر از تعجب نزدیک است شاخ در بیاورد. هیچ وقت تا به حال حاج همت را این قدر گوش به فرمان ندیده بود! او مثل بچه ‌‌ای اختیارش را داده به کربلایی. کربلایی هم یک جفت کتانی برای او خرید. آنگاه سوار ماشین یونس شدند و به طرف پادگان بازگشتند. آنها به پادگان نزدیک می‌ شوند. اکبر به لحظه ‌ای فکر می‌ کند که بچه ‌ها در گوشی به هم می‌ گویند:"حاجی کتانی نو به پا کرده! چرا؟ چون فرمانده لشکر است..." 🌷حاج همت، مدام به عقب برمی‌ گردد و به نوجوان نگاه می‌ کند. کربلایی متوجه نگاه‌ های او شده، کنجکاوانه نگاهش را دنبال می‌ کند. اکبر وقتی نگاه آن دو را می‌ بیند، نوجوان را در آینه از نظر می‌ گذارند. ناگهان چشم او به پوتین‌ های کهنه و رنگ و رو رفته نوجوان می‌ افتد. اکبر، منظور حاج همت را از نگاه ‌ها می‌ فهمد. می‌ خواهد چیزی بگوید که کربلایی می‌ زند روی داشبورد و می‌ گوید: "نگه‌ دار اکبر آقا." -نگه دارم؟ واسه چی؟! -تو نگه دار، حاجی خودش می‌ گوید واسه چی. 🌷اکبر ترمز می‌ کند. کربلایی، رو به حاج همت می‌ کند و با لبخند می‌ گوید: "پدر باشم و نفهم تو دل پسرم چی می‌ گذرد؟! حالا برای اینکه راحتت کنم، می‌ گویم وظیفه من تا همین‌ جا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من، مقام خودت را زیرِ پا گذاشتی. از حالا به بعد، تصمیم با خودت است. هر كارى دوست داری، بکن.،... من راضی ‌ام." حرف کربلایی، آبی است که روی آتش حاج همت می‌ ریزد. از ته دل می‌ خندد. کربلایی را در آغوش می‌ گیرد و می‌ بوسد. آنگاه کتانى ها را از پا در می‌ آورد و به سراغ نوجوان می‌ رود.... 🌷اکبر و کربلایی، صدای حاج همت را می‌ شنوند که می‌ گوید: "این کتانی ها داشت پایم را داغان می‌ کرد. مانده بودم چه کارش کنم که خدا تو را رساند." برمی‌ گردد و در حاليکه پوتین هاى رنگ و رو رفته‌ اش را به پا می‌ کند، می‌ گوید: "اصلاً پاهای من ساخته شده برای همین پوتین ها، خدا بده برکت..." لحظه‌ ای بعد، حاج همت با همان پوتین ‌ها سوار ماشین می‌ شود. ماشین، جاده پادگان را پیش می‌ رود.... 🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ♥️ঈ═*─╯
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴لحظه شکسته شدن درب کاخ سفید توسط معترضین،ترامپ همراه با خانواده به کانزاس فرار کرد و سیا جلسه اضطراری برگزار کرد... استعمار پیر سخت↔️ ╭━━⊰❀🌹❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╯
40.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام فیلم: در غبار ایستاده کارگردان:محمدحسین مهدویان ژانر: •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
38.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام فیلم: خط باریک کارگردان:شفیع آقا محمدیان ژانر: جنگی ،تاریخی •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯