باسمه تعالی
🔸🔹 🍂 #منشور_روحانیت 🍂 🔹🔸
🔺#قسمت_چهاردهم
🖋📄(پیام حضرت امام(ره) به روحانیان، مراجع، مدرسان، طلاب و ائمه جمعه و جماعات)
امروز هیچ دلیل شرعی و عقلی وجود ندارد که اختلاف سلیقهها و برداشتها و حتی ضعف مدیریتها دلیل به هم خوردن الفت و وحدت طلاب و علمای متعهد گردد.
ممکن است هر کس در فضای ذهن و ایدههای خود نسبت به عملکردها و مدیریتها و سلیقههای دیگران و مسئولین انتقادی داشته باشد، ولی لحن و تعابیر نباید افکار جامعه و آیندگان را از مسیر شناخت دشمنان واقعی و ابرقدرتها که همه مشکلات و نارساییها از آنان سرچشمه گرفته است، به طرف مسائل فرعی منحرف کند و خدای ناکرده همه ضعفها و مشکلات به حساب مدیریت و مسئولین گذاشته شود و از آن تفسیر انحصارطلبی گردد که این عمل کاملاً غیر منصفانه است و اعتبار مسئولین نظام را از بین میبرد و زمینه را برای ورود بیتفاوتها و بیدردها به صحنه انقلاب آماده میکند.
من امروز بر این عقیدهام که مقتدرترین افراد در مصاف با آنهمه توطئهها و خصومتها و جنگافروزیهایی که در جهان علیه انقلاب اسلامی است، معلوم نبود موفقیت بیشتری از افراد موجود به دست میآوردند...
📌 کانال شهید تورجی زاده👇
🌺@shahidtoraji213🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
کتاب#من_میترا_نیستم
خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹
#قسمت_چهاردهم
#کتاب_من_میترا_نیستم_قسمت_چهاردهم
#شهیده #زینب_کمایی
روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید)
#فرزند #ششم
اولین باری که قرار بود آنها به خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رودرواسی با آن ها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی ارج(7)خرید.
او میگفت :((دختر عمه م و خونواده ش عادت ندارن روی زمین بشینن.))
تا مدت ها بعد آن میز و صندلی را داشتیم،ولی همیشه آن ها را تا میکردیم و کنار دیوار برای مهمان میگذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین مینشستیم.
در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمیکرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود🧕. هروقت میخواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار، جعفر به چادر من ایراد میگرفت.
او توقع ذاشت چادرم را دربیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم.
یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم :((اگر یک میلیونم به من بِدن، چادرم رو درنمیارم. اگه فکر میکنی چادر من باعث کسر شأن تو میشه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت.))
جعفر با دیدن جدیت من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت🌿
چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما دادبابای مهران اسمش را شهرام گذاشت.
دختر هاعاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود. 👼🏻 خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمیگذاشتند.
قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف 234.
در آن خانه واقعا راحت بودیم.
بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ میشدند.
من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. 😍
عشق میکردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و بچه هایم را میدیدم. ❤️💓💐
خودم که خواهر برادری نداشتم و وقتی میدیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی میکنند، کِیف میکردم. 🌿😌
گاهی به آن ها حسودی میکردم و حسرت میخوردم و پیش خودم میگفتم :((ای کاش فقط یه خواهر داشتم
خواهری که مونس و همدمم میشد.))
7:میز و صندلی تاشوی فلزی که محصول کارخانه ارج بودند و دوام بسیار خوبی داشتند 🌹🌿
شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹
(این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری میشود) 🌷