eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
3هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
224 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب#من_میترا_نیستم خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 #قسمت_دهم #کتاب_من_میترا_نی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 کپی با ذکر یک صلوات 🌿 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) هرکدام از بچه ها که به دنیا می آمدند، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند. من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می‌کردم؛ جعفر، بابای بچه بود و حق پدری داشت. از طرفی مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دلخوشی اش من و بچه هایم بودیم. نمی‌توانستم دل مادرم را بشکنم. او که خواهر و برادری نداشت، من را زود شوهر داد تا بتواند جای بچه های نداشته اش، نوه هایش را بغل کند.💖🌹❣️ جعفر هم به جز مادر و تنها خواهرش کسی را نداشت. تقریبا هر دوی ما بی کس و کار بودیم و فامیل درست و حسابی نداشتیم. جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت؛ او به اسم های اصیل ایرانی علاقه داشت. مادرم که طبعش را می دانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد و شانس اسم گذاری بچه ها را از او نگیرد. جعفر اسم دختر اولم را مهری و مادرم اسم بعدی را مینا گذاشت. جعفر اسم پنجمین فرزندمان را شهلا و مادرم هم آخرین دخترم را گذاشت. من نه خوب می‌گفتم و نه بد. دخالتی نمی کردم. همیشه سعی می‌کردم کاری کنم که بین شوهرم و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش نیاید. تنها راه برای سازش آنها گذشتن از حق خودم بود و بس.😔 این روش همیشه ادامه داشت. کم، کم به نادیده گرفتن خودم در همه زندگی عادت کردم. مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. 🤨 بار ها به مادرم می‌گفت :((مادر بزرگ، اینم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگه تو اون دنیا از شما بپرسن چرا اسم من رو میترا گذاشتی، چه جوابی می‌دی؟من دوست داشتم اسمم باشه. من می‌خوام مثل حضرت زینب باشم.)) شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) زینب که به دنیا آمد، سایه بابام هنوز روی سرم بود. در همه سال‌هایی که در آبادان زندگی کردم، او مثل پدر، وحتی بهتر از پدر واقعی به من و بچه هایم رسیدگی می‌کرد، او مرد مهربان و خداترسی بود و از تهِ دل دوستش داشتم. 💙🧡💛❤️ بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم می رفتم، بابام به مادرم می‌گفت :((کبری تو خونه شوهرش مجبوره هرچی هست بخوره، اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تا قوّت بگیره. شاید کبری‌ خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخواد. اینجا که میاد هرچی خواست براش تهیه کن.)) دور خانه های شرکتی، شمشاد های سبز و بلندی بود🌿🌿. بابام هر وقت که به خانه ما می آمد، در می‌زد و پشت شمشاد ها قایم می‌شد. در را که باز می کردیم، می‌خندید و از پشت شمشاد ها خودش را نشان می‌داد. همیشه پول خُرد در جیب هایش داشت و به دختر ها سکه می‌داد. بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت. 😔🥀 مادرم به قولی که سال ها قبل در نجف به بابام داده بود، عمل کرد. خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه، جنازه بابای عزیزم را به برد و در زمین وادی السلام دفن کرد، در سال 47 یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آن‌ها در آنجا بود، سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت. در بین آبادانی ها خیلی از مرد ها وصیت می کردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم یا نجف دفن شوند. مادرم بعد از بابام در نجف، سه روز به نیابت از او، به زیارت دوره ائمه رفت. تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود. پیش دکتر رفتم، ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب. حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت و آن ها را خورد. با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه اورا به بیمارستان شرکت نفت رساند. 🏥 دکتر معده زینب را شست و شو داد و اورا در بخش کودکان بستری کرد. تا آن روز هیچ‌وقت چنین اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود. خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد. شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب#من_میترا_نیستم خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 #قسمت_دوازدهم #کتاب_من_میتر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مريضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. 🌿 پوست و استخوان شده بود. چشم ترس شده بودم. انگار یکی می‌خواست دخترم را از من بگیرد. بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت. مدیر های بیمارستان اجازه نمی‌دادند کسی پیش مرضش بماند. حتی در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند. هر روز برای ملاقات زینب به بیمارستان می‌رفتم. قبل از تمام شدن ساعت ملاقات، بالای گهواره اش می‌نشستم و برایش لالایی می‌خواندم و گریه می‌کردم.😢 بعد از مدتی خوب شد🌷و من هم کم، کم به غم نبودن بابام عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایم بود. ❤️💓🏠 بعد از مرگ بابام، مادرم خانه ای در منطقه کازرون خرید که چهار اتاق داشت و برای امرار معاش، سه اتاق را اجاره داد. هر هفته، یا مادرم به خانه ما می‌آمد یا ما به خانه او می‌رفتیم. هر چند وقت یک بار بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت (4)می‌برد. بچه ها خیلی ذوق می‌کردند و به آن ها خوش می‌گذشت.😍 باشگاه شرکت، سینما هم داشت. بلیط سینمایش دو ریال بود. ماهی یک بار به سینما می‌رفتیم. بابای مهران با پسر ها ردیف جلو بودند و من و دختر ها هم ردیف عقب پشت سر آن‌ها می‌نشستیم و فیلم می‌دیدیم. 🍿🎞📽 همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بياورم.پیش من چادر سرنکردن گناه بزرگی بود. بابای بچه ها یک دختر عمه به نام ((بی بی‌جان)) داشت. او در منطقه شیک و مرفه بِرِیم(5) زندگی می‌کرد. شوهرش از کارمند های گِرِد (6)بالای شرکت نفت بود. ما سالی یک بار برای عید ديدني به‌خانه ی آن‌ها می‌رفتیم و آن ها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می‌زدند. تا سال بعد و عید بعد، هیچ رفت و آمدی نداشتیم. اولین بار که به خانه ی دختر عمه جعفر رفتیم، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی، کفش هایشان را درآورند. ⛸ بی بی جان بچه هارا صدا زد و گفت :((لازم نيست کفشاتون رو دربیارید.)) بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند. آنها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه می‌رفتند. خانه پر بود از مبل و میز و صندلی، حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود. 4:خارجی های صنعت نفت ایران، باشگاه هایی برای کارمندانشان دایر کرده بودند و بعدها کارمندان ایرانی صنعت نفت هم استفاده می‌کردند. 5:محله بِرِیم به قولی چون در کنار اروند رود شکل گرفته بود،نامش از کلمه انگلیسی بریم (berim) به معنای کناره و لبه گرفته است.بعضی ها هم می‌گوید از اسم خرمای بریم گرفته شده که در قدیم در این محل نخلستان های وسیعش وجود داشته یا نام فردی ملقب به ابو ابراهیم بوده که در این محل با قبیله اش زندگی می‌کرده و بعدها به صورت بریم درآمده. 6:گِرِید به معنی امتیار و ترفیع اداری در شرکت نفت است (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) اولین باری که قرار بود آن‌ها به خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رودرواسی با آن ها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی ارج(7)خرید. او می‌گفت :((دختر عمه م و خونواده ش عادت ندارن روی زمین بشینن.)) تا مدت ها بعد آن میز و صندلی را داشتیم،ولی همیشه آن ها را تا می‌کردیم و کنار دیوار برای مهمان می‌گذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین می‌نشستیم. در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی‌کرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود🧕. هروقت می‌خواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار، جعفر به چادر من ایراد می‌گرفت. او توقع ذاشت چادرم را دربیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم. یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم :((اگر یک میلیونم به من بِدن، چادرم رو درنمیارم. اگه فکر می‌کنی چادر من باعث کسر شأن تو می‌شه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت.)) جعفر با دیدن جدیت من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت🌿 چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما دادبابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دختر هاعاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود. 👼🏻 خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی‌گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف 234. در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می‌شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. 😍 عشق می‌کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و بچه هایم را می‌دیدم. ❤️💓💐 خودم که خواهر برادری نداشتم و وقتی می‌دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می‌کنند، کِیف میکردم. 🌿😌 گاهی به آن ها حسودی می‌کردم و حسرت می‌خوردم و پیش خودم می‌گفتم :((ای کاش فقط یه خواهر داشتم خواهری که مونس و همدمم می‌شد.)) 7:میز و صندلی تاشوی فلزی که محصول کارخانه ارج بودند و دوام بسیار خوبی داشتند 🌹🌿 شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
🔴 مادر کیان می‌گوید فرزندم را ماموران کشته‌اند : کدام نیروی امنیتی وقتی به یک خودرو دستور میده برگرد و وقتی برگشت اون رو به تیر می‌بنده؟ : چرا زمانی‌که ماشین در مسیر رفت بود(نه برگشت) به سمت اون تیراندازی نکردند؟ : وقتی ۲۰۰ متر جلوتر شما معترضین حضور داشتند چرا به اونها تیراندای نکردند و به شما تیراندازی کردند؟ : چطوری تیراندازی کردند که هم فرزند شما شهید شده و هم دو نیروی امنیتی به شهادت رسیدند و هم‌اینکه بیش از ده نفر زخمی شدند؟ : برای توجیه تیراندازی به شما این همه تلفات دیگه متحمل شده‌اند؟ وقتی به سمت مامورین برگشتید تروریست ها فکر کردند نیروی امنیتی هستید و به شما هم تیر‌اندازی کردند : شهادت حاضرین برای حضور راکبین موتور سوار رو چطور توجیه میکنید؟ : تروریست ها که دستگیر شدند و قضیه به مرور برای همه روشن‌تر هم خواهد شد. خون این کودک معصوم برای این نظام و مردمش بسیار ارزشمند است، مراقب باشید قاتلین کودکتان در لباس خونخواه به شما نزدیک نشوند. :شما از کجا میدونستید ساعت ۶ قرار تیراندازی شروع بشه ؟!🤔