شهیدمحمدرضا تورجی زاده قسمت۲۳🌸آیت الله فاضل سردار علی مسجدیان به محل لشكر امام حسین (ع) تشريف آوردند. برای بچهها صحبت کردند. قرار بود قبل از ظهر به قم برگردند. با موتور به دنبالشان رفتم. خواهش کردیم به محل گردان ما تشریف بیاورند. ایشان قبول کردند. گفتند: برای اقامه نمازظهر به آنجا میآیند. نمازظهر وعصر به پایان رسید. قرار شد ناهار را در کنار رزمندگان باشند. بعد از صرف ناهار محمد و چند نفر دیگر از بچهها در کنار ایشان نشستند. آيت الله العظمي فاضل لنكراني سؤالات بچهها را پاسخ میدادند. محمد از آقا خواستند در میان بچهها بمانند و صحبت کنند. برنامه پرسش و پاسخ تا غروب طول کشید. برای همین نمازمغرب را همانجا خواندند. قرار شد شب را همان جا در گردان امام حسین(ع) بمانند. برای استراحت محل فرماندهی را برای ایشان آماده کردیم. نیمههای شب بود. دیدم کسی من را صدا میزند. یکدفعه از خواب پریدم. دیدم حضرت آقای فاضل است. ایشان گفتند: فلانی این صداها چیست!؟ خوب گوش کردم. گفتم: چیزی نیست حاج آقا، بچهها مشغول نمازشب هستند! گفتند: من نگاه كردم. کسی در این حوالی نیست! جواب دادم: بچهها برای نماز به اطراف میروند. ایشان مشتاق دیدار بچهها بودند. با هم از چادر خارج شدیم. به اطراف درختها رفتیم. در آنجا چندین قبر بود. بچهها برای خواندن نمازشب به داخل آنها میرفتند! آقای فاضل باتعجب نگاه میکرد. در یکی از قبرها محمدتورجی به حالت سجده افتاده بود. از خوف خدا با حالت عجیبی گریه میکرد. آقای فاضل به اطراف محوطه رفت. بقيه بچهها هم مشغول نماز بودند. هنوز یک ساعت تا اذان صبح مانده بود. نمیدانم چرا، ولی آقای فاضل حالت عجیبی پیدا كردند! خيلي منقلب شدند. ایشان بعد از ماجرای آن شب یک ماه در گردان ما ماندند! همیشه با بچهها بودند. ادامه دارد✍✍✍