💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نهم شب برای ادای نماز مغرب و عشا به مسجد رفت. اما... ساعت از یازده گذشته بود و همه در خانه بودند اما از محمدحسین خبری نبود... با خواندن قرآن و دعا خودم را سرگرم کردم ولی تقریبا مطمئن بودم برایش اتفاقی افتاده است.... به خودم می گفتم: "ان شالله سالم است و وقتی آمد، حسابی دعوایش می کنم." همان طور که داشتم در عالم خیال با او دعوا می کردم، از راه رسید. وقتی چشمم به قیافه مظلوم و خسته اش افتاد یادم رفت که از دستش عصبانی هستم؛ گفتم: "مادر! تا این وقت شب کجا بودی؟ یک نگاه به ساعت کردی؟" گفت: "خیلی شرمندم مادر! ببخش! بعداً برایت تعریف می کنم... فعلا بخواب بابا بیدار نشود." صبح که برای نماز بیدار شد هم فرصتی دست نداد صحبت کنیم و قبل از ساعت ۷ از خانه بیرون رفت تا به مدرسه برود. به پدرش گفتم ماجرای دیشب را پیگیری کند. او هم گفت: "ته و توی این تاخیر را در می آورم! نگران نباش! ان شالله خیره..." ظهر که غلامحسین از مدرسه برگشت نشست و با حوصله تمام ماجرای دیشب را از زبان علیرضا رزم حسینی دوست مسجدی محمدحسین تعریف کرد.... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد