شهید شو 🌷
💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتم یک شب غلامحسین گفت: "دیشب که به مسجد
💔



✨انتشار برای اولین بار✨


 
 



شب برای ادای نماز مغرب و عشا به مسجد رفت. اما...

ساعت از یازده گذشته بود و همه در خانه بودند اما از محمدحسین خبری نبود... با خواندن قرآن و دعا خودم را سرگرم کردم ولی تقریبا مطمئن بودم برایش اتفاقی افتاده است....


به خودم می گفتم: "ان شالله سالم است و وقتی آمد، حسابی دعوایش می کنم."

همان طور که داشتم در عالم خیال با او دعوا می کردم، از راه رسید. وقتی چشمم به قیافه مظلوم و خسته اش افتاد یادم رفت که از دستش عصبانی هستم؛


گفتم: "مادر! تا این وقت شب کجا بودی؟ یک نگاه به ساعت کردی؟"


گفت: "خیلی شرمندم مادر! ببخش! بعداً برایت تعریف می کنم... فعلا بخواب بابا بیدار نشود."


صبح که برای نماز بیدار شد هم فرصتی دست نداد صحبت کنیم و قبل از ساعت ۷ از خانه بیرون رفت تا به مدرسه برود.

به پدرش گفتم ماجرای دیشب را پیگیری کند.
او هم گفت: "ته و توی این تاخیر را در می آورم! نگران نباش! ان شالله خیره..."


ظهر که غلامحسین از مدرسه برگشت نشست و با حوصله تمام ماجرای دیشب را از زبان علیرضا رزم حسینی دوست مسجدی محمدحسین تعریف کرد....


... 
...



💞 @aah3noghte💞