شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_هفت نگران نباش! (راوی:
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_هشت ... محمدحسین به من گفت :«شمس الدینی را ببر لب آب و با یک قایق بفرست عقب!» به نظر می رسید خودش هم حال خوبی نداشت، ولی به فکر دیگران بود. منوچهر را آوردم لب آب و به وسیله ی یک قایق به آن طرف فرستادم. وقتی برگشتم، محمدحسین پرسید :«چه کار کردی؟» گفتم :«هیچی! فرستادمش عقب.» گفت :«خیلی خوب! پس برویم.» هنوز به خط مقدم نرسیده بودیم که محمدحسین هم حالت تهوع پیدا کرد. شانه هایش را گرفتم :«محمدحسین چی شد؟» گفت :«چیزی نیست.» معلوم بود که خودش را نگه داشته. هر چه جلوتر می رفتیم حالش بدتر می شد. تا جایی که نتوانست ادامه دهد. راجی، محمدحسین را سوار ماشین کرد و گفت:«سریع او را به عقب برگردانید!.» چشمان نابینا (راوی: حاج اکبر رضایی) حوالی ظهر بود. محمدحسین در حالی که دستش در دست کسی بود به این طرف اروند آمد. حالش خیلی بد شده بود. چشمانش جایی را نمی دید. دیدن او در این وضعیت خیلی برایم سخت بود. اول فکر کردم خودم طوری نشده ام، اما یکی، دو ساعت بعد متوجه شدم که وضعیت من هم مثل محمدحسین است. کم کم چشمان من هم نابینا شدند، تعدادمان لحظه به لحظه داشت زیاد می شد. حسرت آخ (راوی: محمدعلی کارآموزیان) مجید آنتیک چی سریع ماشینی جور کرد تا بچه ها را به بیمارستان برساند، چون بچه هایی را که قبلا مصدوم شده بودند، دسته جمعی برده بودند و ما جمعا با محمدحسین، محمدعلی کارآموزیان و یکی دیگر از بچه ها، چهار نفر می شدیم. یادم می آید مجید آن لحظه دوست داشت هر کاری از دستش بر می آید انجام بدهد. او با همان وضعیت که یک چفیه دور گردنش انداخته بود و پیراهنی تنش نبود، نشست توی ماشین و ما را به بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا (سلام الله علیها) رساند. توی بیمارستان خیلی از بچه ها بودند، همه توی صف ایستاده بودند تا یکی یکی توسط دکتر معاینه شوند. محمدحسین آنجا دوباره حالش به هم خورد. وضعش وخیم بود یکی از بچه ها خارج از نوبت، او را جلوی صف برد تا دکتر معاینه اش کند. بعد از معاینه محمدحسین آن طرف تر منتظر ایستاد تا بقیه جمع شوند و با اتوبوس به اهواز منتقل شوند. من همین طور که ایستاده بودم، کنترل خودم را از دست دادم حالم بد شد نقش زمین شدم. یزدانی آمد و دو تا دستش را گذاشت زیر بازوهایم و از زمین بلندم کرد و برد جلو، گفت :«کمک کنید این بنده ی خدا دارد می میرد!» دکتر آمد معاینه کرد و دید حالم خیلی خراب است، چند قطره چکاند داخل چشمم و مرا هم فرستاد پیش محمدحسین. من و محمدحسین هر دو بدحال بودیم، اما او خیلی سعی می کرد خودش را سر پا نگه دارد. در واقع هنوز می توانست خودش را کنترل کند. در همین موقع دوباره هواپیما های عراقی آمدند و محدوده ی بیمارستان را بمباران کردند. آن هایی که توان حرکت داشتند پناه گرفتند، اما ما نتوانستیم حتی از جایمان تکان بخوریم. محمدحسین همان طور ایستاده بود و بمب ها را تماشا می کرد. بالاخره تعداد به حدّ نصاب رسید و اتوبوس برای انتقال مصدومین آمد. صندلی های توبوس را برداشته بودند. بچه ها دو طرف روی کف اتوبوس نشستند. همه حالت تهوع داشتند. و بعضی ها که وضعیت بدتری داشتند دراز کشیده بودند. من دیگر چشمانم باز هم نمی شد، گفتم :«محمدحسین در چه حالی من اصلا نمی بینم.» گفت :«من هنوز کمی می توانم ببینم.» وقتی به اهواز رسیدیم و خواستیم پیاده شویم، گفتم :«من هیچ جا را نمی بینم.» محمدحسین گفت :«عیبی ندارد! خوب می شوی، پیراهن من را بگیر، هر جا رفتم تو هم بیا!» من پیراهنش را گرفتم و پشت سر او راه افتادم. از طریق صداهایی که می شنیدم، متوجه اوضاع اطرافم می شدم. وارد سالن بزرگی شدیم. محمدحسین مرا روی تخت خواباند. خودش هم کنارم روی تخت دیگری خوابید. احساس می کردم خیلی رنج می کشد و تمام بدنش درد می کند، چون تخت ها چوبی بود و از سر و صدای تخت مشخص بود که محمدحسین بدجوری به خودش می پیچد، اما کمترین آه و ناله ای نمی کرد، حتی من یک آخ هم از او نشنیدم و عجیب تر اینکه در آن وضعیت حال مرا می پرسید. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_هشت ... محمدحسین به
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_نه عروج (رضا نژاد شاهرخ آبادی) یادم می آید آن روز در بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا، بیشتر بچه های اطلاعات مجروح و مصدوم روی تخت های بیمارستان افتاده بودند. حال من بهتر از همه بود و تنها کاری که از عهده ام برمی آمد این بود برایشان کمپوت باز می کردم و آب آن را در لیوانی می ریختم و به آن ها می دادم. یک مرتبه دیدم محمدحسین و چند نفر از بچه ها را آوردند. سراسیمه به طرف محمدحسین رفتم، حالت تهوع داشت و چشمانش خیلی خوب نمی دید. او را روی تخت خواباندم. برایش کمپوت باز کردم تا بخورد، اما او گفت :«نژاد دیگر فایده ندارد واز من گذشته.» گفتم :«بخور! این حرف ها چیه؟ الآن وسیله ای می آید و همه را به اهواز منتقل می کنند.» گفت :«بله! چند تا اتوبوس می آید و صندلی هم ندارند.» با خودم گفتم او که الان از منطقه آمد، از کجا خبر دارد؟ احتمالا حالش خیلی بد است، هذیان می گوید. هنوز فکری که در ذهنم می پروراندم به آخر نرسیده بود که یکی از بچه ها فریاد زد :«اتوبوس ها آمدند، مجروحان را آماده کنید، اتوبوس ها آمدند.» به طرف در دویدم. خیلی تعجب کردم، محمدحسین از کجا خبر داشت اتوبوس می آید. برای اینکه مطمئن شوم، داخل اتوبوس ها را نگاه کردم، نزدیک بود شوکه شوم. هر سه اتوبوس بدون صندلی بودند. به طرف محمدحسین رفتم و او را به اتوبوس رساندم. گفت :«نژاد! یک پتو بیار و کفت ماشین بینداز.» او را کف ماشین خواباندم. گفت :«حالا برو و محمدرضا کاظمی را هم بیار اینجا.» از داخل پله های اتوبوس که پایین رفتم، دیدم محمدرضا با صدای بلند داد می زند :«نژاد بیا! نژاد بیا!» به طرفش رفتم. او نیز همین خواهش را داشت :«نژاد من را ببر کنار محمدحسین.» این دو نفر معروف بودند به دوقلو های واحد اطلاعات. محمدرضا کاظمی را آوردم و کنار محمدحسین قرار دادم. دو نفری دستشان را روی سر هم گذاشتند و در گوش هم چیزی گفتند و لبخندی زدند. می خواستم بروم تا به بچه های دیگر کمک کنم، محمدحسین گفت :«نژاد گوش کن! من دارم می روم و این دیدار آخر است. از قول من به بچه ها سلام برسان و بگو حلالم کنند.» وقتی این حرف را زد، دلم از جا کنده شد. به طرفش برگشتم و دستی روی سرش کشیدم و با دست دیگرم صورتش را نوازش کردم، دیدم که قطرات اشک از گونه هایش سرازیر است. او گفت :«فکر نکنی که از درد اشک می ریزم. هر اشکی به خاطر ناراحتی نیست، اشک به خاطر شوق است، من به آرزوی دیرینه ام رسیدم. فقط تنها ناراحتی من این است که با بچه ها خداحافظی نکردم.» گفتم :نه ان شا الله به سلامتی بر می گردی.» بعد با او خداحافظی کردم و از آن ها جدا شدم. هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که دوباره گفت :«نژاد! یادت نرود پیغام من را به بچه ها برسانی.» او می دانست که دیگر برنمی گردد و من نفهمیدم از کجا بعضی چیز ها را پیشگویی می کرد. چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_نه عروج (رضا نژاد شاهرخ
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود بچه های آشنا (حاج اکبر رضایی) در بیمارستان اهواز زیاد ما را نگه نداشتند. فقط یک معاینه ی ساده و یک سری اقدامات درمانی اولیه را انجام دادن، بعد همه را به فرودگاه فرستادند. من از روی صدا ها فهمیدم که همه ی بچه ها آشنا هستند. توی مسیر، یکی آه و ناله می کرد و دیگری ذکر می گفت و یکی صحبت می کرد. خلاصه خیلی طول کشید تا ما به فرودگاه رسیدیم، اما آنجا زیاد معطّل نشدیم و ما را به سرعت سوار هواپیما کردند و به تهران فرستادند. بیمارستان خاتم الانبیا (محمدعلی یوسف اللهی) معمولا اگر خبری از محمدحسین می شد و یا اتفاقی برایش می افتاد، به من می گفتند. دوستانش اطلاع دادن که محمدحسین شیمیایی شده و اکنون در بیمارستان خاتم الانبیا ی تهران بستری است. من قضیه را برای داداش تعریف کردم. او هم این خبر را با مقدمه چینی، طوری که مادر اذیت نشود، به آن ها اطلاع داد و قرار شد همان روز من به همراه پدر، مادر و برادرم، محمدشریف، به طرف تهران حرکت کنیم... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود بچه های آشنا (حاج اکبر رضا
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_یک محفظه های شیشه ای آخرین دیدار (غلامحسین یوسف اللهی) وقتی پسرم خبر داد که محمدحسین در بیمارستان خاتم الانبیا بستری است، خانه، برایم مثل زندان شد. مادرش هم اصرار داشت که همین امروز برای دیدن محمدحسین به تهران برویم. این شد که با حاج خانم و دو پسرم ، محمدعلی و محمدشریف، به طرف تهران حرکت کردیم. این قدر نگران بودیم که نفهمیدیم مسیر راه کرمان تا تهران را چطور سپری کردیم. دلم هزار راه می رفت و افکار ناجور، ذهنم را خسته کرده بود. از طرفی نگران همسرم بودم، چون او بیماری قلبی داشت و بی تابی هایش بیشتر نگرانم می مرد. نزدیک بیمارستان که رسیدیم، تصمیم گرفتم طوری برنامه ریزی کنم تا خودم محمدحسین را ندیدم، مادرش را بالای سرش نبرم، چون حدس می زدم حالش خیلی وخیم باشد. به او گفتم :«حاج خانم! شما خسته اید و این بیمارستان بزرگ است و ما نمی دانیم او دقیقا کجا بستری شده، ما می رویم داخل، اتاقش را که پیدا کردیم، محمدعلی را می فرستم دنبال شما.» او قبول کرد. من و برادر بزرگش رفتیم داخل پرس و جویی کردیم و خودمان را معرفی نمودیم. آن ها ما را به یک اتاق که مجروحان شیمیایی در آن بستری بودند، راهنمایی کردند. از دور دیدم که محمدحسین درون محفظه ای شیشه ای روی تخت خوابیده. سر و صورتش به خاطر مواد شیمیایی سوخته بود. نزدیک که شدم فقط با اشاره سلام و علیکی کرد و با برق چشمان نیمه بازش محبتش را به ما رساند. معلوم بود که دیگر رمقی برایش نمانده. اشک از چشمان من و برادرش سرازیر شد و ما بیشتر از او بی رمق شدیم. کمی بالای سرش ایستادیم که متوجه شدیم او دیگر نفس نمی کشد و با آرامش خاصی، جان به جان آفرین تسلیم کرد. او منتظر بود تا ما را ببیند و برود. اول گمان کردیم اشتباه می کنیم، پرستار ها را صدا زدیم و همه دورش جمع شدند و بعد از معاینه، شهادت او را تایید کردند، روپوش سفیدی روی او کشیدند و ما را هم به بیرون هدایت کردند. دیگر قدرت راه رفتن نداشتیم. کنار دیواری نشستیم تا حالمان جا بیاید. یک لحظه یادمان آمد که مادرش بیرون منتظر دیدن فرزندش است. نمی توانستیم این خبر را اینجا به او بدهیم. مطمئن بودیم بی تابی هایش در طول مسیر، هم برای خودش خطرساز است و هم حال ما را دگرگون می کند. از بیمارستان که بیرون آمدیم، به او گفتم :«محمدحسین را برای مداوا به خارج از کشور فرستادند.» قرار شد او به همراه محمدعلی به کرمان برگردد. من و محمدشریف برای پیگیری کارهای مربوط به انتقال پیکر محمدحسین در تهران ماندیم. پیکر مطهر محمدحسین را با هواپیما به کرمان منتقل کردیم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_یک محفظه های شیشه ای آخر
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_دو لبخند همیشگی-ستاد معراج (محمدرضا مهدی زاده) یک ماهی می شد که محمدحسین را ندیده بودم. آن روز وقتی خبر شهادتش را شنیدم حالم دگرگون شد و نمی دانم که از خانه تا ستاد معراج شهدا را چگونه رفتم. می خواستم هر طور شده برای آخرین بار او را ببینم، اما سربازی که جلوی در ستاد بود نگذاشت داخل شوم. بی اختیار همان جا نشستم و زار زار گریه کردم. حالم دست خودم نبود. پاهایم قدرت ایستادن و راه رفتن نداشت. یکی یکی خاطرات محمدمحسین پیش چشمم مجسم می شد. لبخند های همیشگی اش ذهنم را مشغول کرده بود. بارها با خودم گفتم، یعنی دیگر نیست؟ خودم را کنار دیواری کشیدم و بر آن تکیه کردم تا حالم جا بیاید. سرباز که دید خیلی بی تابی می کنم. دلش به رحم آمد و مرا به داخل راه داد. درِ یک کانتینر را باز کرد، چند تابوت روی هم چیده شده بود و اسم آن ها رویشان نوشته شده بود. با کمک هم تابوت محمدحسین را پایین گذاشتیم. در تابوت بسته بود. سعی کردم با دست بازش کنم، سرباز با نگرانی گفت :«نه این کار را نکن! برای من مسئولیت دارد.» با گریه و التماس به او گفتم : «خواهش می کنم اجازه بده من صورت محمدحسین را ببینم. قول می دهم گریه نکنم، فقط یک لحظه، بعد می روم بیرون.» هر چه سعی کردم تا در تابوت را باز کنم، نشد. از کانتینر بیرون آمدم و دوباره شروع کردم به گریه کردن. نیم ساعتی آنجا نشسته بودم که دیدم دوباره سرباز آمد و در حالی که وسیله ای دستش بود اشاره کرد بیا. چراغ را هم روشن کرد تا من بهتر ببینم چشمم که به صورت محمدحسین افتاد، آرامش عجیبی تمام وجودم را در بر گرفت. فقط اشک می ریختم. او در تابوت را بست، اما من دیگر نمی توانستم از جایم بلند شوم. سرباز زیر بغلم را گرفت و از کانتینر بیرون آمدم. حدود ساعت دو و نیم شب بود که به خانه رسیدم. نمی دانم کِی خوابم برد، اما در خواب دیدم که محمدحسین از در خانه وارد شد و با همان لبخند همیشگی اش کنارم ایستاد و گفت : «محمدرضا! خیلی ناآرامی. مگر چی شده که این قدر بی تابی می کنی؟ مگر خودتان دنبال این چیزها نبودید؟ حالا که ما رفتیم حسادت می کنید؟» خواستم سئوالی بپرسم که از خواب پریدم. خوب به اطرافم نگاه کردم، خودم بودم و تاریکی شب. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_دو لبخند همیشگی-ستاد معر
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_سه عبور از پل (حسین ایرانمنش) همه ی بچه ها از #شهادت محمد حسین بی تاب بودند. من از لحظه ای که شنیدم، دائم #گریه می کردم. هر وقت از شبانه روز که به یادش می افتادم، بی اراده اشک از چشمانم جاری می شد. نمی توانستم، رفتنش را باور کنم. خیلی بی تاب بودم. چیزی را توی این #دنیا گم کرده بودم و نمی دانستم بعد از او چه کنم. یک شب، در لباس رزم و #اسلحه به دوش به خوابم آمد. مرا در آغوش گرفت و گفت : «به همین زودی داری #روحیه ات را از دست می دهی؟ خیلی خودت را باخته ای. باید #صبر کنی. تازه از این به بعد مشکلات آغاز می شود. باید #تحمل کنی.» بعد برگشت و از روی پلی عبور کرد و مرا این طرف تنها گذاشت. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_سه عبور از پل (حسین ایرا
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_چهار سراغ بچه ها (حسین متصدی) در عملیات والفجر هشت من شدیدا مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم. خیلی دلم گرفته بود و از هیچ کس هم خبری نداشتم؛ تا اینکه یک روز احمد نخعی تلفن کرد. خوشحال شدم و سراغ بچه ها را گرفتم. او داشت اسم بچه هایی را که #شهید شده بودند، ردیف می کرد «هندوزاده، دیندار، کاظمی، یزدانی و...». حدود دوازده نفر را همین طور پشت سر هم اسم برد. نفسم بالا نمی آمد و بغض گلویم را می فشرد. هر اسمی را که می گفت حالم بدتر و تاب و توانم کمتر می شد؛ تا اینکه یک دفعه نام محمدحسین را شنیدم.... وقتی خبر شهادت او را داد، گوشی تلفن را انداختم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_چهار سراغ بچه ها (حسین م
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_پنج ما با شما هستیم (محمدعلی کارآموزیان) خواب دیدم در مجلس دعایی نشسته ام، کسی می خواند : یا کریم یا رب... بعد ذکر مصیبت آقا امام حسین (علیه السلام) شروع شد. ناگهان محمدحسین را در مقابلم دیدم. خوشحال شدم و در آغوشش گرفتم. آن قدر محسوس بود که انگار در بیداری او را بغل کرده ام. بعد یادم آمد که او شهید شده است، پیشانی ام را روی شانه اش گذاشتم و گریستم. گفتم :«محمدحسین رفتی و ما را تنها گذاشتی.» به آرامی سرم را بلند کردم و با لبخند گفت : «علی آقا نگران نباش ! ما با شما... ما با شما هستیم.» #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_پنج ما با شما هستیم (محم
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_شش من شهید می شوم (محمدهادی یوسف اللهی) یادم است یک بار با محمدحسین در گلزار شهدا بودیم. او یک به یک قبر های دوستان شهیدش را نشان می داد و خاطرات مختلفی از آن ها نقل می کرد. همین طور که میان #قبر ها می گشتیم، یک مرتبه محمدحسین ایستاد. رو به من کرد و گفت :«هادی! می خواهم چیزی بهت بگویم.» گفتم :«خب بگو!» گفت :«من #شهید می شوم و مرا توی این ردیف دوم خاک می کنند.» 🥀 من آن روز متوجه نبودم و نفهمیدم که محمدحسین چه می گوید. حدود دو سال بعد از شهادتش ، وقتی به #زیارت قبرش رفته بودم، یک مرتبه یاد حرف آن روز افتادم. دیدم قبرش دقیقا همان نقطه ای است که اشاره کرده بود. با توجه به اینکه انتخاب محل دفن شهدا در اختیار خانواده هایشان نبود و بنیاد شهید طبق نقشه و برنامه ای که داشت، قبرها را تعیین می کرد، خیلی بود که پیش بینی محمدحسین کاملا درست از آب درآمد👌 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_شش من شهید می شوم (محمده
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_هفت من جایگاه خودم را دیده ام! (محمدهادی یوسف اللهی) حرفی را که یک شب توی خانه به طور خصوصی به من گفت، فراموش نمی کنم... من سرباز بودم و به مرخصی آمده بودم. نیمه های شب رسیدم. خانه ی پدرمان اتاقی داشت که هر وقت من یا محمدحسین نیمه شب از منطقه می آمدیم، برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند، بی سر و صدا به آنجا می رفتیم. آن شب من خیلی خسته بودم و زود به رختخواب رفتم. هنوز یک ساعتی نگذشته بود که دیدم در اتاق باز و آقا محمدحسین آمد تو. هر دو از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم من بلند شدم ، با ایشان روبوسی کردم و بعد هر دو نشستیم و مشغول صحبت شدیم. هم محمدحسین خسته بود، هم من. زیاد نمی توانستیم بیدار بنشینیم. محمدحسین پتویی برداشت و به گوشه ای از اتاق رفت، خوابید و طبق عادت همیشگی اش پتو را روی سرش کشید. من هم سر جای خودم رفتم. ده دقیقه ای نگذشته بود که سرش را از زیر پتو بیرون آورد و بی مقدمه گفت :«هادی! هیچ وقت تا به حال شده جایگاه خودت را ببینی؟» من حقیقتا یکه خوردم. گفتم :«یعنی چه جای خودم را ببینم؟» گفت:« یعنی جای خودت را ببینی که چطور هستی ، کجا هستی؟» من که اصلا از حرف هایش سر در نمی آوردم ، با تردید گفتم :«نه!» گفت :«من جای خودم را دیدم. می دانم کجا هستم.» نمی فهمیدم چی می گوید. از طرفی خسته بودم و خوابم می آمد. گویا محمدحسین نیز متوجه شد، چون دیگر حرفش را ادامه نداد. بعد ها وقتی بیشتر به صحبت های آن شب فکر کردم، خیلی از رفتار خودم پشیمان شدم. ناراحت بودم که چرا پافشاری نکردم و از محمدحسین معنی حرف هایش را نپرسیدم. احساس بی لیاقتی می کردم. واقعا فرصت نابی را از دست داده بودم، حتما اسرار زیادی در آن حرف ها نهفته بود. اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من هست از پس پرده گفت و گوی من و تو چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_هفت من جایگاه خودم را دی
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_هشت فراق محمدحسین (غلامحسین یوسف اللهی) شهادت محمدحسین حاج خانم را خیلی دگرگون کرد؛ هر چند او سعی می کرد صبر کند، اما دلتنگ او بود. من مطمئن بودم این داغ، او را از پای در می آورد. یک بار نیمه های شب از خواب بیدارم کرد :«بلند شو بریم پیش محمدحسین!» گفتم :«الآن که نصف شب است، بگذار برای فردا.» گفت :« نه! همین الآن برویم. من خوابش را دیدم. دلم برایش تنگ شده.» حدود ساعت دو و نیم شب بود که بلند شدم. خودم را آماده کردم و با ایشان به گلزار شهدا رفتیم. او سر قبر نشست و انگار که محمدحسین زنده باشد شروع کرد به درد دل کردن و حرف زدن با او. آن شب تا صبح سر مزار محمدحسین نشستیم. معلوم بود که این فراق برای مادر خیلی سنگین بود و می خواست هر چه زودتر به فرزندش ملحق شود و عاقبت نیز چنین شد. جان و جهان جان و جهان! دوش کجا بوده ای نی غلطم، در دل ما بوده ای دوش ز هجر تو جفا دیده ام ای که تو سلطان وفا بوده ای آه ڪه من دوش چه سان بوده ام! آه که تو دوش که را بوده ای! رشک برم کاش قبا بودمی چون که در آغوش عبا بوده ای #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ”✨برای اولین بار منتشر شد✨“ از #شهید_حسین_یوسف_الهی چه می دانید؟🤔 همان شهیدی که #سردار_حاج_قاسم_
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_نه شهید محمدحسین یوسف الهی یکی از دوستان و همرزمان نزدیک #شهید_سلیمانی بود که طبق وصیتش او را در جوار این شهید در #گلزار_شهدای_کرمان به خاک سپردند. به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، سپهبد شهید قاسم سلیمانی در دوران هشت سال دفاع مقدس فرماندهی لشکر ۴۱ثارالله را بر عهده داشت که متشکل از رزمندگان کرمان بود. شهید حسین یوسف الهی یکی از دوستان و همرزمان نزدیک شهید سلیمانی بود که طبق وصیتش او را در جوار این شهید در گلزار شهدای کرمان به خاک سپردند. اما این تدفین ماجراهای خاص خودش را داشت به روایت شاهدان عینی پیکر شهید یوسف الهی هنوز بعد از گذشت ۳۴سال از شهادتش سالم مانده است!👌 شهید محمدحسین یوسف الهی متولد سال ۱۲۴۰ در شهر کرمان بود. او در خانوادهای فرهنگی بزرگ شد. با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قران آشنا شده و علاقه زیاد و ارتباط عمیق شهید محمد حسین یوسف الهی با نهجالبلاغه نیز ریشه در همین دوران داشته است. شهید محمدحسین یوسف الهی فعال دوران انقلاب و هشت سال دفاع مقدس در لشکر ۴۱ثارالله کرمان در واحد اطلاعات و عملیات که بعدها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ تحمیلی، پنج مرتبه به شدت مجروح شد و در نهایت در عملیات والفجر۸ در ۲۷ بهمن ماه سال ۱۳۶۴ به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیمارستان لبافینژاد تهران به #شهادت رسید.🥀 سردار #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی درباره نحوه شهادت شهید حسین یوسف الهی گفت: هنگامی که آنها در اتاق عملیات بودند دشمن در عملیات والفجر۸ دست به حمله شیمیایی میزند، او یاران خود را از سنگر خارج کرد و نجات داد و خودش شیمیایی شد و به شهادت رسید. سردار شهیدسلیمانی در خاطراتش با این شهید بزرگوار میگوید: یک روز با حسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی در پیش داشتیم. چندتا از کارهای قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود و از طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود. من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: چندتا عملیات انجام دادیم، اما هیچکدام آنطور که باید موفقیتآمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمیدهد. گفت: برای چی؟ گفتم: چون این عملیات خیلی سخته و بعید میدانم موفق بشویم. گفت: اتفاقاً ما در این کار موفق و پیروزیم. گفتم: حسین دیوانه شدهای؟ در عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلاً وضع فرق میکنه و از همه سختتر است، موفق میشویم!؟ حسین خندهای کرد و با همان تکهکلام همیشگیاش گفت: #حسین_پسر_غلامحسین به تو میگوید که ما در این عملیات پیروزیم.😊 #پایان #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد