شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هشتاد_و_نهم من خوشحال از غیبت کامران، بدهیم رو که داخل پاکت
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_نود
من فقط علامت سوال بودم و خشم بی جواب!! فاطمه هم دست کمی از من نداشت.رو به حامد پرسید:😧🙁
_چرا حاجی اینطوری کرد؟؟این دیگه چه قانونیه.؟؟؟ ای وای دیدی چه بد نگاهم کرد؟؟خب اگه به من از قبل میگفتند چنین قانونی هست من ایشون رو ثبت نام نمیکردم! چرا باید نیروی به این فعالی رو از دست بدیم؟
🍃🌹🍃
فاطمه اصلا متوجه نبود که من چه حالی دارم.حاج مهدوی با این کارش داشت رسما منو از مسجد بیرون می انداخت.. در حالیکه اونشب تو ماشین بهم گفت مسجد خونه ی خداست!!
چرا الان؟ چرا بعد از دو ماه؟ من که دیگه بعد از اونشب دنبال او نرفتم؟ هرطوری بود خودم و دلتنگیمو کنترل کردم تا مبادا خلف وعده کرده باشم. پس چرا این قدر سردو نامهربون باهام رفتار کرد؟
او چقدر از من متنفر بود!! نگاهش لحظه ی آخر حالم رو بد کرد..
باید از شدت حقارتهایی که توسط او مدام متحمل میشدم دست از علاقه اش برمی داشتم ولی او هرچه از من بیشتر دوری میکرد دیوانه تر میشدم.فاطمه وحامد هنوز در مورد رفتار حاج مهدوی حرف میزدند و اصلا نمی دیدند که من چقدر صورتم قرمز شده!! و نمیدیدند که دستهایم از شدت ناراحتی میلرزد. از آنها فاصله گرفتم و به سمت خیابان روانه شدم.فاطمه خودش رو بهم رسوند.
_رقیه سادات؟ ؟
داشت اشکهای خفته در چشمم بیدار میشد.نگاهش کردم.
_دیرم شده ..خداحافظ
فاطمه دستم رو گرفت تا مانع رفتنم شود:
_چه اخلاق بدی داری که هروقت از چیزی ناراحت میشی سرتو پایین میندازی بی خداحافظی میری!
دستم رو با مهربانی فشار داد:
_ناراحت نشو..من امشب ازشون میپرسم که چرا یک دفعه چنین تصمیمی گرفتن.
بغضم رو فروخوردم و با لبخندی تلخ گفتم :
_مهم نیست… فعلا
دستم رو از داخل دستش بیروم کشیدم و به سمت تاکسیها🚕 حرکت کردم.
🍃🌹🍃
وقتی رسیدم دم خونه،
همسایه یکی از واحدها با دیدنم بجای جواب سلام، اخمی کرد و درحالیکه زباله هاش رو گوشه ای میگذاشت زیر لب غر زد:
_هرچی بی کس وکار و الواته دورو برماست!
منظورش من بودم؟!!😢 مگه من چیکار کرده بودم؟! من فقط مسجد میرفتم!
تمام شب به رفتار حاج مهدوی و همسایه ام فکر میکردم .وخود بخود دکمه ی تکرار در ذهنم روشن میشد.قلبم به سختی شکسته بود و روحم زخمی نگاه نامهربان حاج مهدوی شده بود.
دلم میخواست از او بپرسم چرا.؟؟ از من در این مدت چه خطایی سر زده بود که او خواستار بیرون کردن من از بسیج شد.واز مرد همسایه بپرسم که چرا بی تحقیق منو لات و بی کس وکار خوند؟!
🍃🌹🍃
شب بعد فاطمه زنگ زد.
بعد از حرف زدن از این در و اون در گفت:
_من با حاج مهدوی درباره ت صحبت کردم..ایشون سر حرف خودشون هستن. میگن درست نیست که تو از یک محله ی دیگه واسه حوزه ی ما فعالیت کنی..
با بغض گفتم:😢
_تو باور کردی؟
_راستش نه..ولی آخه چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟؟
کاش روی گفتن ماجرا رو داشتم.
به ناچار سکوت کردم و بعد از دلداری دادنهای فاطمه گوشی رو قطع کردم.
نمیتونستم همینطوری یک گوشه بشینم و حاج مهدوی وبقیه در مورد من دچار قضاوت بشن.
🍃🌹🍃
تصمیم گرفتم برای حاج مهدوی نامه ای بنویسم.
با اشک و ناله گلایه ام رو از رفتارش درنامه ای نوشتم ولی بعد، پشیمان شدم که به دستش برسونم.شاید بخاطر اینکه خودم رو سپرده بودم دست خداوند، تا او به دلم بیندازد که چه کاری خوب است و چه کاری بد.👌قطعا این نامه کار را بدتر میکرد.
🍃🌹🍃
روزها یکی بعد از دیگری سپری میشدند و من روز به روز در تنهایی فرو میرفتم. و رفتار همسایه ها باهام سرد وسنگین شده بود.فاطمه، دیگر مثل قدیم وقتش رو با من نمیگذروند و جواب تلفنهایم رو یک در میان میداد.
علت این کم پیدایی رو گذراندن وقتش با حامد و خرید عروسی مطرح میکرد.و من هم به او حق میدادم و سعی میکردم کمتر مزاحم او باشم. او بعد از چندین سال تحمل مشکلات و ناراحتیها، تازه برایش فرصتی فراهم شده بود که زندگی کند.پس نباید با مشکلات و تنهاییهام خاطر او را مکدر میکردم.
🌻🍁ادامه دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_هشتاد_و_نهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے علـــے روِے پلــه ے اول منبــر ایست
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_نود
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ارودگاه یاران علی به صورت کندویی در آمده است.
از جمعیت موج میزند.
سربازان بسیج شده اند.
صدای چکاچک سلاح ها بلند است.
گام ها می خزند و سم ها می خرامند.
انبوه آذوقه و سلاح های در پی هم رسند.
دوباره روزهای پیش از جنگ صفین تداعی می شود.
شور و و دیگری بر سپاه علی حاکم شده، على مصمم است که این بار در جنگ با معاویه تعجیل کند.
مردانش کمتر از قبلند.
آن هایی که در صفین با ادامه ی جنگ مخالفت ورزیده بودند و علی را به حکمیت مجبور ساختند، مردانی بودند مؤمن و اغلب قاری قرآن.
پیشانی هایشان از فرط سجده پینه بسته بود. در دین، پیشکسوت و به تقوی و ایمان شهره بودند.
اما چه باعث شده که آنان از حضور در کنار على طفره بروند؟در حالی که آنها هنوز هم دشمن معاویه هستند و بیعت خود را با علی نشکسته اند.
علی دلش می خواهد با آنها اتمام حجت کند.
گمراهی شان را نمی تواند تحمل کند.
آخرین تیر ترکش علی به سوی آنها نامه ای است محبت آمیز که دست از لجاجت بردارند و به سوی او بازگردند:
بسم الله الرحمن الرحیم.
از بنده ی خدا على امير المؤمنین به زید بن حصین و عبدالله بن وهب و مردانی که با آنان هستند.
دو نفری که به عنوان حکَـم انتخاب کردید، کتاب خدا را پشت سر نهادند و بدون داشتن هدایتی از سوی خدا، هوا و هوس خود را پیروی کردند.
نه به سنت عمل کردند و نه حُکمی از قرآن را به اجرا در آوردند.
در نتیجه خدا و پیامبرش و مؤمنان از آنان بیزار شدند.
وقتی این نامه به شما رسید بیایید، زیرا قصد ما حرکت به سوی دشمنان و پیمان شکنان شام است و ما بر مهمان نخستین وضعیتی هستیم که بودیم.
والسلام.
می گویند چهارهزار قاری قرآن و عابد و مسلمان در منطقه ای به نام #نهروان به هم پیوسته بودند.
تعصب ذهنی، همه را کور ساخته و تنگی افق دید، آنان را از تشخیص میان هدایت و گمراهی، عاجز ساخته است.
طولانی و قرائت قرآن در طول شبانه روز، سودی به حالشان ندارد.
آن ها بهره ای از مضمون و مفهوم قرآن نگرفته اند.
وقتی نامه ی امام به دستشان می رسد، آن را می خوانند و به این نتیجه می رسند که با علی همکاری نکنند و به او پاسخ منفی می دهند.
علی که از آنان ناامید شده است، آن ها را به حال خود رها می کند.
او حاضر نیست هیچ کس را به زور و اجبار راهی جنگ و اطاعت از رای خود کند
به ابن عباس، فرماندارش در بصره نامه می نویسد تا از مردم بصره برای پیوستن به سپاه کوفه کمک بگیرد.
... اما بعد!
ما به اردوگاه خود در نخيله رفته ایم.
تصمیم داریم به جنگ دشمن خود و خدا برویم.
پس با مردم بصره حرکت کن و به ما بپیوند.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_نه نماز خواندنش را دوست دارم؛ مثلهمان شب، اردوی راهیان نور، دا
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود
جوان راه میافتد و حامد معرفی اش میکند: ایشون ابوحسام هستن، اصالتا اهل
لبنانن و از بچه های حزب الله؛ این یه هفته که اینجایید، هرکار داشتید به ایشون
بگید، فارسی هم بلدن.
و بعد هم همراه ابوحسام شروع میکنند به خاطره تعریف کردن.
میگویند تا یکی دو
سال پیش، تک تیراندازهای تکفیری روی پشت بام و بالای تمام این خانه های نیمه ویران مستقر بودند و اگر پایمان را از روی گاز برمیداشتیم، منهدممان میکردند؛
میگویند الان دمشق را نبینید که زندگی جریان دارد، تا چندسال پیش اینجا واقعا
خرابه شام بود و برای مردهای جنگی و نظامی هم امنیت نداشت، چه رسد به زن و
بچه و مردم عادی؛ از غربت حرم حضرت زینب(س) میگویند که بخاطر ناامنی،
زائرانش کم شده بودند و تکفیری ها تا نزدیکی حرم هم آمده بودند.
با این حرفها میروم به سال شصت و یک هجری و خرابه های شام؛ الان هم چهره شهر جنگ زده است اما نه به قدری که حامد میگفت، آخر دیگر مثل سال 61 نیست که کسی نباشد آل ابوسفیان را سرجایش بنشاند؛
دلم میگیرد به یاد غربت
عمه سادات؛
اصلا انگار شام یعنی غربت، یعنی درد، یعنی داغ
این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار
یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.
بیخیال جو امنیتی و خلوت بودن حرم شده ام و تا به خودم آمدم، دیدم چنگ انداخته ام در پنجره های ضریح و سرگذاشته ام رویش؛ نفهمیدم کی اینطور صورتم
خیس شد و شروع کردم به راز و نیاز، اصلا برایم مهم نیست حامد و عمه کجا
هستند و چه میکنند.
همانجا مینشینم؛
این حرم حال غریبی دارد.
زیارتنامه میخوانم و نماز زیارت؛ بالاخره حامد نمازش را تمام میکند و میگوید باید
برویم چون کار مهمی دارد؛ سرمست از زیارت، سوار ماشین میشویم، اما حامد
همراه ما نمی آید.
- ابوحسام شما رو میرسونه، من باید برم.
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_نه عروج (رضا نژاد شاهرخ
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود بچه های آشنا (حاج اکبر رضایی) در بیمارستان اهواز زیاد ما را نگه نداشتند. فقط یک معاینه ی ساده و یک سری اقدامات درمانی اولیه را انجام دادن، بعد همه را به فرودگاه فرستادند. من از روی صدا ها فهمیدم که همه ی بچه ها آشنا هستند. توی مسیر، یکی آه و ناله می کرد و دیگری ذکر می گفت و یکی صحبت می کرد. خلاصه خیلی طول کشید تا ما به فرودگاه رسیدیم، اما آنجا زیاد معطّل نشدیم و ما را به سرعت سوار هواپیما کردند و به تهران فرستادند. بیمارستان خاتم الانبیا (محمدعلی یوسف اللهی) معمولا اگر خبری از محمدحسین می شد و یا اتفاقی برایش می افتاد، به من می گفتند. دوستانش اطلاع دادن که محمدحسین شیمیایی شده و اکنون در بیمارستان خاتم الانبیا ی تهران بستری است. من قضیه را برای داداش تعریف کردم. او هم این خبر را با مقدمه چینی، طوری که مادر اذیت نشود، به آن ها اطلاع داد و قرار شد همان روز من به همراه پدر، مادر و برادرم، محمدشریف، به طرف تهران حرکت کنیم... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد