شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم با بغض گفتم:😢 _پدرتون خودشون منو با حرفهای تند
💔
من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا میشد.
نگفتم هر روز که با او صبحانه میخورم روز خوبیست؟! از فردا فقط با او صبحانه میخورم حتی اگر به مدرسه دیر برسم!
🍃🌹🍃
روز بعد با اینکه تا بعد از نماز صبح بیدار بودیم و فقط چندساعت خوابیدیم ولی احساس خستگی و خمودگی نمیکردم.
دلم میخواست برای صبحانه بیدارش کنم ولی او اینقدر آروم ومعصوم خوابیده بود که دلم نمی اومد خوابش رو به هم بزنم.صورتش رو بوسیدم و آهسته کنار گوشش نجوا کردم😍😇
_خداحافظ عزیزم..نور زندگیم. دوستت دارم.
او عمیق خوابیده بود.صدام رو نشنید! دل کندن از او برام سخت بود.احساس دلتنگی و اضطراب با بوسه ی😘 خداحافظی دوباره در جانم رخنه کرد.
تسبیح الهام رو از داخل جانماز برداشتم و به مچم بستم. به مدرسه رفتم.در همان ابتدای ورودم به اتاق یکی از دانش آموزان رو دیدم که قبلا چندباری باهم درمورد👣 شهیدان👣 صحبت کرده بودیم.او دختر پاک وبا ایمانی بود که بزرگترین آرزویش شهادت بود.با دیدن من گل از گلش شکفت و سلام کرد.
صورتش رو بوسیدم و جوابش رو با خوشرویی دادم و داخل اتاقم هدایتش کردم.در دستش بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع شرمندگی گفت:_ناقابله خانوم.☺️
🍁🌻ادامه دارد
🚫دوستان عزیز منظور از اقامه ی نماز پشت سر حاج کمیل به معنی اقامه ی جماعت نیست.🚫
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا میشد. نگفتم هر روز که با او صبحانه میخو
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
_ناقابله خانوم.☺️من تعریف شما رو واسه مادرم خیلی کرده بودم.مادرم رفته بودن 🌴کربلا🐎 این رو به نیت شما گرفتند.
من هیحان زده از این لطف ومحبت☺️ او بسته رو گرفتم و با خوشحالی گفتم:
_واااای عزیزم ممنونم. مادرت برام سوغات کربلا آورده ومیگی ناقابل؟!
او با شرم لبخند زد و گفت:
_حق با شماست..
او را بوسیدم و گفتم:
_سلام منو به مادرت برسون و بهشون بگو برام خیلی دعا کنند.
او گفت:
_من و مادرم همیشه برای شما دعا میکنیم. شما هم دعا کنید امتحان امروزم رو خوب بدم.
گفتم:☺️
_ان شالله همینطور خواهد بود.
واو را تا دم در مشایعت کردم.
وقتی وارد سالن امتحان شد به اتاقم برگشتم و بسته رو باز کردم.
🌟چادر نماز دوخته شده و زیبایی داخل بسته بود.و یک جانماز سبزرنگ که مهرکربلا مثل مروارید داخلش میدرخشید.🌟سوغات رو داخل کیفم👜 گذاشتم و مانیتور رو روشن کردم تا به کارهام برسم.
🍃🌹🍃
مشغول انجام کارم بودم که تلفنم زنگ خورد.حاج کمیل با صدایی خواب آلود سلام کرد.شنیدن صداش اینقدر خوشحالم کرد که ناخواسته لبخند برلبم نشست.☺️
_سلام آقای گل خودم.احوال شما؟!
او با همان صدای گرفته گفت:
_کی رفتید؟ چرا بیدارم نکردید؟
چشمم به مانیتور بود و روحم اسیر حاج کمیل!گفتم:
_اینقدر عمیق و زیبا خوابیده بودید دلم نیومد بیدارتون کنم.
_دیگه هیچ وقت همینطوری نرید.وقتی چشم باز میکنم و یک دفعه با جای خالیتون مواجه میشم دلم میگیره.
در دلم قند که نه کله قند آب شد.گفتم:
_رو چشمم حاج کمیل.چشم.
_من به فدای اون چشمها که ما رو اسیر کرده..😉
خندیدم:_خدا حفظتون کنه..😃
پرسید:_امروز برنامه تون چیه؟
گفتم:برنامه ی خاصی ندارم.شما کی میخواین برین کلاس؟
گفت:_الان دیگه کم کم آماده میشم برم.
لحنش تغییر کرد:
_میشه اگر کار خارج از برنامه ای داشتید به من اطلاع بدید؟
با تعجب گفتم:_بله حتما.ولی چطور مگه؟!😟
او خیلی عادی گفت:
_دلیل خاصی نداره.شاید بتونم برنامه هامو مرتب کنم بریم بیرون.
یادم افتاد که ساعت یازده ونیم وقت دکتر زنان دارم.گفتم:
_آهان راستی امروز من وقت دکتر دارم ساعت یازده ونیم
او گفت:
_بسیار خب.اون زمان من کلاسم.وگرنه میومدم دنبالتون با هم میرفتیم.ولی قول میدم زود خودم وبرسونم تا بریم یه چرخی بزنیم.😊
فکر کردم که او قطعا میخواد کاری که حاج آقا ازش خواسته رو انجام بده با خنده گفتم:
_حاج کمیل، ما با گردش بی گردش مخلص شماییم.
او هم با لحن من گفت:
_ما بیشتررر.مزاحم وقتتون نمیشم.در امان خدا.
🍃🌹🍃
امروز پراز انرژی و شادی بودم وحتی درصدی فکر نمیکردم که اون روز حادثه ی بدی متوجهم بشه.با اینکه بخاطر پایان سال تحصیلی کارهای عقب افتاده زیاد داشتم ولی کارهام با سرعت سرو سامون گرفت و به سمت مطب حرکت کردم.
🍃🌹🍃
در راه تلفنم📲 زنگ خورد.🔥نسیم🔥 بود.جواب دادم:_سلام نسیم جان!
او با صدای افسرده ای سلام گفت.
پرسیدم: _خوبی؟! مامانت بهتره؟!
با بغض گفت:
_بابام داره از بیمارستان میارتش اینجا. من نمیدونم واقعا چیکار کنم.میگه حالش بده.عسل..عسل من خیلی میترسم.
دلداریش دادم:😊
_نگران نباش نسیم جان.ان شالله ازش پرستاری میکنی بهش محبت میکنی بهتر میشه.
او با گریه گفت:
_اگه ازت یه خواهشی کنم نه نمیاری؟!
گفتم:اگه کاری از دستم بربیاد حتما.
او گفت:
_میشه بیای اینجا ..اون اگه تو رو ببینه خیالش از جانب من راحت میشه.تو سرو شکلت درست وحسابیه.واقعا شبیه مومنایی ولی من هنوز نتونستم مثل آدمیزاد لباس بپوشم.تو روخدا بیا..خیلی تنهام.خیلی دلم گرفته.
و شروع کرد به گریستن!نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری بهش نه بگم.
گفتم:
_نسیم جان من الان وقت دکتر زنان دارم.نمیدونم کارم چقدر اونجا طول بکشه.هروقت ویزیت شدم میام.
با حسرت گفت:
_ای باباا.بیخیال خواهر..میدونستم نه میشنوم.خودتم میدونی این حرفها بهونست.تو دوست نداری با من بگردی. حقم داری.من برات دردسرم.آبرو تو میبرم..من کاری کردم که اگر خودتم بخوای نمیتونی بهم اعتماد کنی..آدمهایی مثل من هیچ وقت نمیتونن تغییر کنن.. خدافظ برای همیشه…
و تماس قطع شد..
من حیرت زده 😟از رفتار او دوباره شماره رو گرفتم.چندبار زنگ زدم تا بالأخره جواب داد.با ناراحتی گفتم:
_این چه رفتاریه دختر؟ چرا واسه خودت میبری ومیدوزی؟! من که گفتم بعد از اینکه کارم تو مطب تموم شد یه سر با حاج کمیل میام دیدنت.
او با پوزخند تلخی گفت:
_من میخواستم باهات تنها باشم. میخواستم باهات درددل کنم.مامانم ببینتت.تو با شوهرت بیای میخوای زود برگردی خونه ت.من میدونم شوهرت از من خوشش نمیاد..فکر من نباش.برو زندگیتو کن.منم خدایی دارم.
دلم براش سوخت.او چقدر مظلوم و درمانده شده بود.دوباره یاد خودم افتادم!
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
نگاهی به اطراف خونه کردم.👀😥
تابلوهایی که نماد فراماسونی ☯و شیطون پرستی داشتند☣✡ تو درو دیوارخونه آویزان شده بود.واقعا نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم.
نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد:
_از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده!باید بهم میگفتی داری میای یک کم به خودم میرسیدم.
من 💚تسبیحم💚 رو از مچم باز کردم وبا قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر ✨افوض امری الی الله..✨
او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود 🍹🍹کنارم نشست!
به چهره اش نگاه کردم.پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گودافتاده بود.ناخواسته گفتم:
_چیکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خشگل نبود که به این روز انداختیش؟
او اهی کشید و گفت:
_هعیییی دست رو دلم نزار که دلم خونه عسل..
در حالیکه چـــ👑ـــادرم رو از سرم در می آورد گفت:
_بده اینا رو آویزون کنم برات.
امتناع کردم:
_نه نمیخواد.باید برم..
گفت:
_عسل تو روخدا بس کن.یک کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم داریم؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت.
و خودش روسریمو از سرم در آورد و لباسهامو داخل اتاق برد و برگشت.
🍃🌹🍃
از دور با تمجید وتعجب گفت:
_به به..خانوم چه بولوندم کرده موهاشو؟ حاجیتم یه چیزش میشه ها.از یه طرف بالا منبر دختر مو بولوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه.امان از این آخوندها که هرچی میکشیم از ایناست.
🍁🌻ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
او با تاسف سری تکون داد:
_واقعا خیلی شورشو درآوردی!
🍃🌹🍃
دوباره چشمم👀 افتاد به تابلوهای روی دیوار.دیدن اون تابلوها واقعا آزارم میداد!پرسیدم:
_ببینم تو معنی این ☯تابلوها☣ رو میدونی زدی رو درو دیوار خونت؟
او لیوان🍹 شربت منم برداشت و در حالیکه همش میزد و میخورد گفت:
_پ ن پ همینطوری واسه قشنگی زدم!! معنی اون عکسها رو تو بدونی من ندونم.؟!
گفتم:
_پس اگه میدونی واسه چی این ♋️نمادهای شیطانی ☣رو در ودیوارته.
او درحال نوشیدن شربت خندید وگفت:
_چون باحاله! قشنگه..!! بعدشم خودم یه مدتی تو فرقه ش رفتم و اومدم.اعتقادات باحالی دارن.وقت شد بهت میگم..
گوشهام دوباره کوره ی آتیش شدند.با ناراحتی گفتم:😰😧
_تکلیفتو روشن کن میخوای خدا پرست باشی یا شیطون پرست.
او خودش رو روی مبل ولو کرد و با خنده گفت: _خوب معلومه! هیچ کدوم! من از خداش چه خیری دیدم که از مخلوقش ببینم.
لبم رو گاز گرفت وگفتم:😨
_استغفرالله! مواظب حرف زدنت باش! اینها کفره.
یک لحظه خوف به دلم افتاد!😰 این که میگه به چیزی اعتقاد نداره پس چرا در این مدت مسجد میومد و زار میزد!؟او دوباره خندید.
🍃🌹🍃
حالاتش طبیعی نبود.
بیشتر از این نمیتونستم اون محل رو تحمل کنم نگاهی👀 به ساعت دیواری انداختم وگفتم:
_ببین من دیرم شده باید برم.
او خمیازه ای کشید وگفت:
_تو تازه الان رسیدی کجا؟
بلند شدم.گفتم:😥
_بی زحمت 💎چادر💎 و روسریمو بیار.الان وقت اذانه.✨میخوام برم خونه.
او خودش رو از روی مبل جدا کرد و با دلخوری گفت:
_مگه خونه ی من نماز نداره؟
نگاهی به درو دیوار خونه کردم و با ناراحتی گفتم:
_نه نداره.تو اصلا یک سجاده داری تو خونه ت؟!
او بلند شد و مقابلم ایستاد.گفت:
_اگه قرار بود نمونی چرا اومدی؟ من که بهت گفته بودم نیا.میخوای منو پیش مادرم دروغ گو کنی؟
حق با او بود.گفتم:
_آخه مادرت معلوم نیست کی بیاد که.بزار یه روز دیگه میرم دیدنش تو بیمارستان.
او با عصبانیت😠 دور تا دور اتاق رژه رفت.
ناگهان با حالتی درمانده به سمتم برگشت. دستهامو گرفت و با بغض گفت:
_ولی من یه عالمه باهات کار دارم. میدونم تحمل من و این خونه برات خیلی سخته. ولی فقط یک کم یه کم دیگه کنارم بمون. میخوام باهات حرف بزنم.درد دل کنم.
خدایا باید چه کار میکردم؟!گفتم:
_باشه.😥
با حالتی معذب😣 نشستم روی مبل.گفتم:
_پس لطفا شرایط منم درک کن و زود حرفهاتو بزن.
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
یک احساسی در درونم فریاد زد
تو در آغوش خدایی! آغوش خدا امن ترین جای دنیاست.سرم رو تکون دادم و گفتم:😒
_پس همه ی حرفهات و گریه هات دروغ بود نه؟؟ اومده بودی مسجد تو این مدت تا برام تور پهن کنی؟! ای خاک بر سر من که بهت اعتماد کردم.😥😒
گوشیمو📱 از کیفم در آوردم و شماره ی حاج کمیل رو گرفتم.گوشیمو از دستم قاپ زد و پرتش کرد اونور اتاق.😥
دوباره وحشی شده بود. با صدایی دورگه گفت:
_خفه شو و بزار حرفم وبزنم.نترس میری خونتون نگران نباش.هنوز اونقدر گرگ 🐕نشدم تا بدرمت
به نفعم بود خودم رو کنترل کنم.🔥نسیم🔥 خوی وحشیانه ش پیدا شده بود.دوباره با حالتی عصبی😠 اتاق رو دور زد.
_کامران یه روز اومد دنبالم.گفت دلم گرفته بریم بیرون.منم ذوق کردم که به من توجه میکنه.زنگ زدم به مسعود گفتم.گفت حله برو.باهاش رفتم تا شب با هم خیابون ها رو گز میکردیم.بهم گفت ازت کفریه.گفت نمیتونه تو رو ببخشه.من خرم بهش میگفتم ولش کن.اون بخاطر شرایط زندگیش اینطوری بوده.سعی میکردم آرومش کنم.اون گریه کرد. میگفت بدون تو زندگی براش میسر نیست.خیلی سعی کردم آرومش کنم.من احمق واقعا دلم براش سوخت.وقت خداحافظی موقعی که داشت منو میرسوند خونه گفت:میشه از این به بعد یکم بیشتر ببینمت؟؟منم از خدا خواسته گفتم:آره! هروقت تو بخوای.از اون روز هی مدام با هم میچرخیدیم.چه با مسعود چه بی مسعود!
یه روز وقتی تو کافه ش بساط عیش سه نفرمون به پا بود گفت منم قاتی بازی..گفتیم کدوم بازی؟گفت همون تورکردن بچه مایه دارها..
مسعود گفت بدون عسل دیگه نمیشه.همونجا خون خونم و خورد که لعنت به این عسل که حتی مسعود هم همش تو فکر اونه..حتی وقتایی که..
بدنم یخ کرد..
با صدایی لرزون به نسیم گفتم:😥😣
_خفه شو نسیم..
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهـایــے_ازشبـــ ☄ #قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم او دوباره قدم زد ودر حالیکه دستهاش رو با حالتی
💔
رمان_رهـایــے_ازشبـــ ☄
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم
_خفه شو نسیم..دیگه نمیخوام حرفهاتو بشنوم. کثافت کاریهای شما سه تا دیگه به من ارتباطی نداره.
اون ایستاد و با لبخند جنون آمیزی😠😏 نگاهم کرد.
_اتفاقا ربط داره که میگم! مگه نمیخوای بدونی چرا برات تور پهن کردم؟ پس لال شو وگوش کن.کجا بودیم؟؟!! آهان اونجا بودیم که مسعود گفت بدون تو نمیشه بازی کرد.کامران گفت:من یه پیشنهاد دارم.این دفعه میریم سراغ دخترا.. منم براتون کار عسل و میکنم! من ومسعود جا خوردیم.گفتیم:تو که وضعتت توپه..پولت از پارو بالا میره.میخوای اینکار وکنی که چی بشه؟! گفت میخوام انتقام خودمو اینطوری از عسل بگیرم.خدا رو چه دیدی شایدم تو همین بازیها زن آینده مم پیدا کردم.سهمم نمیخوام هرچی در اومد واسه شما..مسعود داشت خامش میشد ولی من روشنش کردم که به همین زودیها به اون اعتماد نکنه.ولی اون احمق بااینکه حرف منو قبول کرد و این ریسکو نکرد یه شب تو بد مستی، جریان تورکردن پسرهای قبلی رو براش تعریف میکنه اسم و آدرسشونو به کامران میده.
🍃🌹🍃
حرفهاش به اینجا که رسید با کلافگی و اضطراب از جیب شلوارکش پاکت سیگارش🚬 رو در آورد و یک نخ روشن کرد.اینقدر با حرص وعمیق سیگارش رو میمکید که انگار قرار نبود دودش رو بیرون بده.
_به یک هفته نکشید سر وکله ی پسرها پیدا شد.برا مسعود دام پهن کرده بودن و نصفه شبی تا میخورد زدنش..وقتی مسعود با سرو کله ی خونین برگشت خونه نزدیک بود سکته کنم. خودش عین مار🐍 زخمی بود.اجازه نمیداد دست بهش بزنم.یا حتی ازش بپرسم کی این بلا رو سرش آورده. چندروز بعد که حالش بهتر شد جریان و برام تعریف کرد.خیلی سوخته بود. مسعود و که میشناسی؟ نمیزاره کسی دورش بزنه.شال وکلاه کرد رفت سراغ کامران هرچی گفتم نرو تو کتش نرفت گفت میرم جنازشو تحویل ننه باباش میدم بعد برمیگردم.منم پشت بندش رفتم.چون نگرانش بودم.
نزدیک میز اومد
وسیگارش رو روی میز خاموش کرد و بلافاصله سیگار🚬 تازه ای روشن کرد.تنفس برام سخت شده بود سرفه م گرفت.😖در حالیکه سیگارش رو با لذت دود میکرد با چشمهای خمار نگاهم میکرد گفت:
_لعنت بهت عسل!! لعنت بهت که آدمهایی به بزرگی کامران حتی حاضرند بخاطرت مرتکب قتل بشن!!
🍃🌹🍃
از نفس افتادم!!
نه از دود سیگار بلکه از جمله ی آخر نسیم!با زبونی که در دهانم نمیچرخید تکرار کردم: _قتل؟!!!!😱😰
او چشمهاش پر از اشک شد.
گوشیش زنگ خورد.سراغش رفت وبا حالتی عصبی جواب داد:😡
_الووو.نه هنوز اینجاست! داریم باهم درددل میکنیم. کی میرسید؟! اوکی! منتظرم.
با اضطراب از جا بلند شدم!
اگر نسیم برای من تور پهن کرده بود پس حتما قصه ی بیماری مادرش هم کذب محض بود.
پرسیدم:
_کی قراره بیاد اینجا؟! با کی داشتی هماهنگ میکردی؟
او پوزخندی زد و نزدیکم شد.😏
_صبر کن میفهمی!
دلم گواهی بد میداد! نکنه منتظر مسعود بود؟! نکنه قرار بود بلایی سرم بیارند؟!به سمت اتاق رفتم تا 💎چادرم💎 رو بردارم.
او زودتر از من به طرف در دوید 🏃♀و درحالیکه کلید رو داخل قفل میچرخوند گفت:
_فکر کردی به همین سادگیهاست؟ هنوز حرفهام تموم نشده..😏
به سمت دستش خیز برداشتم تا کلید رو ازش بگیرم او باسیگار 🚬پشت دستم رو سوزوند😖
و به سمت پنجره رفت و در مقابل چشمهام کلید رو پایین پرتاب کرد.
با التماس گفتم:😥🙏
نسیم خواهش میکنم این کارو نکن باهام. .آخه اینهمه کینه از من برای چی؟!!
او به سمتم حمله کرد و در حالیکه موهامو با خودش به طرفی میکشوند با اشک گفت:
_برای چی؟؟ برای چی.؟بیا تا بهت نشون بدم.من و به سمت اتاقی برد.پوست سرم داشت کنده میشد ولی جیغ نمیکشیدم فقط سعی میکردم باهاش درگیر نشم تااتفاقی برای بچه م 👶نیفته
در اتاق🚪 رو باز کرد و موهامو ول کردبا اشک وهق هق گفت:
_ببین..ببین چه بلایی سر زندگی من آوردی. .اگه توی لعنتی به کامران نمیگفتی که مسعود برات نقشه ی تور کردنشو کشیده هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد.
🍃🌹🍃
سرم گیج وچشمهام سیاهی میرفت!
به زور بدنم رو راست کردم و به اون سمت اتاق روی تخت نگاه کردم.ناگهان مثل جن زده ها از اتاق بیرون دویدم.😱😰اودنبالم اومدو در حالی که شانه هام رو تکون میداد با ضجه گفت: _کجا.؟؟ کجا؟؟ ببینش خوب ببینش ببین چطوری زمین گیرش کردی
من هلش دادم و در حالیکه عقب عقب میرفتم: گفتم:
_احمق بیشعور اون نامحرمه..لعنت بهت 🔥نسیم🔥 لعنت..
او با عصبانیت محکم تو صورت خودش زد و گفت:
_نامحرمه؟! زندگی منو ومسعود و به فنا دادی رفت حالا بجای اینکه شرمنده باشی داری میگی نامحرمه؟؟!
🍃🌹🍃
دیگه سرپا ایستادن برام مقدور نبود.
دیوار رو گرفتم و خودم رو به مبل رسوندم. نفسم بالا نمیومد.به هن هن افتاده بودم.نشستمو سرم روی دسته ی مبل افتاد.کی از این کابوس ترسناک بیدار میشم؟کی تموم میشه؟
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم یاد دیروز افتادم و جمله ی او به حاج کمیل. ح
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم
_کجا؟؟؟؟ شما یک بدهکاری کوچیک به ما داری..
من بی توجه به او با تمام توان التماس نسیم رو صدا زدم:😭😵
_🔥نسیمممممممم🔥 بابات به عزات بشینه نسیمممممم.نسیم منو از دست این 🐕گرگها🐕 نجاتم بده…نسیممم بچم….👶 نسیمممم زنگ بزن پلیس..🚓تو روخدا زنگ بزن
ولی نسیم رفت و میلاد در رو قفل کرد.
🍃🌹🍃
از همون کنار در چیزی بلغور کرد
ولی اینقدر صدای ضبط زیاد بود که هیچی نمیشنیدم.حمید خواست نزدیکم شه که میلاد دستش رو گرفت و فکر کنم گفت:😏
_فعلا نه!
من دیگه امیدی نداشتم!عقب عقب میرفتم وتمام سلولهام خدا🙏 رو صدا میزد.زیر لب با بچم حرف میزدم:
نترس مامان نترس.یادت باشه ما تو آغوش خداییم.پس فقط تماشا کن و نترس!
گرچه اینها رو به بچم میگفتم ولی دروغ چرا؟ صدای شومی در درونم میگفت خبری از اون آغوش نیست! دل نبند..تو دیگه تموم شدی.دیگه برام مهم نبود که حاج کمیل منو ببینه درموردم چه فکری میکنه! اگر بلایی سرم میومد دیگه زندگی معنی ای نداشت..در ده سال غفلت و تاریکی عفتم رو حفظ کردم حالا اگر بی عفت میشدم میمردم.چه با حاج کمیل چه بی او!!
🍃🌹🍃
خوردم به یک دیوار کوتاه.
اوپن آشپزخونه بود! دویدم و از روی جا قاشقی روی ظرفشویی چاقو🔪 برداشتم.
میلاد کنار اوپن ایستاد!👁نگاهی به سراپای من انداخت و گفت:
_خیلی دلم میخواست بازم ببینمت! ببینم چه ریختی شدی!اونروزها فک میکردم از من پولدارتری.تریپم بهت نمیخوره! وقتی نسیم گفت هیچی نداشتی تعجب کردم. ایول واقعا بهت.چه خوب ادا بچه مایه دارها رو در میاوردی.اون موقعها زبون داشتی یکی اینقدر!! طنازی و دلربایی میکردی.حالمو خراب میکردی.الان دیدنت با این سرو شکل یک کم واسم عجیبه!!واقعا توبه کردی یا از ترس گذشته ت پناه بردی به ازدواج؟!
حمید مشروب به دست پشت سرش ظاهر شد!
_نه داداش!!من که میگم ازدواجش الکیه. لابد میخواسته شوهرشو بتیغه..
وبعد در حالیکه شیشه رو بالا میکشید گفت:
_اصلا شاید ازدواجشم دروغ باشه چون تا جاییکه من میدونم این خوشش نمی اومد شبا با کسی باشه.
🍃🌹🍃
حرفهای حمید اونقدر رکیک و زشت بود که برای آخر عمرم بسم بود!
این اون گذشته ی من بود!! گذشته ای که دنبالم اومده بود و میخواست بهم بفهمونه حتما نباید #جسم خودت رو در اختیار کسی قرار بدی تا بهت انگ بخوره همونقدر که #فکرهرزه_ی_مردی رو درگیر خودت کنی انگار که #تن_فروختی دیگه چه فرقی میکرد چه اتفاقی بیفته؟؟ چشمهام رو بستم.
خدا اینجا توی این خونه نبود.
من از آغوش او سقوط کرده بودم.کی و کجا نمیدونم! ولی اینجا خدا نبود! من بودم و تسبیح الهام و یک بچه ی سه ماهه!!از همین حالا خودم رو تصور میکردم که زیر چنگال اونها الوده شدم و…اشکم😭 به پهنای صورتم ریخت. چشمم رو باز کردم.دستی نزدیک صورتم بود.دستهای کثیف حمید بود که قصد داشت صورتم رو نجس کنه.
دوباره در درونم فریاد کسی رو شنیدم که میگفت:
🌟خدا اینجاست! مقاومت کن!نزار ناامیدی به اونها فرصت بده.🌟
چاقو رو مقابل او گرفتم و با تهدید گفتم: _اگر دستت به من بخوره زنده نمیمونی!
🍃🌹🍃
آفرین این شد!👌
اگر اونها میفهمیدند که ترسیدم همه چیز تموم میشد اونها دونفر بودند و ما هم دونفر!! حمید و میلاد با هم #من_وخدا هم باهم.. زور ما خیلی بیشتر از این دونفر بود.
حالا حسش میکردم.اینو از صدایی که نمیلرزید و دستی که محکم چاقو رو چسبیده بود حس کردم.
او با دیدن چاقو عقب رفت و با چشم هرزو مستش گفت:
_اوه اوه چه عصبانی! کاریت ندارم که بابا..میخواستم دلداریت بدم.دلداری که اشکالی نداره خوشگل خانوم؟
بعد دستهاشو با حالتی منزجر کننده و چندش اور باز کرد و گفت:
_بیا در آغوش اسلام..
و غش غش خندید..عجیب بود که دیگه نمیترسیدم.😏💪
نمیدونم قرار بود چطوری اینها ناکام بمونند.. شاید مثل سپاه ابرهه خداوند از آسمان بجای سنگ سقف رو نازل میکرد بر سرشون و یا شاید جان اونها رو در همون لحظه میگرفت.گفتم:
_برو گمشو از این خونه بیرون .گمشو وگرنه میزنمت..
او با حرکتی سریع یه بشکن زد کنار گوشم:
_بیا بزن بینم؟! ما چاقو خورده تیم جیگر.. ژووووون....
عقب تر رفتم و چاقو 🔪رو محکم چسبیده بودم حمید به میلاد گفت:
_داش میلاد فیلم بگیر که میخوام بلوتوث کنم واسه شوهرش!
میلاد گوشیش📱 رو درآورد و مشغول گرفتن فیلم شد.حمید مثل یک 🐕گرگ🐕 به کمین نشسته به سمتم اومد .
🍃🌹🍃
وحشت به همه ی وجودم رخنه کرد! چقدر احساساتم متغیر بود در این دقایق پایانی! زیر لب زمزمه کردم:🌟خدااا مراقبم باش..بی عفت بشم اون دنیا گله تو پیش خودت میبرم..🌟از حرفم اشکم در اومد. چاقو رو در هوا چرخوندم!
_بخدا بیای جلو میزنم.
او مست تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه.گفت:_بزن…
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــی
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم _کجا؟؟؟؟ شما یک بدهکاری کوچیک به ما داری.. م
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم
میلاد بلند گفت:
_حمید سر به سرش نزار. قرارمون این نبود.
حمید چشم از من برنمیداشت!گفت:
_تو میتونی جنتلمن باشی من نه! من هروقت یک بره ی ترسو وخشگل میبینم نمیتونم جلو شکمم رو بگیرم!
میلاد مضطرب بود. حمید گفت:
_بزن
و دستش رو جلو آورد تا چاقو رو بگیره. باید بهترین تصمیم رو میگرفتم.
او زورش از من بیشتر بود.چون هم مرد بود وهم مست! من نمیتونستم بااو درگیرشم چون ممکن بود جنینم آسیبی ببینه.
خدا رو بلند صدا زدم..😫😵😭
اشکهام مثل سیل عالم خراب کن پایین میریخت دوباره صدا زدم..همون مضطری که چادر سرم انداخت! همون مضطری که سالهاست داره فریاد میزنه:
🌴شیعههههههه ی علیییییی!! و ما کر هستیم. گوشمون رو اونقدر گناه پرکرده که صدای هل من ناصر ینصرنی ش رو نمیشنویم!🌴
چشمم رو بستم و با آخرین توانم فریاد زدم: 😵😭
_امااااااام زمااااان به فریااااااادم برس.....
🍃🌹🍃
ناگهان دستی که چاقو 🔪در اون جا داشت بی اختیار به روی بازوم فرو رفت!
لحظه ای دستم داغ شد.
وقتی چهره ی وحشت زده ی حمید 😨رو دیدم چاقو رو بیرون آوردم و دوباره به بازوم 🔪فرو کردم..او عقب عقب رفت و رو به میلاد گفت: _این دیوونست باباااا…
هیچ دردی احساس نمیکردم!
فقط نمیتونستم چشمهام رو ثابت نگه دارم.میلاد😨 رو دیدم که با تشویش و وحشت بازوی حمید رو گرفت و گفت:
_بریم دیوونه بریم دارن درو🚪👊 میشکنن..
وقتی مطمئن شدم از آشپزخونه بیرون رفتن روی زمین ولو شدم ..
صدای موسیقی🔊 زیاد بود.
ولی نمیدونم چرا توی گوشم همش صدای اذان💫 پخش میشد! اون هم با یک صوت متفاوت!
هنوز بیم اون داشتم اونها سراغم بیان. چشمم رو به زور وا کردم..تنه ای سخت در آغوشم گرفت.
از ترس جیغ کشیدم:
_نههههههههه😫😵😭
🍃🌹🍃
صداش آرومم کرد:😭
_رقیه جان…رقیه خانوم..سادات گلمممم چرا غرقه به خونی؟؟چرا مثل 🌸مادرت🌸 دست وبازوت خونیه؟!
آه بخون…بخون حاج کمیل روضه مــ🌸ــادرم رو..بخون! میگن امام زمان روضه شونو دوست داره.
لبهای گرم و خیس از اشک چشم حاج کمیل روی صورت سردم میرقصید! چقدر خوب بود که او همیشه تنش گرم بود!من داشتم از شدت سرما میلرزیدم.
چشمهام رو به سختی باز کردم و با خنده ی شوق زبان گرفتم.سعی کردم فک لرزونم رو کنترل کنم.
_حاج کمیل دیدی؟ دیدی گفتم نمیزارم اعتمادت بهم سلب شه…؟هم..هم…هم…دیدی…هم..هم..دیدی جدم نذاشت شرمنده شم؟ بخدا…هم هم.نذاشتم یه تار….هم ..هم..یه تارمومو ببینند..نذاشتم....
او با چشمهایی خیس از اشک آهسته گریه میکرد.گفت:😭
_الهی قربون اون جدت برم که تو رو به من داد..الهی قربون اون جدت برم که تو الان سالمی..حرف نزن!حرف نزن خانومم.. حرف نزن ..😭
چشمهام جون دیدن نداشت ولی دوست داشتم با آخرین جون کندنام او را سیر تماشا کنم.
او عمامه ش رو روی زمین گذاشت و آهسته سرم رو روی اون قرار داد.چشمم بسته شد.
صدای جر خوررن پارچه ای به گوشم رسید.دستهای گرم و لرزنده ی او راحس میکردم که چیزی رو دور بازوم میبنده.
وای چه آرامشی!!
صدای موزیک قطع شد.🔇 حالا موسیقی زندگی بخش مردی از جنس نور در گوشم مینواخت! تاپ تاپ تاپ تاپ..💓محکم و با صدایی بلند.
سرم دوباره روی قفسه ی سینه ش بود.
نفس بکش رقیه!
این عطر بهشته! بهشتی که خدا بهت داده.دیدی چقدر خدا قشنگ بغلت کرد و جا دادت تو بهشت؟ حالا دیگه آروم بخواب!! از هیچ چیز نترس! فقط گوش کن به صدای آهنگ زیبای بهشت …تاپ تاپ تاپ تاپ…
🍃🌹🍃
اون سمت بهشت....
کنار یک درخت🌳 پربار تاک الهام نشسته و نوزاد👶 منو با لبخند ☺️در آغوش گرفته!! نگاهش سمت منه و هرازگاهی چشمهاشو از من میگیره و به نوزادم با عشق و علاقه نگاه میکنه!😍 پرسیدم:
_حالش خوبه؟!
چشمهاش رو به نشانه ی تایید بازو بسته کرد و خندید!☺️
کسی دستی روی پیشانیم گذاشت.نگاهش کردم.آقام چه جوون و زیبا شده بود.گفت:
_انگور میخوری؟🍇
تشنه م بود!! گفتم:😊
_بله آقاجون..دلم انگور میخواد! .او خوشه ی انگور رو دستم داد و با محبت نگاهم کرد.😍چشم از آقاجانم برنمیداشتم.پرسیدم:
_آقاجون چرا شما از اول برام آقا بودی نه بابا؟؟
خندید!!
_اگر آقا نبودم نمیبخشیدمت.😊
پس آقام منو بخشید!جواب دیگرش رو خودم پیدا کردم:
او قبل از اینکه بابا باشه سید و آقا بود!😌😊
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم میلاد بلند گفت: _حمید سر به سرش نزار. قرارم
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
صدای پچ پچ های خفیف و پرتعدادی به گوشم میرسید.
_الهی بمیرم براش..خدا میدونه چی کشیده
_من از همون اولش حس خوبی به اون دختر نداشتم.حالا خداروشکر بخیر گذشت. .
_خدا از سرتقصیرات اون دختر نگذره..ببین چطور با این دختر بازی کرد..
چشمهام رو به آرومی باز کردم.دور و برم چقدر شلوغ بود.خواب بودم یا بیدار؟!
اولین صورتی که مقابلم دیدم فاطمه بود.قبلا هم، این صحنه رو دیده بودم.با چشمهای اشک آلود و نگران نگاهم میکرد.صورتم رو بوسید و آهسته اشک ریخت..😢
_تو آخر منو میکشی رقیه ساداات..الهی بمیرم برات که اینقدر مظلومی. .اینقدر اذیت شدی..
اشک خودمم در اومد.نمیدونم خودش از من جدا شد یا مادرشوهرم او رو از من جدا کرد.او برعکس فاطمه لبخند زیبایی به لب داشت. پیشونیمو بوسید و پرسید:☺️
_حالت چطوره دخترم؟
🍃🌹🍃
من فقط آهسته اشک میریختم.
هنوز در شوک بودم.راضیه ومرضیه به نوبت جلو اومدند و بوسم کردند.راضیه خانوم کنار گوشم زمزمه کرد:
_دیگه تموم شد عزیزم..از حالا به بعد خودمون مراقبت هستیم..نمیزاریم کسی بهت چپ نگاه کنه..
نکنه واقعا خواب بودم؟!
اونها واقعا نگران حال و روزم بودند.؟ شماتتم نکردند؟ شک نکردند.؟حاج آقا مهدوی..حاج آقا مهدوی چرا اینجا نبود؟ نکنه او قید منو زده بود؟ نکنه دیگه منو به اولادی قبول نداشت؟!
خدایا شکرت! او همینجاست! پشت در نیمه باز اتاق!منو دید که نگاهش کردم.
لبخندی به لبش نشست😊 و با یک یا الله وارد شد.تسبیح به دست و نگاه به زیر بالای سرم ایستاد.با اشک وشرم نگاهش کردم.در نگاهش چیزهایی بود که من معنیش رو نمیفهمیدم.
ناگهان خم شد و پیشونیم رو بوسید☺️😘 و دستم رو فشرد.
_خداروشکر بابا که سالمی..خدا روشکر..ما رو صدبار کشتی و زنده کردی.
دستش رو محکم فشردم و زیر گوشش گفتم:
_حاج آقا من واقعا دنبال بردن آبروتون نبودم..
چندبار آروم پشت دستم زد:
_میدونم بابا میدونم. شما افتخار مایی! خدا رحمت کنه پدرو مادرت رو!
آه چقدر دلم آروم گرفت!!
🍃🌹🍃
حاج کمیل گوشه ای از اتاق ایستاده بود و تسبیح به دست با اندوه نگاهم میکرد و لبخند غمناکی برلب داشت.
اتاق که خلوت از جمعیت شد نزدیکم اومد! عاشق این حیاش بودم! شاید با دیدن نجابت او هیچ کسی فکرش را هم نمیکردکه او چقدر در مهرورزی استاده!
دستم رو گرفت و نگاهم کرد.
آه چه لذتی داره بعد فرار از دنیایی کثیف و وحشتناک که بنده های بد خدا برات ترتیب دادن تو آغوش خدا آروم بگیری ودستت تو دستت بنده ی خوبش باشه!دلم میخواست فکر کنم همه ی اتفاقها یک کابوس بوده و من فقط در یک تب هیستریک این صحنه های وحشتناک و نفس گیر رو تجربه کرده بودم ولی حقیقت این بود که اون اتفاقها افتاده بود.
حاج کمیل غنچه ی لبخندش☺️ شکفت.من هم با او شکفتم!☺️انگشتهای مهربان و نرمش رو روی دستم رقصوند! چه عادت قشنگی داشت! این رقص انگشتها رو دوست داشتم!
_سلام علیکم عزیز دلم؟؟حالتون چطوره؟
گلوم خشگ بود.گفتم:
_سلام! شما که باشی کنارم دیگه حال و روز معنا نداره حاج کمیل.
دستم رو روی لبهاش گذاشت و بوسید.😘
چشمهاش 😢برکه ی اشک شد.
_خیلی میخوامت سادات خانوم..😍
نفس عمیقی کشیدم!😌
🍃🌹🍃
اگه اتفاقی برام میفتاد
و نقشه ی نسیم عملی میشد باز هم حاج کمیل میگفت منو میخواد؟!!! اگر آبروم به تاراج میرفت حاج کمیل بوسه به دستم میزد و عاشقونه بهم میخندید؟!فکر این چیزها آزارم میداد!
دیگه بسه آزار..من از دست آقام خوشه ی انگور گرفتم. آقام گفت منو بخشیده.پس دیگه نباید به این اتفاقها فکر کنم. هرچند که سوالات بیشماری ذهنم رو درگیرخودش کرده بود و باید به جواب میرسیدم.گفتم:
_باورم نمیشه از اون مهلکه جون سالم به در برده باشم.نمیدونید این چندساعت برمن چی گذشت..😒
سرش رو به نشانه همدردی تکون داد:
_میفهمم میفهمم!😊
گفتم:
_نمیدونید چه معجزاتی به چشم دیدم!!😊
دوباره با همان حالت جواب داد:
_یقین دارم..یقین دارم😌
اشکم از چشمم جاری شد.
_بچم حالش خوبه؟😧😢
گفت:_بله..به لطف خدا.☺️
نفس راحتی کشیدم و صورت زیبا و روحانی الهام رو در خواب مجسم کردم که نوزادم در آغوشش غنوده بود.گفتم:
_خیلی حرفها دارم براتون حاجی..خیلی اتفاقها افتاد..
او سرش رو با ناراحتی شرمندگی پایین انداخت.
گفت:😔😒
_قصور از من بود! کاش به شما زودتر گفته بودم در اطرافمون چه خبره.خیلی کلنجار رفتم دراین مدت بهتون بگم چه اتفاقی داره می افته ولی وقتی رفتارتون رو اونشب بعد صحبتهای حاج آقا دیدم صلاح ندونستم خبردارتون کنم قصه از چه قراره.از طرفی هنوز مطمئن نبودم این بازیها زیر سر کیه! گفتم خودم میرم تحقیق میکنم، پیگیری میکنم تا شاید چیزی دستگیرم شه اما..
آه بلندی کشید و گفت:
_به هرحال دیگه همه چیز تموم شد.دیگه کسی برای آزار دادن و آسیب زدن شما وجود نداره.
ادامه دارد..
نویسنده: #فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم صدای پچ پچ های خفیف و پرتعدادی به گوشم م
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
با تعجب پرسیدم:😳
_یعنی اون دوتا رو پلیس گرفت؟
او آهسته پشت دستم رو زد:😊
_بله!! ما و پلیس پشت در بودیم وقتی اونها بیرون اومدند.
آه کشیدم.😕
_چه فایده وقتی متهم اصلی فرار کرد.
حاج کمیل پرسید:
_کی رو میگید؟نسیم.؟؟؟
سرم رو به حالت تایید تکون دادم.او با لبخندی رضایت بخش گفت:☺️
_نگران نباشید اونم دستگیر شده!
خودم رو از روی بالش با هیجان بالا کشیدم. بازوی چپم درد گرفت.از ناله ی من حاج کمیل ایستاد و کمکم کردبنشینم.
پرسیدم:
_نسیم چطوری دستگیر شد؟!
او صندلیش رو جلوتر آورد و نزدیک صورتم نشست!گفت:_مفصله!
التماس کردم:
_نه خواهش میکنم برام تعریف کنید.من احتیاج دارم به دونستنش!! اونم کل ماجرا..نسیم میگفت براتون نامه میفرستاده در این مدت! حقیقت داره؟
او سرش رو با تاسف تکون داد:😒
_بله حقیقت داره
_پس چرا به من نگفتید؟؟! وااای باورم نمیشه!! این دختر با آتش کینه وحسدش منو نابود کرد.
او کمی مکث کرد و گفت:
_در حقیقت خودشو نابود کرد.میدونید یاد یک حدیث از حضرت علی افتادم.که فرمود:آفرین بر حسادت ! چه عدالت پیشه ست ! پیش ازهمه صاحب خودش را مى کشه.این خانوم به خیالش شما رو نابود کرد ولی در حقیقت خودش زودتر هلاک شد.
مکثی کردم.
_حاج آقا چجوری منو پیدا کردید؟
🍃🌹🍃
او آهی کشید و روی صندلی نشست.
_والله من سرکلاس بودم که شما پیام دادید.براتونم نوشتم آدرس رو ارسال کنید ولی شما ننوشتید.هرچه هم بعد از کلاس تماس گرفتم شما تلفنت خاموش بود.خیلی دلم شور افتاد.ساعت حدودا یک ونیم بود حاج آقا تماس گرفتن پرسیدند از شما خبر دارم یا خیر.پرسیدم چطور؟ ایشون گفتند یکی دوباره براشون نامه انداخته تو حیاط خونه که رقیه سادات امروزبا.. شرمش میشد متن نامه رو کامل توضیح بده.
بدون اینکه محتوای نامه رو کلا شرح بده ادامه داد:
_خلاصه اینکه یک آدرس زیرش نوشته بود که اگه باور نمیکنید برید خودتون ببینید. من به حاجی گفتم شما جات امنه مشکلی نداری.ولی راستش یک دفعه اتفاقات رو کنار هم چیدم دلم گواهی خوبی نداد.حاج آقا هم دلش شور میزد.خیلی نگران حال شما شدیم.از اون ور فکر میکردیم شاید این آدرس یک طعمه باشه و اهداف شوم تری برای من وحاجی پشتش باشه. از طرف دیگه هم میدیدیم از شما خبری نیست.تا دو صبر کردم خبری نشد.از بیم آبرو هم نمیشد بی گدار به آب زد و پلیس رو خبردار کرد.من و حاج آقا مثل اسپند رو آتیش بودیم سادات خانوم.😒
با بغض گفتم:😢
_میترسیدید که من واقعا شما رو فریب داده باشم؟
حاج کمیل بهم اطمینان داد:
_معلومه که نه!! این چه حرفیه سادات خانوم؟ ما هردومون مطمئن بودیم یکی برای شما تله پهن کرده!و یقین داشتیم یه سر داستان همین خانومه.اگر میگم بیم آبرو بخاطر اینه که مردم دنبال حرفند. من یکیش به چشمهام اعتماد دارم یکی به شما.😊آدرس وشماره تلفن آقا کامران رو از قبل داشتم.رفتم سراغش و با چیزهایی که او تعریف کرد دیگه شکم به یقین تبدیل شد.آدرس هم بهش نشون دادم گفت بله آدرس خونه ی اوناست.
دیگه ما زنگ زدیم پلیس و به تاخت خودمونو رسوندیم به آدرس. تو کوچه ی همین خانوم بودیم که برام از یه شماره ی ناشناس پیام اومد که عجله کنید.اگه دیر برسید جون عسل در خطر میفته. بعدش هم چشمم افتاد به یک خونه که یک زن و یک مرد رو ویلچر ازش بیرون اومدن.دقت کردم دیدم بله خودشونند.خدا خیلی لطف کرد بهمون که قبل از اینکه فرار کنند گرفتیمشون. #همه_چی_خدایی_بود..
او به فکر رفت و دیگه ادامه نداد.
مهم هم نبود چون حدس باقی ماجرا کار سختی نبود.
🍃🌹🍃
پرسیدم:
_آخه نسیم شماره ی شما رو از کجا داشت؟ از طرفی او تمام مدت با من بود چطوری به دست پدرتون نامه رسونده!؟
او شانه هاش رو بالا انداخت و گفت: _کسی که اینقدر حساب شده عمل کرده قطعا کسانی هم اجیر کرده تا این کارها رو انجام بدن براش.از طرفی شماره ی ما روحانیون خیلی راحت به دست اینا میرسه.شاید تو مسجد از کسی گرفته. شایدم یواشکی از گوشی خودتون برداشته.کسی که آدرس خونه ی پدرم و بلد باشه قطعا شماره منم از یک جایی گیر آورده! حالا اینها به زودی مشخص میشه.مهم اینه که این دختر چقدر نفس پلیدی داشته!و برای ضربه زدن به آبروی شما تا کجا پیش رفته!
دوباره آه کشید:
_وقتی داشتند میبردنش گریه میکرد میگفت من نمیخواستم بلایی سرش بیاد.بخاطر همین هم بهت اسمس دادم ..
سری با تاسف تکون داد:
_هییی! ! شاید واقعا پشیمون شده بود از کارش ولی خیلی بد کرد خیلی!
ادامه دارد...
نویسنده: #فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم با تعجب پرسیدم:😳 _یعنی اون دوتا رو پلیس گ
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
با حسرت گفتم:
_حاج کمیل من فکر میکردم میتونم نسیم رو کمک کنم فکر میکردم شاید او هم مثل من شانسی برای هدایت داشته باشه.
حاج کمیل سری با تاسف تکون داد: _واقعیت اینکه که همه در دنیا #هدایت نمیشن.بعضی مورد #لطف_پروردگار قرار میگیرند و بعضی نه!البته این به این معنی نیست که خداوند نمیخواد اون یک عده رو هدایت کنه بلکه اونها خودشون در درونشون یک چیزی رو کم دارند.و اون هم انسانیته!
پرسیدم:
_حاج کمیل پس شما چطور به من اعتماد کردید؟
خندید وگفت:😄
_دختر خوب بالاخره مشخصه کی اهل حرف راسته کی نیست.کی دوست داره آدم باشه کی نه!نباید هرکسی رو به سرعت باور کرد.کسی با پیشینه ی نسیم که لاقیدی و بی اخلاقی رو سرمنشأ زندگیش کرده بعیده دنبال هدایت باشه.شما نباید بهش اعتماد میکردید. من چندبار به طور غیر مستقیم بهتون گفتم ولی متاسفانه..
حرفش رو قطع کردم:😒
_کاش بهم مستقیم میگفتید.
او آهی کشید:
_نمیشد.بعضی چیزها رو باید خود فرد درک کنه اگه من بهتون میگفتم همیشه با اون عذاب وجدان و حسرت که مبادا نسیم هدایت میشد ومن کمکش نکردم رو به رو میشدید.از طرفی من زیاد این دختر رو نمیشناختم.فکر میکردم حتما در ایشون چیزی دیدید که من بی اطلاعم. البته گمونم من هم کوتاهی کردم.باید به نصیحت پدرم گوش میکردم.
لبخند تلخی زد:
_در حیرتم از این دنیا که هرچه جلوتر میری میبینی کم تر میدونی و بیشتر اشتباه میکنی!
حاج کمیل پرسید:😧
_ببینم راسته که شما خودت بازوت رو به این روز انداختی
نگاهی به بازوم انداختم و لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم!
تو دلم گفتم:این همون بازویی بود که دست نامحرم بهش خورد.شاید فقط خون پاکش میکرد!گفتم:
_اگه این تنها راه بود برای جلوگیری از دست درازی اون نامرد حاضر بودم خودمو شرحه شرحه کنم.
خندید!☺️ از همون خنده ها که دیوانه م میکنه ریز و محجوب!😍🙈 من هم از خنده اش خنده م گرفت!میون خنده گفتم:
_حاج کمیل من معنی معجزه رو فهمیدم! معجزه یعنی یقین قلبی به اینکه خدا قادر مطلقه و میتونه همه کاری برات انجام بده.من امروز با همین یقین نجات پیدا کردم.دعا کنید این یقین ذره ای ازش کم نشه!
او پیشونیم رو بوسید.😘_الهی امین!
زیر لب خدا روشکر کردم ونفس راحتی کشیدم.یاد این آیه افتادم( و یدالله فوق ایدیهم..)حاج کمیل بلند شد و برام آبمیوه ریخت و با عشق بهم خورانید!
چند وقتی بود که آرامش نداشتم.حالا چقدر آروم بودم.انگار یک بار سنگین از رو دوشم برداشته شده بود..دوباره اون صدای خوش یمن و زیبا در درونم بهم نوید داد:دیگه در آرامش هستی! خدا تو رو از ایستگاههای تاریک و خطرناک پروازت داده و از حالا میفتی تو مسیر جاده های سبز و روشن!چشمهام رو بستم و در زیر نوازشهای حاج کمیل با خدا حرف زدم و شکرش گفتم.
🍃🌹💞🍃🌹💞🍃🌹💞🍃🌹
تا اذان مغرب یک ساعتی زمان باقی بود.
پیاده روی و دنبال 👦آقا مهدی👦 دویدن حسابی خسته ام کرده بود.این 🌙ماههای آخر بارداری 🌙واقعا سنگین شده بودم.وارد میدان قدیمی شدم و چشمم افتاد به اون نیمکت همیشگی!
رو کردم به آقا مهدی و گفتم:😊
_مامان بریم اونجا بشینیم که هم من یک خستگی در کنم هم شما
آقا مهدی با زبان کودکانه گفت:
_نه مامانی من میخوام با فواره ها⛲️بازی کنم و دستم ورها کرد وبه سمت حوض میدون دوید.
✨دختری هفده هجده ساله روی نیمکت نشسته بود و با صورتی پکر و بغض آلود سرش گرم گوشیش بود. تا منو دید خودش رو کنار کشید و با احترام گفت:
_بفرمایید بنشینید.
لبخندی دوستانه😊 به صورتش زدم و کنارش نشستم.چقدر چهره ی معصوم و دوست داشتنی ای داشت.دوست داشتم باهاش هم کلام شم.گفتم:
_عجب هوا گرم شده.!
او به سمتم چرخید و به زور لبخند غمگینی به لب آورد و گفت:_بله.😒
گفتم:
_اوووف! البته من چون باردارم هستم دیگه گرما خیلی اذیتم میکنه..
🍃🌹🍃
او انگار حوصله ی حرف زدن نداشت. دستش رو زیر چونه ش گذاشت و با چهره ای غمگین به گلدسته های مسجد نگاه کرد.👈یاد خودم افتادم👉 که شش سال پیش با حالی خراب روی این نیمکت مینشستم و به گذشته ام فکر میکردم.
هر از گاهی چشمم به آقا مهدی میفتاد که با دوپای کودکانه ش در کنار حوض می دوید و میخندید!
دوباره صورت دختر جوان رو نگاه کردم که با نوک انگشش اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد.نمیدونستم مشکلش چی بود؟ نمیدونستم دلش از کجا پر بود ولی واقعا دلم براش سوخت.از ته دلم براش طلب خیر و آرامش کردم.او خبر نداشت که من در سکوت، دارم براش آهسته دعا میکنم.کسی چه میدونه؟ شاید شش سال پیش هم یک رهگذر با دیدن اشک من روی این نیمکت برام دعای خیر کرد و الان از تاریکی گذر کردم.
آقا مهدی به طرفم دوید.
_مامانی من تشنه مه.از همین آب حوض بخورم؟
گفتم:_نه نه مامان. .اینکارو نکنی ها.اون اب کثیفه.
ادامه دارد..
نویسنده: #فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
من و او تا غروب🌆 روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغه ها ومشکلاتش گفت.
از دعواهای مکرر پدرو مادرش..از بی معرفتی و بد رفتاریهای دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او را از دست بده.او با بغض و اشک گفت:😒😢
_شما که اینقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم.
دستش رو نوازش کردم.
صدای اذان🗣 از مناره ها بلند بود.با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش وبرطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت:
_آمین!
آقا مهدی 👦 دوید سمتم.
_مامان مامان اذان میگن..بریم مسجد الان بابایی میاد..
من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم:
_یادت نره بهت چی گفتم!!تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن.
او لبخندی زد:😊
_حتمااا…ممنونم چقدر حالم بهتره..
از او خداحافظی کردم..
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که تصمیم گرفتم دوباره به عقب برگردم.او با تعجب نگاهم کرد.گفتم:☺️
_مسجد نمیای بریم؟! امشب دعای کمیل داره.
برق عجیب و امیدوارانه ای در چشمش نشست.از جا بلند شد و با دودلی گفت:
_خیلی دوست دارم ولی من چادری نیستم…😔
دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندم. نگران نباش.من چادر همراهم هست.
🍃وتاریخ دوباره تکرار شد..🍃
🌹پایان🌹
نویسنده: #فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕