eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_دوم در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانج
✍️ هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_چهل_و_ششم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے علــــے گفت: "بہ اندازه ے نیازتـــــ
💔 ✨ نویســـنده: و علـــے سپــــاه خود را به و فرا مے خواند و مےگفت: "این ڪہ مےگویید بہ خاطر تـــرس از مـــرگ، فرمـــان جنگ نمےدهم، به خــــــدا سوگنـــد باڪے ندارم ڪه به آغوش مرگ بروم یا مرگ نزد من آید. به خــدا سوگند هیچ روزے جنگ را به تأخیر نینداختم جز به امید این که گروهے به من بپیوندند و شوند. این براے من بهتر از این است که آنان به خاطر گمراهے شان هر چند در گناه باشند در جنگ نابود شوند." ماه به پایان رسید و ماه صفـــــر آغاز گردید. حال احســـــاس می شد که به روز جنگ با دشمن نزدیک مےشویم. تا این ڪه فرماندهان سپاه، دسته هاے سواره نظام و پیاده نظام را به صف ڪردند. تیراندازان در صف جلو ایستادند. سپاه آرایش جنگے به خود گرفت. من جزء افراد پیاده بودم. سپاه معاویـــه نیز در فاصله ی دویست مترے ما آماده ے نبرد بودند. امام که لباس رزم پوشیده بود، سوار بر اسب خود، مقابل سپـــاه ایستاد. مالڪ اشتر ڪه فرمانده‌ے سواره نظام بود، با تڪان دادن شمشیر خود بر بالای سرش، سپاه را به آرامش و سڪوت فرا خواند. وقتے همه ساڪت شدند، امام با صداے بلند و رسا گفت: "یـــاران من! صبر و بردبارے من و شما براے نجات دشمن از مرگ و در افتادن در جهنم خدا نتیجه نداد. اینک که دشمن بر رأی خود استوار است، چاره ای جز پیڪار نیست. من شما را نصیحت مےڪنم به این ڪه اگر دشمن را شڪست دادید، اسیران را نڪشید. دشمن را چون زخمیان خود ڪنید. عورتی را ڪشف نڪنید و ای را مثلــه نسازید. فراریان را تعقیب نڪنید و آن ها را نڪشید. ثابت قدم و استوار باشید و خدا را یاد کنید تا رستگار شوید. باشید ڪه خداوند با بردبـــــاران است." پس از سخنان امام، اشتــــر با حدود بیست تن از سواره نظام، و من نیز با همین تعداد از زره پوشان پیاده نظام، به طرف سپاه دشمن به راه افتادند و در میانه میدانگاه ایستادند. از سوے شامیان نیز تعدادے سواره و پیاده در مقابل آن ها صف آرایے ڪردند تا شاهد اولین نبرد تن به تن باشند. آن ڪه پیشاپیش نیروهای دشمن بر اسب سیاهے نشسته بود، ڪسے نبود جز عمــــروعــــاص من او را برای اولین بار مےدیدم. جنگ تن به تن بین دو گروه آغاز شد. ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
💔 خودش هم خوب میدانست ، پر اجرترین و البته سخت ترین کار دنیاست و به صبوری سفارش کرد که صبر کنیم و بیاوریم بر خون دلی که میخوریم اما حودت بگو میشود؟ میتوان طاقت آورد؟ هیهات... 💔 ... 🏴 @aah3noghte🏴 جهت کپی، هشتک دلشکسته ادمین حذف شود
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے طلحه گفت: هر کس می خواهی باش
💔 ✨ نویســـنده: عبدالله جسد فرزندش را به نزد على آورد و گفت: آیا باز هم باید و از خود نشان دهیم؟! به خدا سوگند اگر هدف اتمام باشد، تو حجت را بر آنان کردی. سخنان او باعث شد که علی آماده نبرد شود. سپاه چشمگیر و منظم على، دشمنان را به تکاپو انداخت و آن ها شتر عایشه را که حامل كجاوه ی او بود، به میدان نبرد آوردند. عبدالله پسر زبیر پیش روی عایشه و مروان بن حکم در سمت راست او قرار داشتند. مدیریت سپاه با زبیر بود و طلحه فرمانده ی سواره نظام و پسرش محمد نیز فرماندهی پیاده نظام بودند. امام آن روز پرچم نبرد را به دست فرزندش محمد حنفیه سپرد و خطاب به او گفت: اگر کوه ها از جای خود کنده شدند، تو بر جای خود باش! دندان ها را به هم بفشار! کاسه ی سرت را به خدا عاریت ده! گام های خود را بر زمین میخکوب کن و پیوسته به آخر لشکر بنگر و بدان که از جانب خدای سبحان است! محمد از این که پرچمدار سپاه گشته، خوشحال بود. وقتی از او پرسیدند که چرا امام تو را پرچمدار سپاه خود نمود و حسن و حسین و فرزندان دیگرش را از این کار باز داشت، در پاسخ گفت: من پدرم هستم و آنان او؛ او با دستش از چشمانش دفاع می کند. جنگ آغاز شد. دو سپاه در هم پیچیدند. بر شتری نشسته بود که در میان لشگریانش قداستی یافته بود. بسیاری در از شتر و عایشه کشته شدند تا این که شتر بر اثر تیری که به او اصابت کرد، بر زمین افتاد و سرنگون شد. در این هنگام فریاد عایشه بلند شد. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️
شهید شو 🌷
💔 #امام_خامنه_ای: ☜ #شب_قدر، فرصت مغفرت است. ☞ 🌔 در ←شب قدر→ طلب مغفرت كنيم؛ و الا روزی خطاب ال
💔 ساعت ۱۸ روز یک شنبه، یکی از مهم ترین سخنرانی های رهبری رو شاهد خواهیم بود☝️ •اگر مشاهده کنید، کلمه ی مهم، در استوری پیج رهبری ، با رنگ قرمز مشخص شده و زنگ هشدارِ شروع برنامه هم قرار داده شده برای اولین بار☝️ البته، از این نظر مهم، چون اگر فردا رهبری امر کنند فلان کار رو کنید، باید انجام بدهیم حتی اگر دستوری بدهند که به مذاق مان خوش نیاد باید بدونِ هیچ چون و چرا ، بگیم: به روی چشم احتمالارهبری در مورد انتخابات هم فرمایشاتی داشته باشن که باید خوراکِ پست های این چند ماه ما باشه توجه کنید نه جلوتر از رهبری نه عقب تر از رهبری قدم بردارید با رهبری غربال گری های شروع شده پذیری‌ رو از همین الان شروع کنیم👌 •آغاز حکومت جهانی، اطاعت‌ بی چون و چرایی از ولےّاش را میخواهد شاید برای بعضیا این نکات خیلی مهم نباشه اما مطمئن هستم که دیگر وقتی برای بازگشت باقی نخواهد ماند... ممکن است زمانی برسه که دیگه نتونیم خودمون رو جمع کنیم! دوستانِ تند رو حواستون باشه بعد از فرمایشات رهبری از آقا جلو نزنید☝️ •که اونوقت هست بهتون میگیم: از خط قرمز ها عبور کردید و از رهبری و ولایت فقیه عبور کردید •اگر قرآن سر نیزه کردن ، حواستون به ، به باشه •خلاصه که، اصل خودِ فرمایشات حضرت آقا هست نه کمی بیشتر و نه کمی کمتر •حتما با ، و با و با فرمایشات رهبری رو ساعت ۱۸ مشاهده بفرمایید ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_دو تلفن صحرایی راوی: سر
💔

✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

انصاف دهید، منتظرم هستند!
(حمید شفیعی)

وقتی برای عملیات والفجر هشت خودم را رساندم، خیلی مشتاق بودم حتما محمدحسین را ببینم. آن روز بعد از ظهر من و مهدی پرنده غیبی با هم بودیم محمدحسین سوار بر موتور از راه رسید و همچنان به طرف ما می آمد. 


وقتی دیدمش، بی اختیار اشکم جاری شد.
از موتور که پیاده شد در آغوشش گرفتم و می بوسیدمش و گریه می کردم، چون برایم واضح بود که به زودی رفتنی است. آخر پانزده روز قبل، موقعی در هور العظیم بودیم، خواب دیدم محمدحسین شهید می شود. تمام این پانزده روز هر زمان یادم می آمد، گریه می کردم.


آن روز قبل از عملیات، حال خاصی داشتم؛ محمدحسین رو به مهدی کرد :«شما با ما کاری ندارید، من هم دارم می روم.»

 من و مهدی فهمیدیم که منظورش از  چیست، و کاملا از لحنش مشخص بود.
مهدی هم نتوانست خودش را نگه دارد و بی اختیار زد زیر گریه. هر دو فقط محمدحسین را نگاه می کردیم و اشک می ریختیم.


مهدی جوّ را عوض کرد و گفت :«محمدحسین! تو اهل این حرف ها نبودی. از تو بعید است این طور صحت کنی. تو که رفیق با معرفتی بودی!»


محمدحسین به آرامی گفت :«به خدا قسم دو سال است به خاطر رفاقت با شما مانده ام. بعد از شهادت اکبر شجره این دو سال را فقط به هوای شما  کردم. دیگر بیش از این ظلم است بمانم، انصاف بدهید! آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند.»


مهدی سرش را پایین انداخت و همچنان گریه می کرد:
گفت :«باشه. محمدحسین ، حرف، حرف خودت» و هق هق گریه امانش نداد.


احساس کردم زمین و زمان برایم تار شده. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد، عزم رفتن کرده بود، همان طور که می خندید خداحافظی کرد و سوار موتورش شد و رفت. 



... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_دو لبخند همیشگی-ستاد معر
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

عبور از پل
(حسین ایرانمنش)

همه ی بچه ها از  محمد حسین بی تاب بودند. من از لحظه ای که شنیدم، دائم  می کردم.

هر وقت از شبانه روز که به یادش می افتادم، بی اراده اشک از چشمانم جاری می شد. نمی توانستم، رفتنش را باور کنم. خیلی بی تاب بودم. چیزی را توی این  گم کرده بودم و نمی دانستم بعد از او چه کنم.


یک شب، در لباس رزم و  به دوش به خوابم آمد. مرا در آغوش گرفت و گفت :
«به همین زودی داری  ات را از دست می دهی؟ خیلی خودت را باخته ای. باید  کنی. تازه از این به بعد مشکلات آغاز می شود. باید  کنی.»

بعد برگشت و از روی پلی عبور کرد و مرا این طرف تنها گذاشت.


... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 همه عمر برندارم سر از این خمار مستی؛ که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی #صلےالله‌‌علیڪ‌یاابا
💔 ... و اما بعد... قصه، قصه امتحانی است که با محک میخورد چه صبر بر چه صبر بر راه یا بر گرما و ازدحام اما صبر بر فراق کجا و سایر صبرها کجا... اصلا انگار سوزاننده تر از زهر فراق، بر جگر چیزی نیست.... هنوز نیامده ، دلتنگ شدم🥀 کربلا 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ⭐️ بچّه‌های مؤمن تواصی به حق و صبر کنند. : بچّه‌های مؤمن، مسلمان، علاقه‌مند، هیئتی و به معنای واقعی کلمه قرآنی و اسلامی سعی کنند در محیط ، در محیط‌های گوناگون تأثیر بگذارند💪 محیط را به همان رنگی که خودشان به آن معتقد هستند منوّر کنند و ملوّن کنند. و این تواصی بر شما لازم است، برای ما لازم است. 👌 امروز، هم به ، تواصی کنید، هم به . نگذارید محیط، محیط خسته‌ای بشود، محیط ازکارافتاده‌ای بشود. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 با اینکه بار سوم بود می‌رفت سوریه، به همان اندازه بار اول برایم سخت بود.... اما وقتی دیدم سحرها ت
💔 می‌گفت: من این‌ست که بروم از حرم دفاع کنم تو هم این است که کنی تا من توی این مسیر، کم نیاورم.... 📚 راوی: همسر بااندکی تغییر 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"