شهید شو 🌷
💔 قسمت شصت و دوم #بےتوهرگز ❤️ 🌀زمانی برای نفس کشیدن دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد …
💔
قسمت شصت و چهارم
#بےتوهرگز ❤️
🌀جراحی با طعم عشق
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون ...
انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... باورم نمی شد ...
کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ...
دلم می خواست رسما گریه کنم ...😩
برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ...
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم😌 ... و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ...
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ...
زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود ...😏
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ...
- اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق می کرد، می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید😏 ... حتی اگر دستیار باشه😒
خندید ... سرش رو آورد جلو ...
- مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ...
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم😠 ...
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ...
البته تمرین خوبی هم برای #صبر و #کنترل_اعصاب بود ...
چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش، نطق می کرد😏 ... و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ...
توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم ... به نوبت جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقان😶
قسمت شصت و پنجم
#بےتوهرگز ❤️
🌀برو دایسون
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار، رسما من رو خطاب قرار داد …
– واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی…
اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه😍 …
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم …
یا دیگه به چی فکر کنم …
برنامه فشرده و سنگین بیمارستان …
فشار دو برابر عمل های جراحی …
تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی
و فشار زندگی رو روی من درک کنه …
حالا هم که ☹️…
چند لحظه بهش نگاه کردم … با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …
سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن …
تب بالا، سر درد و سرگیجه …
حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد … پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم … فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود 😫😳…
تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن …
ــ چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …
گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید …
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم …
– حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست …
و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در می اومد … صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود🤒
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
یادش بخیر...
آن رفیق شفیقی که مےگفت
"تنها چیزی که در آن #ریا نیست.... #صبر است"...
بعضی حرفا رو باس قابش ڪنی
و بکوبی به دیوارِ بےقراریای دلت💔
تا یادت نره چند چندی!!!
آقا جواد
فهمید ڪه آزمون بندگی در چیست!
آرے... بندگی در #اخلاص است و
#اخلاص_در_صبر_جلوه_گرے_مےڪند
دعایمان ڪن تا صبر پیشگی را یاد بگیریم.
#صبر در طاعت
#صبر در مصیبت
#صبر در معصیت
#شھیدجوادمحمدی
#بندگی
#رفاقت
#صبر
#اخلاص
#شھادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
Panahian-Clip-KholaseHameKhpbiha.mp3
1.71M
🎵خلاصه همۀ خوبیها
این کلیپ عاااالیه❤️
#حجت_الاسلام_پناهیان
پاداش مومنین به واسطه چیست؟
✍یادم افتاد به جمله معروف #شهید_جواد_محمدی که میگفتند"تنها چیزی که ریا در آن نیست #صبر است"
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
✍مُد شده اینروزها برعندازا یه چالشی راه انداختند که "من همونم که..." و دنباله ش می نویسن فلان انقلابی و بسیجی یا حافظ قرآن بودند و الان به این نتیجه رسیدند این چیزها همش کشکه و بهترین راه، آتئیست بودن یا هر چیزی باشی غیر از یک #طرفدار_جمهوری_اسلامی_ایران
کاری ندارم به اینکه اگه ردّشونو بزنیم باز میرسیم به بزرگترین خانه سالمندان (بخونین کمپ #منافقین) ولی حرف آخر رو مثل همیشه #آقا مون گفتند:
"راه انقلاب، راهى است كه احتياج دارد به #عزم، به #ايمان، به #ثبات_قدم.
بعضى اين ثبات قدم را دارند، بعضى در بين راه برميگردند؛ البته اينها به ضرر خودشان عمل ميكنند.
آن کسانی که از راه انقلاب برگردند، مثل کسانی هستند که در تابستان روزه گرفتهاند و تا اواخر روز، روزه را حفظ میکنند، اما یک ساعت به غروب، طاقتشان تمام میشود؛ افطار میکنند.
🔸این مثل همان کسی است که از اولِ روز، روزه نگرفته است. باطل کردن روزه در هر زمانی از ساعات روز باشد، ابطال روزه است." ۸۷/۳/۱۴
امام خامنه ای ، انقلاب را به یک روز روزه گرفتن در هوای گرم تابستان تشبیه کردند که #سخته ولی اگر #طاقت بیاریم و روزه را نشکنیم قطعا به ظهور متصل خواهیم شد و اگر از راه برگشتیم، انقلاب راه خودش را طی می کند و این ما هستیم که از این قافله عقب می مانیم.
سختی راه رو به اتمام است و الحمدالله در آستانه #ظهور قرار داریم، فقط باید کمی #صبر کنیم و مراقب باشیم که آلوده به #گناه نشویم و در این #فتنه ها، #فریب نخوریم...
#فداےسیدعلےجانم❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
.
شدت #علاقه اش به فاطمه را همه می دانستند، از پارک رفتن های پدر ـ دختری گرفته تا لقمه هایی که جواد با دست خودش به دهان فاطمه میگذاشت...
.
بحث رفتن به #سوریه که پیش آمد،
همه #منتظر بودند ببینند #جواد چطور دل میکند از دختری که #محبتش، تمام وجوش را گرفته است...
.
شاید هم #امتحان_سخت جواد، همان روزها و لحظه ها بود که داشت بین #اعتقادات و محبتش، سبک و سنگین میکرد...
و اعتقادات او آنقدر محکم بود که با بادهای شدید مهرِ پدری نلرزد و #سست نشود...
.
.
.
حالا سه سال از شهادتش گذشته و #ایمانِ فاطمه هم در آزمون #صبر، محک خورده است...
.
.
#شهید_جواد_محمدی
#فاطمه
#مهر_پدری
#پدر_دختری
#دخترِ_بابا
#اعتقاد
#امتحان_الهی
#سومین_سال_شهادت
#سالگرد_شهادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفدهم ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_دوم در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانج
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_سوم
هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
#وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_چهل_و_ششم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے علــــے گفت: "بہ اندازه ے نیازتـــــ
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_چهل_و_هفتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
و علـــے سپــــاه خود را به #صبــــر و #آرامــــش فرا مے خواند و مےگفت:
"این ڪہ مےگویید بہ خاطر تـــرس از مـــرگ، فرمـــان جنگ نمےدهم، به خــــــدا سوگنـــد باڪے ندارم ڪه به آغوش مرگ بروم یا مرگ نزد من آید.
به خــدا سوگند هیچ روزے جنگ را به تأخیر نینداختم جز به امید این که گروهے به من بپیوندند و #هدایــــت شوند.
این براے من بهتر از این است که آنان به خاطر گمراهے شان هر چند در گناه باشند در جنگ نابود شوند."
ماه #محــــرم به پایان رسید و ماه صفـــــر آغاز گردید.
حال احســـــاس می شد که به روز جنگ با دشمن نزدیک مےشویم.
تا این ڪه فرماندهان سپاه، دسته هاے سواره نظام و پیاده نظام را به صف ڪردند. تیراندازان در صف جلو ایستادند.
سپاه آرایش جنگے به خود گرفت.
من جزء افراد پیاده بودم.
سپاه معاویـــه نیز در فاصله ی دویست مترے ما آماده ے نبرد بودند.
امام که لباس رزم پوشیده بود، سوار بر اسب خود، مقابل سپـــاه ایستاد.
مالڪ اشتر ڪه فرماندهے سواره نظام بود، با تڪان دادن شمشیر خود بر بالای سرش، سپاه را به آرامش و سڪوت فرا خواند.
وقتے همه ساڪت شدند، امام با صداے بلند و رسا گفت:
"یـــاران من!
صبر و بردبارے من و شما براے نجات دشمن از مرگ و در افتادن در جهنم خدا نتیجه نداد.
اینک که دشمن بر رأی #باطــــل خود استوار است، چاره ای جز پیڪار نیست.
من شما را نصیحت مےڪنم به این ڪه اگر دشمن را شڪست دادید، اسیران را نڪشید.
#مجروحان دشمن را چون زخمیان خود #مداوا ڪنید.
عورتی را ڪشف نڪنید
و #ڪشته ای را مثلــه نسازید.
فراریان را تعقیب نڪنید و آن ها را نڪشید.
ثابت قدم و استوار باشید و خدا را یاد کنید تا رستگار شوید.
#بردبــــار باشید ڪه خداوند با بردبـــــاران است."
پس از سخنان امام، #مالــــڪ اشتــــر با حدود بیست تن از سواره نظام، و من نیز با همین تعداد از زره پوشان پیاده نظام، به طرف سپاه دشمن به راه افتادند و در میانه میدانگاه ایستادند.
از سوے شامیان نیز تعدادے سواره و پیاده در مقابل آن ها صف آرایے ڪردند تا شاهد اولین نبرد تن به تن باشند.
آن ڪه پیشاپیش نیروهای دشمن بر اسب سیاهے نشسته بود، ڪسے نبود جز عمــــروعــــاص من او را برای اولین بار مےدیدم.
جنگ تن به تن بین دو گروه آغاز شد.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
💔
خودش هم خوب میدانست
#صبر ، پر اجرترین و البته سخت ترین کار دنیاست
و به صبوری سفارش کرد
که صبر کنیم و #طاقت بیاوریم بر خون دلی که میخوریم
اما حودت بگو
میشود؟
میتوان طاقت آورد؟
هیهات...
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین💔
#صبر
#طاقت
#درمان
#دل
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس
جهت کپی، هشتک دلشکسته ادمین حذف شود
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے طلحه گفت: هر کس می خواهی باش
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
عبدالله جسد فرزندش را به نزد على آورد و گفت:
آیا باز هم باید #صبر و #بردباری از خود نشان دهیم؟!
به خدا سوگند اگر هدف اتمام #حجت باشد، تو حجت را بر آنان #تمام کردی.
سخنان او باعث شد که علی آماده نبرد شود.
سپاه چشمگیر و منظم على، دشمنان را به تکاپو انداخت و آن ها شتر عایشه را که حامل كجاوه ی او بود، به میدان نبرد آوردند.
عبدالله پسر زبیر پیش روی عایشه و مروان بن حکم در سمت راست او قرار داشتند.
مدیریت سپاه با زبیر بود و طلحه فرمانده ی سواره نظام و پسرش محمد نیز فرماندهی پیاده نظام بودند.
امام آن روز پرچم نبرد را به دست فرزندش محمد حنفیه سپرد و خطاب به او گفت:
اگر کوه ها از جای خود کنده شدند، تو بر جای خود #استوار باش!
دندان ها را به هم بفشار!
کاسه ی سرت را به خدا عاریت ده!
گام های خود را بر زمین میخکوب کن و پیوسته به آخر لشکر بنگر و بدان که #پیروزی از جانب خدای سبحان است!
محمد از این که پرچمدار سپاه گشته، خوشحال بود.
وقتی از او پرسیدند که چرا امام تو را پرچمدار سپاه خود نمود و حسن و حسین و فرزندان دیگرش را از این کار باز داشت، در پاسخ گفت:
من #دست پدرم هستم و آنان #دیدگان او؛ او با دستش از چشمانش دفاع می کند.
جنگ آغاز شد.
دو سپاه در هم پیچیدند.
#عایشه بر شتری نشسته بود که در میان لشگریانش قداستی یافته بود. بسیاری در #حفاظت از شتر و عایشه کشته شدند تا این که شتر بر اثر تیری که به او اصابت کرد، بر زمین افتاد و سرنگون شد.
در این هنگام فریاد عایشه بلند شد.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
شهید شو 🌷
💔 #امام_خامنه_ای: ☜ #شب_قدر، فرصت مغفرت است. ☞ 🌔 در ←شب قدر→ طلب مغفرت كنيم؛ و الا روزی خطاب ال
💔
ساعت ۱۸ روز یک شنبه، یکی از مهم ترین سخنرانی های رهبری رو شاهد خواهیم بود☝️
•اگر مشاهده کنید، کلمه ی مهم، در استوری پیج رهبری ، با رنگ قرمز مشخص شده
و زنگ هشدارِ شروع برنامه هم قرار داده شده برای اولین بار☝️
البته، از این نظر مهم، چون اگر فردا رهبری امر کنند فلان کار رو کنید، باید انجام بدهیم حتی اگر دستوری بدهند که به مذاق مان خوش نیاد
باید بدونِ هیچ چون و چرا ، بگیم: به روی چشم
احتمالارهبری در مورد انتخابات هم فرمایشاتی داشته باشن
که باید خوراکِ پست های این چند ماه ما باشه
توجه کنید
نه جلوتر از رهبری
نه عقب تر از رهبری قدم بردارید
#همگام با رهبری
غربال گری های #آخرالزمان شروع شده
#ولایت پذیری رو از همین الان شروع کنیم👌
•آغاز حکومت جهانی، اطاعت بی چون و چرایی از ولےّاش را میخواهد
شاید برای بعضیا این نکات خیلی مهم نباشه
اما مطمئن هستم که دیگر وقتی برای بازگشت باقی نخواهد ماند...
ممکن است زمانی برسه که دیگه نتونیم خودمون رو جمع کنیم!
دوستانِ تند رو
حواستون باشه بعد از فرمایشات رهبری
از آقا جلو نزنید☝️
•که اونوقت هست بهتون میگیم:
از خط قرمز ها عبور کردید
و از رهبری و ولایت فقیه عبور کردید
•اگر قرآن سر نیزه کردن ، حواستون به #ولایت، به #رهبری باشه
•خلاصه که، اصل خودِ فرمایشات حضرت آقا هست
نه کمی بیشتر
و نه کمی کمتر
•حتما با #صبر ، و با #دقت و با #چشمانی_باز
فرمایشات رهبری رو ساعت ۱۸ مشاهده بفرمایید
#فداےسیدعلےجانم❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_دو تلفن صحرایی راوی: سر
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_سه انصاف دهید، منتظرم هستند! (حمید شفیعی) وقتی برای عملیات والفجر هشت خودم را رساندم، خیلی مشتاق بودم حتما محمدحسین را ببینم. آن روز بعد از ظهر من و مهدی پرنده غیبی با هم بودیم محمدحسین سوار بر موتور از راه رسید و همچنان به طرف ما می آمد. وقتی دیدمش، بی اختیار اشکم جاری شد. از موتور که پیاده شد در آغوشش گرفتم و می بوسیدمش و گریه می کردم، چون برایم واضح بود که به زودی رفتنی است. آخر پانزده روز قبل، موقعی در هور العظیم بودیم، خواب دیدم محمدحسین شهید می شود. تمام این پانزده روز هر زمان یادم می آمد، گریه می کردم. آن روز قبل از عملیات، حال خاصی داشتم؛ محمدحسین رو به مهدی کرد :«شما با ما کاری ندارید، من هم دارم می روم.» من و مهدی فهمیدیم که منظورش از #رفتن چیست، و کاملا از لحنش مشخص بود. مهدی هم نتوانست خودش را نگه دارد و بی اختیار زد زیر گریه. هر دو فقط محمدحسین را نگاه می کردیم و اشک می ریختیم. مهدی جوّ را عوض کرد و گفت :«محمدحسین! تو اهل این حرف ها نبودی. از تو بعید است این طور صحت کنی. تو که رفیق با معرفتی بودی!» محمدحسین به آرامی گفت :«به خدا قسم دو سال است به خاطر رفاقت با شما مانده ام. بعد از شهادت اکبر شجره این دو سال را فقط به هوای شما #صبر کردم. دیگر بیش از این ظلم است بمانم، انصاف بدهید! آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند.» مهدی سرش را پایین انداخت و همچنان گریه می کرد: گفت :«باشه. محمدحسین ، حرف، حرف خودت» و هق هق گریه امانش نداد. احساس کردم زمین و زمان برایم تار شده. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد، عزم رفتن کرده بود، همان طور که می خندید خداحافظی کرد و سوار موتورش شد و رفت. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_دو لبخند همیشگی-ستاد معر
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_سه عبور از پل (حسین ایرانمنش) همه ی بچه ها از #شهادت محمد حسین بی تاب بودند. من از لحظه ای که شنیدم، دائم #گریه می کردم. هر وقت از شبانه روز که به یادش می افتادم، بی اراده اشک از چشمانم جاری می شد. نمی توانستم، رفتنش را باور کنم. خیلی بی تاب بودم. چیزی را توی این #دنیا گم کرده بودم و نمی دانستم بعد از او چه کنم. یک شب، در لباس رزم و #اسلحه به دوش به خوابم آمد. مرا در آغوش گرفت و گفت : «به همین زودی داری #روحیه ات را از دست می دهی؟ خیلی خودت را باخته ای. باید #صبر کنی. تازه از این به بعد مشکلات آغاز می شود. باید #تحمل کنی.» بعد برگشت و از روی پلی عبور کرد و مرا این طرف تنها گذاشت. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 گویند روز جمعه آید... #السلامعلیکیاصـاحبالزمان #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم #ال
💔
#صبر بر #هجران آن آرامِجان باشد گناه
زنده بودن در #فراق او گناهی دیگر است!
#السلامعلیکیاصـاحبالزمان
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 همه عمر برندارم سر از این خمار مستی؛ که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی #صلےاللهعلیڪیاابا
💔
... و اما بعد...
قصه، قصه امتحانی است که با #صبر محک میخورد
چه صبر بر #فراق
چه صبر بر #سختی راه
یا #صبر بر گرما و ازدحام
اما صبر بر فراق کجا و سایر صبرها کجا...
اصلا انگار سوزاننده تر از زهر فراق، بر جگر چیزی نیست....
هنوز نیامده ، دلتنگ شدم🥀
#آه کربلا
#سفرنامه
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
⭐️ بچّههای مؤمن تواصی به حق و صبر کنند.
#امام_خامنهای :
بچّههای مؤمن، مسلمان، علاقهمند، هیئتی و به معنای واقعی کلمه قرآنی و اسلامی سعی کنند در محیط #دانشگاه، در محیطهای گوناگون تأثیر بگذارند💪
محیط را به همان رنگی که خودشان به آن معتقد هستند منوّر کنند و ملوّن کنند.
و این تواصی بر شما لازم است، برای ما لازم است. 👌
امروز، هم به #حق ، تواصی کنید، هم به #صبر.
نگذارید محیط، محیط خستهای بشود، محیط ازکارافتادهای بشود.
#فداےسیدعلےجانم ❣
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بار دوم که رفت سوریه ، انگار همه چیز سختتر شده بود. فاطمه یک سال بزرگتر شده بود و نبودن بابایش ر
💔
میگفت :
خانم! #صبر شما هم مثل #جهاد من است...🥀
📚 #دخترها_بابایی_اند
راوی: همسر #شهیدجوادمحمدی بااندکی تغییر
#شهید_جواد_محمدی
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که
"زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از #شهادت نیست"
شهید شو 🌷
💔 با اینکه بار سوم بود میرفت سوریه، به همان اندازه بار اول برایم سخت بود.... اما وقتی دیدم سحرها ت
💔
میگفت:
#جهاد من اینست که بروم از حرم دفاع کنم
#جهاد تو هم این است که #صبر کنی تا من توی این مسیر، کم نیاورم....
📚 #دخترها_بابایی_اند
راوی: همسر #شهیدجوادمحمدی بااندکی تغییر
#شهید_جواد_محمدی
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که
"زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از #شهادت نیست"