شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_سوم هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_چهارم
از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
هرچه دار و ندارم در راه خدا انفاق كنيد
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام و درود فراوان به رهبركبير انقلاب اسلامى امام خمينى و با سلام به پدرومادر عزيزم
پروردگارا از اين كه توانستم به عهدى كه بسته بودم، عمل كنم خشنودم. پس پدر و مادرم شما هم خوشحال باشيد كه مرا در راه خدا داديد.
خواهشم از شما اين است كه مرا #حلال كنيد و از من #راضى باشيد.
ديگر اينكه هميشه به #جان_امام دعا كنيد و منتظر #ظهور امام زمان باشيد.
هرچه دار و ندارم در راه خدا انفاق كنيد.
به برادران و خواهرانم توصيه مى كنم كه #نماز را سبك نشماريد
كودكان خود را طورى #تربيت كنيد كه #اسلحه اى از دست من برزمين افتاده بردارند و به پيكار با #كفار ادامه دهند.
الا بذكرالله تطمئن القلوب
محمد قاسم پور آبادى
پانزدهم اردیبهشت 1362
#شهید_محمدقاسم_پورآبادی
متولد 8 آذر 1346
شهادت 17 مرداد 1362
عملیات والفجر3 مهران
مزار: بهشت زهرا(س) قطعه 28 ردیف 132 شماره 14
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@Hdavodabadi
#کپےممنوع
#فرواردکنین
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_دو لبخند همیشگی-ستاد معر
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_سه عبور از پل (حسین ایرانمنش) همه ی بچه ها از #شهادت محمد حسین بی تاب بودند. من از لحظه ای که شنیدم، دائم #گریه می کردم. هر وقت از شبانه روز که به یادش می افتادم، بی اراده اشک از چشمانم جاری می شد. نمی توانستم، رفتنش را باور کنم. خیلی بی تاب بودم. چیزی را توی این #دنیا گم کرده بودم و نمی دانستم بعد از او چه کنم. یک شب، در لباس رزم و #اسلحه به دوش به خوابم آمد. مرا در آغوش گرفت و گفت : «به همین زودی داری #روحیه ات را از دست می دهی؟ خیلی خودت را باخته ای. باید #صبر کنی. تازه از این به بعد مشکلات آغاز می شود. باید #تحمل کنی.» بعد برگشت و از روی پلی عبور کرد و مرا این طرف تنها گذاشت. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
``💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت13 .
``💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت14 مرصاد شانه بالا انداخت: بیشتر یه ساعت شده. خیر سرم خواستم کمک کنم دیر نرسی به قرارت با حاج رسول! چشمانم دوبرابر قبل باز شد و به ساعت مچیام نگاه کردم. ساعت نُه و ربع بود. لبم را گزیدم و با عجله خودم را جمع و جور کردم. از جایم بلند شدم که بروم آبی به دست و صورتم بزنم و اگر بشود، از آبدارخانه تکه نانی پیدا کنم برای ساکت کردن این شکم وامانده. ساعت نُه و بیست و هشت دقیقه، جلوی دفتر حاج رسول بودم و داشتم فکرهایم را سبک و سنگین میکردم. مانند دانشآموزی که بخواهد امتحان بدهد، داشتم تندتند یک دور دیگر پرونده را مرور میکردم تا بتوانم از پس سوالات پیچیده حاج رسول بربیایم و فکر نکند روی پرونده مسلط نیستم. میخواستم حالا که بهجای سوریه رفتن و دفاع از حرم، این پرونده را دادهاند دستم، خوب از پسش بربیایم. از همان اول که وارد این کار شدم، همیشه به این فکر کردم که هیچ کاری را به من نمیسپارند مگر خود اهلبیت علیهمالسلام. در زدم و وارد اتاق شدم. حاجی پشت میزش بود و همانطور که یک لقمه نان و پنیر را گاز میزد، داشت با لپتاپش کار میکرد. من را که دید، کمی از جایش بلند شد و چون دهانش پر بود، فقط دست بر سینه گذاشت و تعارف کرد بنشینم. کمی صبر کردم لقمهای که در دهانش بود را فرو دهد و بعد سلام کردم تا بتواند جواب سلامم را بدهد. گفت: شنیدم دیشب تا صبح دستت بند بود. بگو ببینم چه کردی؟ نفس عمیقی کشیدم: پرونده که خیلی ناقص بود و چیز زیادی ازش دستگیرم نشد؛ ولی خودم رفتم یکم توی گروهها و کانالهاشون چرخ زدم تا ببینم چه خبره. چیزی که فهمیدم اینه که فعلاً دارن زمینهچینی میکنند تا ذهن مخاطب آماده بشه. هنوز شروع به عضوگیری نکردند. جوّ گروههاشون شدیداً بستهست؛ یعنی تا کسی میاد برای بحث و سوال، شروع میکنند به توهین و بعد هم حذفش میکنند از گروه. یه جورایی گروه بیشتر یه طرفه ست و فقط محتوا به خورد مخاطب میدن و منتظر بازخورد نمیمونن. حاجی که داشت روی یک تکه نان، پنیر میمالید و لقمهاش میکرد، پرید وسط حرفم: فکر میکنی وابسته به کدوم گروهند؟ سوال سختی پرسید و جواب دادنش به این راحتی نبود؛ حداقل الان. با تردید گفتم: حدس من داعشه؛ ولی الان نمیشه با اطمینان نظر داد. باید ببینیم توی مرحله عضوگیری چکار میکنن تا معلوم بشه... اما...چیزی که من و شما رو حساس کرده، این محتواها نیست. درسته؟ حاجی حرفم را با سر تایید کرد و لقمه را به طرف من گرفت: آفرین پسر خوب. خودت بگو مشکل چیه؟ لقمه را از دستش گرفتم؛ ولی چون باید جوابش را میدادم، نشد گازش بزنم. معدهام داشت خودش را به دیواره شکمم میکوبید و فریاد میزد که «بخورش دیگر!»؛ اما من به معده خالیام بها ندادم و گفتم: مشکل اینه که یه گروه و یه کانال به اینها وابسته ست که داره #اسلحه خرید و فروش میکنه؛ اونم توی مرزهای ایران. و اخیراً چندتا معامله گُنده داشته که نشون میده یه خبراییه. حاج رسول سرش را تکان داد: خب پس، دیگه فهمیدی قضیه چیه. اولویت اول اینه که ببینیم برنامهشون برای ماههای آینده چیه؟ اگر خطری هست باید دفع بشه. اولویت دوم اینه که بفهمیم این باند قاچاق اسلحه، سر و تهش کیا هستن. نمیخوام موضعی برخورد کنید، باید از ریشه بخشکند. اولویت سوم هم گروههای تبلیغی تکفیریاند که نباید بذاریم عضوگیری کنند. باید بفهمیم دقیقاً روششون چیه تا بتونیم رابطهاشون توی ایران رو بزنیم. -چشم. تیمم رو میچینم و شروع میکنم انشاءالله. حاج رسول پلاستیک نان و پنیرش را جمع کرد و گفت: موفق باشی. من دیگه کاری باهات ندارم! خندیدم و درحالی که لقمه نان و پنیر را در دهانم میگذاشتم گفتم: دستتون درد نکنه حاجی. -برو بچه، حواست هم باشه با دهن پر حرف نزنی! خودم هم حواسم نیست که دارم مداحی را برای خودم میخوانم و با دست روی زانویم میزنم. کامل هم حفظ نیستم، کمیل هم همراهم سینه میزند و کمک میدهد تا دست و پا شکسته بخوانم: أحملُ الروحَ هدیه...للنفوسِ الهاشمیه قتلُنا عیدٌ و نصرٌ...کیفَ لا نهوى المنیه؟ (روحم را برای بنیهاشم فدا میکنم؛ شهادت ما عید و پیروزی ست، چطور #آرزوی_شهادت نداشته باشیم؟) وقتی به نزدیک ایست بازرسی میرسم، سرعتم را کم میکنم و ساکت میشوم. خوابم میآید؛ اما باید هشیار باشم. مامور ایست و بازرسی، مردی حدوداً چهل ساله است با ریش پرپشت و بلند و هیکل تپل. یک عرقچین سیاه دور سرش بسته و با اخم به ماشین نزدیک میشود. از قیافهاش پیداست او هم مثل من اعصاب ندارد. کنار پنجره میایستد و میگوید: بطاقۀ المرور!(کارت مجوز تردد!) -حاضر.(چشم.) #ادامه_دارد... #خط_قرمز #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه... مجاز است`
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت46 با دو
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت47 چشم بستم و تمام حواسم را روی دستم متمرکز کردم تا بتوانم گرمای دم و بازدمش را بفهمم؛ اما هیچ نفهمیدم. از بینیاش هم. به امدادگر نگاه کردم. حرفهایش پشت بیسیم تمام شده بود؛ اما نگاهمان نمیکرد. انگار فهمیده بود از نگاهش خوشم نمیآید. دست لرزانم را بردم به سمت مقنعه مطهره؛ زیر مقنعهاش. میترسیدم دست بگذارم روی گردنش؛ اما باید نبضش را چک میکردم. آرام دست گذاشتم روی #شاهرگ گردنش. نبض انگشتان خودم را میفهمیدم؛ اما نبض مطهره را نه. دلم در هم پیچید. انگار تازه داشتم میفهمیدم چه شده. ناباورانه به امدادگر گفتم: چرا نبضش نمیزنه؟ نگاه امدادگر دوباره آمد روی صورتم و رنگ ترحم گرفت. بلندتر پرسیدم: - چرا نفس نمیکشه؟ باز هم جواب نداد. خیز گرفته بود؛ انگار میخواست اگر لازم شد بیاید و نگذارد دیوانهبازی در بیاورم. دوباره مطهره را نگاه کردم. سرش افتاده بود به سمت من. یک لبخند محو روی لبهایش بود. یک دستم را گذاشته بودم روی دست لاغر و ظریف مطهره و یک دستم را فشار دادم روی قفسه سینهام. قلبم درد میکرد. تیر میکشید. چندبار صدایش زدم؛ جواب نمیداد. * - عباس جان، سوژه دوم داره میاد به سمت تو. صدای مرصاد است که باعث میشود از فکر و خیال آن شب بیرون بیایم. دست میکشم روی صورتم و میگویم: - باشه، تو هم بیا به من دست بده. ده دقیقه بعد، تروریست دوم هم رسید. مرصاد در ماشین، آن سوی خیابان نشسته بود. از کنارش رد شدم و با نگاه به او فهماندم که اینجا هستم. مرصاد در بیسیم گفت: - عباس قدم بعدی چیه؟ - فعلا فقط تعقیب و مراقبت. احتمالاً باید تا وقتی با مامور تخلیهشون دست میدن صبر کنیم. بیست دقیقهای گذشت تا از خانه بیایند بیرون. سوار یک ماشین میشوند و راه میافتند. مرصاد زودتر میرود دنبالشان و بعد هم من با موتور. *** جلال ایستاده بود کنار خیابان؛ با ماشینش. منتظر مسافر بود. معمولاً مسافر سوار میکرد که خانوادهاش مشکوک نشوند به درآمدش. جلو رفتم و در صندلی جلو را باز کردم. بسمالله گفتم و بلند سلام کردم: - احمدآباد! اخمهایش توی هم بود. فقط سرش را تکان داد. راه نیفتاد؛ منتظر بود سه نفر دیگر هم سوار شوند. طبق هماهنگی قبلی، سه نفر از بچههای خودمان سوار شدند تا راه افتاد. گفتم: خبر داری سمیر رو گرفتن؟ اخمش بیشتر شد: منظورتون رو نفهمیدم! پوزخند زدم: فهمیدی. البته خیالت راحت، آزادش کردن! صدایش لرزان شد و بالا رفت: - من نمیفهمم سمیر کیه و قضیه چیه؟ اشتباه گرفتی! گفتم: - جلال کریمی، فرزند کاظم، متاهل و فاقد فرزند، مدرک دیپلم، کارگر سابق یک کارگاه مبلسازی و در حال حاضر بیکار، فاقد سوءسابقه کیفری. هنوزم میگی اشتباه گرفتم؟ رنگش پرید. سیبک گلویش تکان خورد. مِنمِنکنان گفت: نمیدونم از چی حرف میزنین. و سرش را کمی به عقب برد: - آقایون شما نمیدونین ایشون حرف حسابش چیه؟ و در آینه جلو به بچهها نگاه کرد. بچهها حرفی نزدند. عرق نشست روی پیشانیاش. گفتم: آقای کریمی، وقتی داشتی گروه خرید و فروش #اسلحه رو مدیریت میکردی و پول میگرفتی باید به این قسمتش هم فکر میکردی. چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما صدایش در نیامد. فهمیده بود کامل آمارش را دارم و نمیتواند انکار کند. آدم حرفهای هم نبود که تکنیکهای ضدبازجویی بلد باشد. ادامه دادم: ببین، من قاضی نیستم؛ اما میدونم همکاری با گروهکهای #تروریستی جرم خیلی سنگینیه؛ در حد #اعدام. اینم بدون که وقتی انقدر دقیق آمارت رو داریم، دستگیر کردنت برامون کاری نداره و نمیتونی دربری. حتی اگه دربری هم اونور آب کسی منتظرت نیست و سریع خلاصت میکنن. باز هم حرفی نزد. زبانش را کشید روی لبهایش. از پلک زدنهای سریعش و رانندگی نامتعادلش میتوانستم بفهمم عصبی شده. #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...