شهید شو 🌷
💔 #قهرمان کشتی فرنگی بود وزن #فوق_سنگین💪 حتی به اردوی #تیم_ملی هم دعوت شد اما... هر روز بعد از باش
🌸🍃
🍃
#لات_های_بهشتی
#حرانقلاب
#شهیدشاهرخ_ضرغام
#قهرمان کشتی فرنگی بود... وزن #فوق_سنگین...💪 حتی به اردوی #تیم_ملی هم دعوت شد...اما...
هر روز بعد از باشگاه، به دنبال خلاف و کاباره و ...می رفت.😕
کم کم کشتی را رها کرد و شد #محافظ_کاباره ی شهروز جهود یهودی صاحب چندین کاباره در تهران...
قدِ بلند و قیافه خشنش😠 باعث شده بودکه حتی ماموران کلانتری هم از او حساب ببرند ....😐
از مغازه دارها #باج مےگرفت و کسی جرات اعتراض نداشت....
شبهایی هم که پول نداشت مےرفت میدان شوش و از #راننده_کامیون ها باج می گرفت!!!!💪👊
برای خودش دار و دسته ای داشت و #گنده_لات های تهران هم از او حساب می بردند ....😨😰
#اصغر ننه لیلا ، #حسین فرزین، #ناصر کاسه بشقابی و ... از رفقای او بودند که بعد از انقلاب به دستور دادگاه انقلاب #اعدام شدند...😏😰
برای خود #شاهرخ هم حکم #اعدام آمده بود اما ...
شاهرخ همه پل های پشت سرش را خراب نکرده بود.😊
با همه فسادش در #محرم و ماه #رمضان ، انسان دیگری می شد😌 و شاهد این مدعا، اعضای هیات جواد الائمه (ع)هستند.
#محرم۱۳۵۷ بود که روحانی هیات ، چند ساعتی با شاهرخ صحبت کرد و از #عاشورای آن سال، شاهرخ، انسان دیگری شد!!!😳
#ادامه_دارد
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#ڪپے⛔️
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #محسن۳ دیگه وقتی کسی سر به سرش مےذاشت فحش نمےداد!!!😶 و مےگفت: «ولم
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#محسن۴
محسن گفت:
" تو این سه روز که تنها بودم خیلی فکر کردم به گذشتم،😰 آیندم،😱قبر، قیامت😨😰
گفتم:
«یه روزی این دنیا برای من تموم میشه !😕خب چیکار کردم؟😓
اگه بگیم قبر و قیامت دروغه که هزار دلیل هست که راسته!😰😨
پس باید یه فکری کنم.»
شروع کردم به #نماز خوندن و قول دادم که دیگه دور خلاف نچرخم و فحش ندم .»😐
خرداد۱۳۶۷بود و زمزمه های #پذیرش_قطع_نامه و #پایان_جنگ...
یک روز اعلام کردن گردان مسلم ابن عقیل به خط #پدافندی اعزام شود.
در طول مسیر، محسن به من گفت:
«حاجی!می ترسم..😨😰
می ترسم یه روز این جنگ تموم بشه و من برگردم سراغ همون رفیقام و همون کارام .😔
گفتم:
«نه محسن جون! تو دیگه آدم درستی شدی😙»
توی خط برای من وصیت می کرد مثلا می گفت:
«از بابام و خانوادم حلالیت بطلب.»😔😶
خلاصه در طی دو روز حضورمان در خط پدافندی ، فقط یک #شهید دادیم که آن هم محسن بود .
😔
وقتی برای تشییع محسن به محله #اتابک تهران رفتم، همه از من جزئیات شهادتش را مےپرسیدند....🤔
هیچ کس فکر نمیکرد او شهید شده باشد.😏
میگفتند:
«شما مطمئن هستی محسن #اعدام نشده؟😏
خودت دیدی شهید شده؟ 😁😉
و من به کار خدا فکر مےکردم چطور یک بنده خدا با تفکر صحیح از مسیر جهنم به سوی بهشت برگشت...
#پایان_داستان_محسن
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_حتما_با_ذکر_لینک_کانال
📚...تاشهادت
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که جایگاه ولیّ فقیه را به معنای
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
حجتالاسلام #شھیدغلامحسین_حقانی:
در سال 1320 در شهر قم متولد شد.
همراه علوم دینی، تحصیلات متوسطه را به پایان برد و به قصد افشای رژیم و بیداری مردم عازم شهرها و روستاهای کشور شد.
بعد از رسیدن به اجتهاد، موسسه فرهنگی «در راه حق» و «اصول دین» را بنیان گذارد و کتاب «اسلام پیشرو نهضتها» را در همین ایام تالیف کرد.
سپس به سازماندهی هستههای مبارزه در شهرهای مختلف کشور پرداخت و ساواک را از این کار به وحشت انداخت.
مخفیانه به عراق و به دیدار امام شتافت و در بازگشت توسط ساواک دستگیر و ابتدا به #اعدام و سپس به 12 سال زندان محکوم شد.
او در طول زندان هرگز تقاضای ملاقات با خانوادهاش را نکرد و عاقبت با اوجگیری انقلاب از زندان آزاد شد.
وی از جمله روحانیونی بود که در دانشگاه تهران تحصن کرد و کمیته استقبال از امام را همراهی نمود، با ورود امام به ایران، #دفتر_تبلیغات_اسلامی_قم را تاسیس کرد و در اسفند1357به عنوان نماینده امام و ریاست دادگاه و حاکم شرع استانهای هرمزگان و سیستان و بلوچستان عازم جنوب شد و به درخواست مردم از سوی امام(ره) امامت جمعه بندرعباس را پذیرفت.
چندی بعد، طی حکمی از سوی امام، عضو شورای عالی تبلیغات اسلامی شد و اولین سرپرست و #بنیانگذار سازمان تبلیغات اسلامی گردید
و عاقبت به همراه شهید مظلوم بهشتی در 7 تیر1360 به شهادت رسید.
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
#ڪپےباذڪرصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت46 با دو
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت47 چشم بستم و تمام حواسم را روی دستم متمرکز کردم تا بتوانم گرمای دم و بازدمش را بفهمم؛ اما هیچ نفهمیدم. از بینیاش هم. به امدادگر نگاه کردم. حرفهایش پشت بیسیم تمام شده بود؛ اما نگاهمان نمیکرد. انگار فهمیده بود از نگاهش خوشم نمیآید. دست لرزانم را بردم به سمت مقنعه مطهره؛ زیر مقنعهاش. میترسیدم دست بگذارم روی گردنش؛ اما باید نبضش را چک میکردم. آرام دست گذاشتم روی #شاهرگ گردنش. نبض انگشتان خودم را میفهمیدم؛ اما نبض مطهره را نه. دلم در هم پیچید. انگار تازه داشتم میفهمیدم چه شده. ناباورانه به امدادگر گفتم: چرا نبضش نمیزنه؟ نگاه امدادگر دوباره آمد روی صورتم و رنگ ترحم گرفت. بلندتر پرسیدم: - چرا نفس نمیکشه؟ باز هم جواب نداد. خیز گرفته بود؛ انگار میخواست اگر لازم شد بیاید و نگذارد دیوانهبازی در بیاورم. دوباره مطهره را نگاه کردم. سرش افتاده بود به سمت من. یک لبخند محو روی لبهایش بود. یک دستم را گذاشته بودم روی دست لاغر و ظریف مطهره و یک دستم را فشار دادم روی قفسه سینهام. قلبم درد میکرد. تیر میکشید. چندبار صدایش زدم؛ جواب نمیداد. * - عباس جان، سوژه دوم داره میاد به سمت تو. صدای مرصاد است که باعث میشود از فکر و خیال آن شب بیرون بیایم. دست میکشم روی صورتم و میگویم: - باشه، تو هم بیا به من دست بده. ده دقیقه بعد، تروریست دوم هم رسید. مرصاد در ماشین، آن سوی خیابان نشسته بود. از کنارش رد شدم و با نگاه به او فهماندم که اینجا هستم. مرصاد در بیسیم گفت: - عباس قدم بعدی چیه؟ - فعلا فقط تعقیب و مراقبت. احتمالاً باید تا وقتی با مامور تخلیهشون دست میدن صبر کنیم. بیست دقیقهای گذشت تا از خانه بیایند بیرون. سوار یک ماشین میشوند و راه میافتند. مرصاد زودتر میرود دنبالشان و بعد هم من با موتور. *** جلال ایستاده بود کنار خیابان؛ با ماشینش. منتظر مسافر بود. معمولاً مسافر سوار میکرد که خانوادهاش مشکوک نشوند به درآمدش. جلو رفتم و در صندلی جلو را باز کردم. بسمالله گفتم و بلند سلام کردم: - احمدآباد! اخمهایش توی هم بود. فقط سرش را تکان داد. راه نیفتاد؛ منتظر بود سه نفر دیگر هم سوار شوند. طبق هماهنگی قبلی، سه نفر از بچههای خودمان سوار شدند تا راه افتاد. گفتم: خبر داری سمیر رو گرفتن؟ اخمش بیشتر شد: منظورتون رو نفهمیدم! پوزخند زدم: فهمیدی. البته خیالت راحت، آزادش کردن! صدایش لرزان شد و بالا رفت: - من نمیفهمم سمیر کیه و قضیه چیه؟ اشتباه گرفتی! گفتم: - جلال کریمی، فرزند کاظم، متاهل و فاقد فرزند، مدرک دیپلم، کارگر سابق یک کارگاه مبلسازی و در حال حاضر بیکار، فاقد سوءسابقه کیفری. هنوزم میگی اشتباه گرفتم؟ رنگش پرید. سیبک گلویش تکان خورد. مِنمِنکنان گفت: نمیدونم از چی حرف میزنین. و سرش را کمی به عقب برد: - آقایون شما نمیدونین ایشون حرف حسابش چیه؟ و در آینه جلو به بچهها نگاه کرد. بچهها حرفی نزدند. عرق نشست روی پیشانیاش. گفتم: آقای کریمی، وقتی داشتی گروه خرید و فروش #اسلحه رو مدیریت میکردی و پول میگرفتی باید به این قسمتش هم فکر میکردی. چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما صدایش در نیامد. فهمیده بود کامل آمارش را دارم و نمیتواند انکار کند. آدم حرفهای هم نبود که تکنیکهای ضدبازجویی بلد باشد. ادامه دادم: ببین، من قاضی نیستم؛ اما میدونم همکاری با گروهکهای #تروریستی جرم خیلی سنگینیه؛ در حد #اعدام. اینم بدون که وقتی انقدر دقیق آمارت رو داریم، دستگیر کردنت برامون کاری نداره و نمیتونی دربری. حتی اگه دربری هم اونور آب کسی منتظرت نیست و سریع خلاصت میکنن. باز هم حرفی نزد. زبانش را کشید روی لبهایش. از پلک زدنهای سریعش و رانندگی نامتعادلش میتوانستم بفهمم عصبی شده. #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت182 - باشه باب
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت183 از خشم نفس عمیقی میکشم و بازویش را تکان میدهم: منو ببین! میگم حاج احمد کجاست؟🤨 تازه به خودش میآید. چند لحظه مکث میکند و میگوید: نمیدونیم. به من گفت بهتون بگم باید زود برگردید ایران، دیگه نمیشه سوریه بمونید. جملاتش مانند صدای زنگ ساعت در سرم میپیچند. الان است که منفجر شوم از این حجم مجهولات بیپاسخ. صدایم بالاتر میرود: یعنی چی؟ چی میگی؟ خود حاجی کجاست؟ مجید که از صدای فریادم ترسیده است، به سختی آستینش را از پنجهام بیرون میکشد و به لکنت میافتد: چیزه... نمیدونیم. گم شده!😕 - مگه بچهس که گم شده؟ سیدعلی... - سیدعلی هم همراهش بوده. داشتن میاومدن #دمشق، ولی از یه جایی به بعد ارتباطشون با ما قطع شد. نمیدونیم کجا رفتن. هیچ خبری ازشون نیست...😨 دستم در هوا میماند و با دهان باز، چندثانیه خیره میشوم به چهره سردرگم و عرق کرده مجید: - یعنی... - یعنی ممکنه مسیر رو اشتباه رفته باشن و... ادامهاش را لازم نیست بگوید. اشتباه رفتن مسیر در کشوری مثل سوریه که هر قسمتش دست یک گروه جداییطلب و تکفیری ست، یعنی خداحافظی با تمام زندگیات و سلام به اسارت و احتمالاً #اعدام!😔 یعنی دیگر معلوم نیست به تور کدام گروه بخوری؛ یا دست تکفیریهایی از جنس داعش و النصره و تحریرالشام میافتی که معمولاً فیلم اعدامهای ترسناکشان را در یوتیوب میگذارند و یا دست گروههای سکولار جداییطلبِ وابسته به آمریکا که ترجیح میدهند شکارهایشان را با دلار معامله کنند! آرام دستم را پایین میآورم و دو سه ثانیه، در سکوتی پر از ترس و نگرانی به هم خیره میشویم. من مصرانه دست و پا میزنم برای یافتن یک راه نجات: جیپیاس... بیسیم... - هیچی. توی یه نقطه متوقف شده. دستم را مشت میکنم و میکوبم به پایم: - اَه! و پشت به مجید قدم میزنم. همین را کم داشتم. حامد شهید شد، حاج احمد و سیدعلی هم مفقود. مجید جلو میآید و در گوشم میگوید: فعلا صداش رو در نیاوردیم که روحیه نیروها کم نشه. خط رو هم جانشین حاج احمد میچرخونه. راستی، یه چیز دیگه هم گفتن بهتون بگم... گفتن امانتیتون که به هلال احمر سپردید هنوزم دست بچههای هلال احمره، آوردنش دمشق. برای فهمیدن منظورش، فکر کردن لازم نیست. #سلما را میگوید؛ هرچند حتماً خود مجید چیزی نمیداند و فقط مامور بوده عین جمله حاجی را به من منتقل کند. سری تکان میدهم: باشه. فهمیدم. - شما باید برگردید ایران آقا حیدر. حاج احمد خیلی روش تاکید کرد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
💔
آقای #اژهای! مماشات بس است!!!
🔹وحوش آشوبگر بیش از 60 تن از حافظان امنیت و مردم عادی را
سرشان را بریدند
آتششان زدند
چاقو زدند
اربا اربا کردند
بسیاری حتی فیلم جنایتشان پخش شده، قاتلان دستگیر شدند اما چند نفر #اعدام شدن؟
🔹بس کنید مماشات را
چه زمانی باید قاتلان و محاربان مسلح را اعدام کنید؟
درست وسط #آشوب .. که هزینه محاربه و آشوبگری بالا رود
یا وقتی آبها از آسیاب افتاد و قصاص هر کدام از این جنایتکاران، یک هزینه جدید برای نظام شود؟!
🔹مماشات را بس کنید...
#قاتلان و محاربان را در مقابل مردم اعدام کنید..
با پیوست رسانه ای قدرتمند. این کمترین خواسته مردم برای بازگشت امنیت است.
#برخورد_قاطع
#پایان_مماشات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
نشر بدید یاعلی