eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت46 با دو
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️

✍️ به قلم:  



چشم بستم و تمام حواسم را روی دستم متمرکز کردم تا بتوانم گرمای دم و بازدمش را بفهمم؛ اما هیچ نفهمیدم. از بینی‌اش هم.

به امدادگر نگاه کردم. حرف‌هایش پشت بی‌سیم تمام شده بود؛ اما نگاهمان نمی‌کرد. انگار فهمیده بود از نگاهش خوشم نمی‌آید.

دست لرزانم را بردم به سمت مقنعه مطهره؛ زیر مقنعه‌اش. می‌ترسیدم دست بگذارم روی گردنش؛ اما باید نبضش را چک می‌کردم.

آرام دست گذاشتم روی  گردنش. نبض انگشتان خودم را می‌فهمیدم؛ اما نبض مطهره را نه. دلم در هم پیچید. انگار تازه داشتم می‌فهمیدم چه شده.

ناباورانه به امدادگر گفتم: چرا نبضش نمی‌زنه؟
نگاه امدادگر دوباره آمد روی صورتم و رنگ ترحم گرفت. بلندتر پرسیدم:
- چرا نفس نمی‌کشه؟

باز هم جواب نداد. خیز گرفته بود؛ انگار می‌خواست اگر لازم شد بیاید و نگذارد دیوانه‌بازی در بیاورم.

دوباره مطهره را نگاه کردم. سرش افتاده بود به سمت من. یک لبخند محو روی لب‌هایش بود. یک دستم را گذاشته بودم روی دست لاغر و ظریف مطهره و یک دستم را فشار دادم روی قفسه سینه‌ام. قلبم درد می‌کرد. تیر می‌کشید.
چندبار صدایش زدم؛ جواب نمی‌داد.
*

- عباس جان، سوژه دوم داره میاد به سمت تو.
صدای مرصاد است که باعث می‌شود از فکر و خیال آن شب بیرون بیایم.

دست می‌کشم روی صورتم و می‌گویم:
- باشه، تو هم بیا به من دست بده.

ده دقیقه بعد، تروریست دوم هم رسید. مرصاد در ماشین، آن سوی خیابان نشسته بود.

از کنارش رد شدم و با نگاه به او فهماندم که این‌جا هستم. مرصاد در بی‌سیم گفت:
- عباس قدم بعدی چیه؟

- فعلا فقط تعقیب و مراقبت. احتمالاً باید تا وقتی با مامور تخلیه‌شون دست می‌دن صبر کنیم.

بیست دقیقه‌ای گذشت تا از خانه بیایند بیرون. سوار یک ماشین می‌شوند و راه می‌افتند. مرصاد زودتر می‌رود دنبالشان و بعد هم من با موتور.
***

جلال ایستاده بود کنار خیابان؛ با ماشینش. منتظر مسافر بود. معمولاً مسافر سوار می‌کرد که خانواده‌اش مشکوک نشوند به درآمدش.

جلو رفتم و در صندلی جلو را باز کردم. بسم‌الله گفتم و بلند سلام کردم:
- احمدآباد!

اخم‌هایش توی هم بود. فقط سرش را تکان داد. راه نیفتاد؛ منتظر بود سه نفر دیگر هم سوار شوند.

طبق هماهنگی قبلی، سه نفر از بچه‌های خودمان سوار شدند تا راه افتاد.

گفتم: خبر داری سمیر رو گرفتن؟
اخمش بیشتر شد: منظورتون رو نفهمیدم!

پوزخند زدم: فهمیدی. البته خیالت راحت، آزادش کردن!
صدایش لرزان شد و بالا رفت:
- من نمی‌فهمم سمیر کیه و قضیه چیه؟ اشتباه گرفتی!

گفتم:
- جلال کریمی، فرزند کاظم، متاهل و فاقد فرزند، مدرک دیپلم، کارگر سابق یک کارگاه مبل‌سازی و در حال حاضر بی‌کار، فاقد سوءسابقه کیفری. هنوزم می‌گی اشتباه گرفتم؟

رنگش پرید. سیبک گلویش تکان خورد. مِن‌مِن‌کنان گفت: نمی‌دونم از چی حرف می‌زنین.

و سرش را کمی به عقب برد:
- آقایون شما نمی‌دونین ایشون حرف حسابش چیه؟

و در آینه جلو به بچه‌ها نگاه کرد. بچه‌ها حرفی نزدند. عرق نشست روی پیشانی‌اش. گفتم: آقای کریمی، وقتی داشتی گروه خرید و فروش  رو مدیریت می‌کردی و پول می‌گرفتی باید به این قسمتش هم فکر می‌کردی.

چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما صدایش در نیامد. فهمیده بود کامل آمارش را دارم و نمی‌تواند انکار کند. آدم حرفه‌ای هم نبود که تکنیک‌های ضدبازجویی بلد باشد.

ادامه دادم: ببین، من قاضی نیستم؛ اما می‌دونم همکاری با گروهک‌های  جرم خیلی سنگینیه؛ در حد . اینم بدون که وقتی انقدر دقیق آمارت رو داریم، دستگیر کردنت برامون کاری نداره و نمی‌تونی دربری.
حتی اگه دربری هم اونور آب کسی منتظرت نیست و سریع خلاصت می‌کنن.

باز هم حرفی نزد. زبانش را کشید روی لب‌هایش. از پلک زدن‌های سریعش و رانندگی نامتعادلش می‌توانستم بفهمم عصبی شده.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...