eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ســـی ســـال در فـــراق پدر گــریه کرد و گــفـــت: بــازار شــــــام جـــای عزیزان مــا نبــود... 💔 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 بخشی ازخطبه امام سجاد علیه السلام در کوفه: ای مـردم! آن کـه مـرا مـی شـناسـد کـه مـی شـناسـد; و آن کـه مـرا نمـی شـناسـد، مـن علـی فرزند حسـین علـیه الـسـلـام هسـتم. همـان کـه در کـنار نهر فرات سـر مـقدسـش را از بدن جدا کـردند بی آن کـه جرمـی داشـته باشـد و حقی داشـته باشـند! مـن فرزند آن آقایی هسـتم کـه حریم او هتک شـد; آرامـش او ربوده شـد; و مـالـش به غارت رفت و خاندانش به اسـارت رفت. مـن فرزند اویم کـه [ دشـمـنان انبوه مـحاصره اش کـردند و در تنهایی و بی یاوری بی آن کـه کـسـی را داشـته باشـد تا به یاریش برخیزد و مـحاصره دشـمـن را برای او بشـکـافد] به شـهادتش رسـاندند. الـبته این گونه شـهادت (شـهادت در اوج مـظلـومـیت و حقانیت) افتخار مـاسـت. ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_پایانی #سردار_شهید عزیز‌ما را ؛ با چشم یک مک
💔 قاسم سلیمانی در 20 اسفند ماه سال ۱۳۳۵ در روستای کوهستانی و دورافتاده رابر قنات ملک در استان کرمان به دنیا آمد. وی در سیزده سالگی، بی درنگ پس از پایان دوره‏ ی پنج ساله ‏ی دبستان، روستای رابُرد را ترک کرد. او در سال ۱۳۵۳، به عنوان پیمانکار در سازمان آب کرمان آغاز به کار کرد. در سال ۱۳۵۵ فعالیت های انقلابی اش را، از طریق آشنایی با شهید حجت الاسلام رضا کامیاب (که در ۷ مرداد ۱۳۶۰ به دست سازمان مجاهدین خلق ترور شد) آغاز کرد، در حالی که همچنان در سازمان آب هم مشغول به کار بود. حجت الاسلام کامیاب از روحانیان انقلابی شهر گناباد در استان خراسان بود، که در ماه‏ های رمضان سال های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ برای تبلیغ به کرمان می‏آمد. وی پس از پیروزی انقلاب، همزمان با کار در سازمان آب کرمان، به عضویتِ مجموعۀ “سپاه افتخاری” که به وسیلۀ پدرِ شهید قاضی تأسیس شده بود، درآمد. سردار سلیمانی می گوید: «همه جوان بودیم و باید به شکلی برای انقلاب فعالیت می کردیم و این گونه بود که وارد سپاه شدم» 📚 .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 •حقیقت ما‌میگیم‌جای‌سردار‌خالیه‌ سردار‌هستُ جای‌ما‌خالیه!🚶🏻‍♀️ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 حاجت‌هایِ بزرگ خودتان را از آقازاده‌هایِ کوچک امام‌حسین(ع) حضرت‌علی‌اصغر و حضرت‌رقیه‌ بگیرید . . . ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 ارتباط خدا و دنیا رابطه معکوسه! وقتی پی به بزرگی خدا میبریم، که دنیا در نظر مون کوچیک شده باشه. یا بهتر بگم: عظمت خدا، دنیا رو حقیر میکنه؛ و دنیای حقیر نمیتونه ما رو برنجونه، چون در مقابلش 《ربی العظیم》هست. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 یک عراقی در وصف حاج قاسم نوشته: نمیدانم در کدام یک از این شبها باید تو را یاد کنم. روز مسلم؟ چون تو فرستاده و میهمان ما بودی یا روز حبیب، چون تو بهترین دوست بودی یا روز قاسم چون اسمت قاسم بود یا روز علی اکبر چون بدنت قطعه قطعه شد یا روز عباس چون تو حامل پرچم بودی و دو دستت قطع شد؟ .. ... 🏴 @aah3noghte🏴 پاک کردن لوگو غیراخلاقیه
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_دوم در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانج
✍️ هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_سوم هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گ
✍️ از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟» در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :« نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!» و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :« با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟» من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای به شهر باز شد...» و از فکر نزدیک شدن داعش به صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.» با دست‌هایی که از تصور داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد :«ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...» دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت. او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما دارید؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آنقدر زرنگ و با شهامت بود که حاج محمد بروجردی و ناصر کاظمی، وقتی دیدنش به عنوان نفوذی فرستادنش تو حزب کومله.رفت خودش رو در حزب جا کرد و شد مسئول پرسنلی حزب. تمام اطلاعات و اخبار ضد انقلاب رو کامل استخراج کرد. وقتی کارش تمام شد و برگشت سپاه، ضد انقلاب پشت هم شکست می‌خورد. تمام آمار و اخبار حزب رو تخلیه کرده بود. بعدها فهمیده بودند که او همان محمود کاوه فرمانده نامدار سپاه در کردستان بوده. 📚موضوع مرتبط: ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 بـر سینـه میزنــم که مبـادا درون آن ؛ غیر از حسین خانه کند عشق دیگری! 🌱 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 💙 مۍگفت کہ: وقتۍ به کسۍ خوبۍ مۍ کنۍ برا؎ بهش خوبی ڪن برا؎ دݪشو شاد ڪن تا اگه یه روزی در حقت بدۍ کࢪد یه روزی یادش ࢪفت، یه روزی جبࢪانش نکࢪد دیگہ فکࢪت ناࢪاحت نشہ دیگہ نخورے... میگفت ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 ✨ براے سلامتے وظهور اقامون طبق رقم اخر شارژتون ثواب جمع ڪنین...⚡️ 0⃣: ۱۰تا صلواٺ 1⃣: ۳۱۳تا اللهم عجل لولیڪ الفرج 2⃣: ۱۳۰تا الحمدللله 3⃣: ۳۰تا صلواٺ 4⃣: ۴۰تا استغفرالله ربے واتوب الیہ 5⃣: صدقه بده 6⃣: ۶۰ تا صلواٺ 7⃣: ۷۰ تا صلواٺ 8⃣: یڪ ایة الڪرسے 9⃣: هرکار خوبے ڪه همین الان اومد تو ذهنٺ التماس دعا...🍒 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 رهبر انقلاب در ارتباط تصویری با اجلاس آموزش و پرورش: از ملت عزیز ایران تشکر میکنم به خاطر حسن رفتارشان در دهه‌ی عاشورا که واقعاً امسال را به عنوان یک پدیده در تاریخ کشور ماندگار کرد. وجود محدودیت‌های شدید ناشی از بیماری و انتشار بیماری و مراقبت از اینکه این انتشار انجام نگیرد، در عین حال حفظ شور حسینی و حفظ مجالس. این مجالس عظیمی که تشکیل شد و حرکت عظیم معنوی‌ای که مردم از خودشان نشان دادند. همچنین از گویندگان محترم، مداحان و مرثیه‌خوانان محترم و عزیز من واقعاً صمیمانه تشکر میکنم. بنده کسی نیستم که تشکر کنم، به عنوان یک فرد مرید اهل بیت علیهم‌السلام و مرید عاشورا، حقیقتاً متشکرم. ۹۹/۰۶/۱۱ ❤️ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 آقاۍ امام رضا: لطفا یڪ¹ بار دیگر مرا راھ بدهید آقاے من شاهدید این دلـ تنگ را این بغض‌هاے هر روزه را شب گریہ‌هاۍ بےصدا را مگر شما کارے کنید آقـا جآن. ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 دنبال دنیایی عاری از بود... به قول خودش، آرزو داشت کف پایش بخورد در سرزمین‌های اشغالی ... توفیق خواسته بود برا چندین سال... اما گویی ، خودش دیگر تاب دوری از جوادش را نداشت... خیلی زود در آغوشش کشید💔. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 💞 بار خدایا !❤️ از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در علم تو درباره ی من و علیه من تا آخر عمرم ثبت گردیده،🙏 همه گناهانم از اول و آخرش، و عمدی و سهوی، و کم و زیاد، ظریف و باریک و یا جلیل و بزرگش، قدیم و جدیدش، پنهان و آشکارش،😔 و همه ی آن گناهانی که من مرتکب آن می شوم و به سوی تو توبه میکنم. و میخواهم که بر محمد و آل محمد درود فرستی و همه ی مظالم بندگان را که بر ذمه ی من آمده و تو آن ها را به شماره آورده ای ببخشی؛🙏 زیرا بندگانت برگردنم حقوقی دارند که من در گرو آنها هستم، پس هرگونه و هر زمان که خواستی آن ها را بیامرز ای مهربانترین مهربانان!🌼🤲 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 ‏کار در زینبیه سخت شده بود و حرم در لبه‌ی سقوط بود. مصطفی بدرالدین اما حاضر به عقب آمدن نبود. می‌گفت: جواب امام خامنه‌ایی را چه بدهم...!! درسوریه ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 خاك عالم کـه سرشتند غرض عشق تـو بود هر کـه خاك ره عشق تـو نشد آدم نیستــ 💔 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 حواست هست که صبح که بیدار میشویم در واقع از مرگ زنده شده ایم؟.. هر شب مرگ را لمس میکنیم و هر صبح زندگی را... قال رب ارجعون.. میگوید مرا برگردان.. این صبح است تو را برگرداندم.. حال چه میکنی؟.. ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_اول قاسم سلیمانی در 20 اسفند ماه سال ۱۳۳۵ در روستای کوهستانی و دورافتاده رابر قنات ملک د
💔 قاسم سلیمانی به محض بازگشت از مهاباد به ریاست پادگان قدس سپاه در کرمان منصوب شد. با حمله عراق به خاک ایران، سردار سلیمانی چندین گردان از سپاهیان کرمان را آموزش داد و به جبهه‌های جنوب اعزام کرد و کمی بعد، خود در رأس یک گروهان به سوسنگرد اعزام شد تا جلوی پیشروی عراق در جبههٔ مالکیه را بگیرد. سردار سلیمانی در بیشتر عملیات عمدهٔ نظامی دوران جنگ با عراق، شرکت کرد. با پایان یافتن جنگ در ۱۳۶۷، لشکر ۴۱ ثارالله به فرماندهی سردار سلیمانی به کرمان بازگشت و درگیر جنگ با اشراری شد که، از مرزهای شرقی کشور هدایت می‌شدند. سردار سلیمانی مورد آشتی نظامی ایران و آمریکا، مشروط به پذیرفتن قدرت نظامی ایران در منطقه خاورمیانه را مطرح کرده‌ است. پس از آتش بس با عراق، دولت ایران سپاه پاسداران را مأمور مبارزه با قاچاقچیان بزرگ مواد مخدر کرد. قاسم سلیمانی تا زمان انتصاب به فرماندهی سپاه قدس، با باندهای قاچاق مواد مخدر در نزدیکی مرزهای ایران و افغانستان مبارزه کرد. 📚 .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 دیر شده بود ▪️بعد از واقعه عاشورا حدوداً سه مرتبه ۳ گروه به ندای هل من ناصرٍ امام حسین علیه‌السلام پاسخ دادند. *ولی دیر شده بود* 👈گروه اوّل توابیّن بودند ؛ همونهایی که روز عاشورا و قبل از اون سکوت کردند ، همگی قیام کردند تقریباً همه کشته شدند. ۵۰۰۰ نفر *«ولی دیر شده بود.»* 👈گروه دوّم مردم مدینه بودند . بعد از عاشورا قیام کردند همگی کشته شدند حدود ۱۰۰۰۰ نفر یزیدگفت : لشکری که به مدینه حمله کنه ۳ روز جان و مال و ناموس مردم مدینه برايش حلاله. آورده‌اند اهل‌بیت امام سجاد(ع) رو در این زمان از مدینه خارج کردند [در یک صحرا] ، تا در مدینه شاهد جنگ نباشند. *«امّا دیر شده بود.»* 👈گروه سوّم مختار بود که بعد از جنگ‌های فراوان و کشته شدن حدود ۱۵۰۰۰ نفر شکست خورد و حدود ۷۰۰۰ نفر هم از اسرا گردن زده شدند. مجموعاً حدود ۲۲۰۰۰ نفر کشته شد ، *«امّا دیر شده بود.»* مردمی که در مدینه هنگام خروج امام حسین (ع) ، همراهیش نکردند و مردمی که هنگام ورود امام حسین علیه السلام به کوفه کمکش نکردند ، همه بعدها به کمک امام رفتند _*«ولی دیر شده بود.»*_ امام سجاد هم استقبال خاصّی از این حرکتها نمی‌کردند. *«چون دیر شده بود.»* حدود ۳۵۰۰۰ نفر کشته شدند . _*«امّا دیر شده بود.»*_ خیلی فرق هست بین اون ۷۲ نفری که به موقع به یاری امام‌شون رفتند با این ۳۵۰۰۰ نفری که بعد از کشته شدن امام قیام کردند. ما باید مراقب باشیم از امام خودمون عقب نیافتیم. _*☝🏼الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ، وَالْمُتَاَخِّرُ عَنْهُمْ زاهِقٌ وَاللّازِمُ لَهُمْ لاحِقٌ*_ هر که بر ایشان تقدم جوید از دین بیرون رفته و کسى که از ایشان عقب ماند به نابودى گراید. ((سلامتی و فرج امام زمان ارواحنافداه صلوات)) ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 مختار: شرط جنون است ما که ماندیم مجنون نبودیم... 🎥مختارنامه ... 🏴 @aah3noghte🏴