eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 بچه‌ها! بیایید یه کاری کنیدکه امام زمان برنامه‌هاشو روی ما پیاده کنه؛ ما اون مأموریتِ خاصِّ آقا رو انجام بدیم! این یه #رابطه_خصوصی با امام زمان میخواد. این یه #نصفِ شب #گریه کردن‌های خاص میخواد. #حاج_حسین_یکتا #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #ژوان_کورسل۲ مسعود وقتی شنید کمال مےخواهد به ایران برود و درس حوزه بخ
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 توی جبهه بودیم که یک روز صدای داد و بیداد بلند شد😐 و بعد رضا را با آوردند اتاق آقای چمران و گفتند: "دکتر! این کیه آوردین جبهه"؟؟😏 رضا شروع کرد به دادن،چه فحش های رکیکی!!! 🙊 چمران مشغول نوشتن بود و توجهی نمےکرد. رضا وقتی بےتوجهی چمران را دید گفت: "کـچل! با توام"!!!😏 یک دفعه چمران سرش را بالا آورد و دست از نوشتن کشید، لبخندی زد☺️ و گفت: "بله عزیزم؟ چی شده آقا رضا؟ قضیه چیه"؟؟ یکی گفت: "رضا داشت مےرفت بیرون سیگار بگیره و برگرده برای همین با دعوایش شد"...😅 چمران گفت: "آقا رضا! سیگار چی مےکشی؟؟ برید براش بخرید و بیارین"...😌 روز بعد رضا به دکتر چمران گفت: "دکتر! میشه یه دو تا بهم بدی؟؟ کشیده ای، چیزی بزنی"؟؟!!😔 وقتی سکوت و تعجب دکتر را دید گفت: "من یه عمر به هر کی بدی کردم، بهم بدی کرد... تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور جواب بده"!!😭 دکتر چمران گفت: "اشتباه فکر مےکنی!!☺️ یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی مےکنم، نه تنها بدی نمےکنه بلکه با خوبی بهم جواب میده!!😔 هی بهم میده... تو هم یکی داشتی که هی بهش بدی مےکردی بهت مےکرده"!! رضا جا خورد... 😳رفت یه جا تنها نشست. آدمی که زیر بار کسی نمےرفت و بسیار مغرور بود، نشسته بود زار زار مےکرد.😭😭😭 اذان که شد رفت وضو گرفت و سر ، موقع قنوت، صدای گریه اش بلند بود... رضا کرد. توبه نصوح... مدتی بعد هم به رسید... 📚... تاشهادت ... 💕 @aah3noghte💕
یکی از بچه های هیئت آمد و به سید گفت: تو روضه اهلبیت اصلاً گریه م نمےگیرد و نمےتوانم #گریه کنم! سیدگفت:اینجا هم که من خواندم گریه ات نگرفت؟ گفت:نه! سیدگفت: مشکل از من است چشمم آلوده است دهنم آلوده است که توگریه ت نمےگیرد! این شخص با تعجب مےگفت: عجب حرفی!من به هرکس گفتم،گفت: تومشکل داری برومشکلت را حل کن،گریه ت مےگیرداما سید مےگوید مشکل از من است! #سیدمجتبےعلمدار #سالروزولادت_شهادت @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔 قسمت هشتم #بےتوهرگز ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 #خریدعروسی با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا می
💔 قسمت نهم ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 اولین روز مشترک، بلند شدم غذا درست کنم😌 من همیشه از کردن می ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش وسط میومد از زیرش در می رفتم😅 بالاخره یکی از معیارهای سنجش در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت!😬 تفریبا آماده شده بود که از برگشت بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید😌 _به به، دستت درد نکنه عجب بویی راه انداختی...😉 با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر درش رو برداشتم ، آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود قاشق رو کردم توش بچشم که بند اومد😰 ... نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه😱 اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ام گرفت هانیه مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد شدیدی به دلم افتاد ! حالا جواب علی رو چی بدم؟پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت😨 ... _کمک می خوای ؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم قاشق توی یه دست ، در قابلمه توی دست دیگه همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم: نه برو بشین الان سفره رو می اندازم😞 یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد منم با های لرزان بودم از آشپزخونه بره بیرون - کاری داری علی جان؟چیزی می خوای برات بیارم؟😊 با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت - حالت خوبه؟😳🤔 - آره، چطور مگه؟ - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه!😏 به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به فوق معرکه گفتم : _نه اصلا من و ؟😏 تازه متوجه حالت من شد هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد _چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید مُردی هانیه ، کارت تمومه😥😢 ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت نهم #بےتوهرگز❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 #غذای_مشترک اولین روز #زندگی مشترک، بلند شدم غذا
💔 قسمت دهم ❤️ 🚫این داستان واقعـےاست🚫 چند لحظه کرد زل زد توی چشم هام و گفت : واسه این ناراحتی می خوای کنی؟😏 دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه😭 _آره افتضاح شده با صدای بلند زد زیر 😃 با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت کشید و مشغول خوردن شد یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای 😋 یه کم چپ چپ زیرچشمی بهش نگاه کردم - می تونی بخوریش؟خیلی شوره ، چطوری داری قورتش میدی؟ از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت _خیلی عادی همین طور که می بینی ، تازه خیلی هم عالی شده دستت درد نکنه😉 - مسخرَم می کنی؟😕 - نه به خدا هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم جدی جدی داشت می خورد ،کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ، غذا از دهنم پاشید بیرون سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی نمک نبود بلکه اصلا درست دَم نکشیده بود☹️ مغزش خام بود ، دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش حتی سرش رو بالا نیاورد _مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی درست کنی!😉 سرش رو آورد بالا با بهم نگاه می کرد _برای بار اول، کارت بود😍 اول از دستم مادرم شدم که اینطوری لوم داده بود اما بعد خیلی خجالت کشیدم شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت یازدهم #بےتوهرگز ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 #فرزند_کوچک_من هر روز که می گذشت #علاقه ام به
💔 قسمت دوازدهم ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 مادرم بعد کلی دل کردن، حرف پدرم رو گفت بیشتر نگران علی و اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم😔 هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده😰 تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود چشمم که بهش افتاد ام گرفت نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم😭 روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد🤔😳 چقدر گذشت؟ نمی دونم مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین "شرمنده ام علی آقا ، دختره!!"😥 نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش با همون حالت، رو کرد به مادرم ، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو بزارید؟ مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود😭😭 _خانم آخه چرا ناشکری می کنی؟ دختر خداست زندگیه خدا به هر کی نظر کنه بهش میده عزیز دل و آسمان و زمین هم دختر بود... و من بلند و بلند تر گریه می کردم با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...😑 بغلش کرد و در حالی که می گفت و می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت کنار داد چند لحظه بهش خیره شد😍 حتی پلک نمی زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه های اشک از چشمش سرازیر شد گفت: _بچه اوله و این همه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می خوام پیش دستی کنم! مکث کوتاهی کرد یعنی پدر....😍 پیشونیش رو بوسید :) و من هنوز گریه می کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی.... 〰〰〰 قسمت سیزدهم ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 بعد از زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود همه رو بیرون کرد حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت خودش توی ایستاد تک تک کارها رو به انجام می داد مثل و گاهی کارگر دمِ دستم بود😍 تا تکان می خوردم از خواب می پرید اونقدر که از خودم می کشیدم اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد. بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم و کار بازم دست بردار نبود اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می کردم با اون دست های و پوست کن شده داشت کهنه های رو می شست دیگه طاقت نیاورد همین طور که سر تشت نشسته بود با های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد _چی شده؟چرا گریه می کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و های خیسش رو خودش رو کشید کنار _چی کار می کنی ؟ دست هام نجسه نمی تونستم جلوی هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... _تو عین علی عین ... هر چی بهت بخوره میشه هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من می کردم😭 متحیر، سعی در کردن من داشت اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت دوازدهم #بےتوهرگز❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 #زینت_علی مادرم بعد کلی دل #دل کردن، حرف پدرم
💔 قسمت چهاردهم ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 ، شش هفت ماهه بود علی رفته بود بیرون ، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه✨ نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم😰 حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش 😣 حالش که بهتر شد با خنده گفت: عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم !😉 منم که .... همه داستان رو براش تعریف کردم ، چهره اش رفت توی هم همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد یه نیم نگاهی بهم انداخت _چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی😕 یهو حالتش جدی شد عمیقی کرد _می خوای بازم درس بخونی؟! 😉 از ام گرفته بود ... باورم نمی شد یه لحظه به خودم اومدم - اما من بچه دارم زینب رو چی کارش کنم؟☹️ _نگران زینب نباش! بخوای کمکت می کنم ایستاده توی در ، ماتم برد چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم گریه ام گرفته بود😭 برگشتم توی آشپزخونه که اشکم رو نبینه علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود خودش پیگر کارهای من شد بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد🙃 اما باد، ها رو به گوش پدرم رسوند داره برمی گرده مدرسه 😏... قسمت پانزدهم ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت یهو سر و کله پدرم پیدا شد😳 صورت با چشم های پف کرده از نگاهش خون می بارید 😡 اومد داخل تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست 😰 بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش _تو چه حقی داشتی بهش دادی بره ؟ به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ از های پدرم، به شدت ترسید زد زیر و محکم لباسم رو چنگ زد بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم علی بدجور ترسیده بود😔 ... علی عین همیشه بود با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد _ خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟😊 توی دهنم می زد زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و بخوام تمام بدنم کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم _دختر شما متاهله یا مجرد؟!😏 و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید _این سوال مسخره چیه؟؟؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... _می دونید قانونا و شرعا اجازه فقط دست شوهرشه؟ همین که این جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سیاه شد _و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید هاش داشت از حدقه بیرون می زد😡 _لابد بعدش هم می خوای بفرستیش ؟!؟!؟😏😡😠 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پدر شهید نظری با اشاره به ویژگی هایی از شهید بیان کرد: #خودسازی، #گریه برای امام حسین (ع) #توجه به نماز اول وقت او را فردی خودساخته کرده بود و مزدش را هم گرفت. #نان_حلال خورده بود و در مغازه تعمیرات موبایل در جمهوری کار می کرد. تازه بعد از شهادتش بود که فهمیدیم در چند موسسه خیریه برای سالمندان و نیازمندان کار می کند و شب ها برای رسیدگی به آن ها به موسسه می رفت برایشان لباس می شست و آنان را به حمام می برد. منبع : خبررسانی دفاع مقدس #شهید_میثم_نظری #شهید_مدافع_حرم #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
💔 کاش مثل بودیم برای و با و و پافشاری در راه حق همه آن چیزهایی که جلوی راهمان را گرفته پس مےزدیم و در راه دوست از جان می شُستیم... ... به حق امام حسن خدایا! توفیقمان بده... 💔 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 نیافریده اند شانه های را مگر برای گریه های آسمان که دم به دم نبودن نگاه آبی تو را بهانه می کند و را نیافریده اند مگر برای باد که پشت این حصار به انتشار غربت غریب تو مسافری همیشگی ست نیافریده اند را مگر برای چهره ی کبود و را مگر برای روشنایی مزار بی نشان تو نیافریده اند را مگر برای لحظه های ساکت مگر برای شعر و شعر را مگر مدیحه خوان، سیاه پوش تو و را نیافریده اند مگر در انتهای جستجوی زرد ما که تا کنار سبز تو نمی رسد و زرد می شود💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 وقتۍ میگیره‌ بخشۍ از وجودش میشه میریزه تو چشم‌ها! حالا وقتۍ جلوۍ این اشڪ رو بگیرۍ، فشارش بہ ڪی میاد؟ به دل! نذار تنگ‌تـر از این بشه ... کـن! ولۍتو" " بین خُودت و خُـ♥️ـدا ✨خداآرامش‌بخش‌دل‌هاست... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یه شب حسین به خوابم اومد. جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا شبیه مزارش بود. ⚡️فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود. رنگ متنِ پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ بود. ⚡️دیدم بعضی ها میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم. ⚡️همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم نبود.داشت می کرد. ⚡️از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من هستم. من رو در گرفت و گفت، راستش من خیلی بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم، با شهید معز غلامی آشنا شدم. ⚡️خیلی منقلب شدم.در مورد کردم. بعدها شهید رو در دیدم.این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت. ⚡️باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالها بود که اصلا نماز . ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خوون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای اون خانم تعریف کردم. 📚 کتاب سرو قمحانه، ص 132 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_دو لبخند همیشگی-ستاد معر
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

عبور از پل
(حسین ایرانمنش)

همه ی بچه ها از  محمد حسین بی تاب بودند. من از لحظه ای که شنیدم، دائم  می کردم.

هر وقت از شبانه روز که به یادش می افتادم، بی اراده اشک از چشمانم جاری می شد. نمی توانستم، رفتنش را باور کنم. خیلی بی تاب بودم. چیزی را توی این  گم کرده بودم و نمی دانستم بعد از او چه کنم.


یک شب، در لباس رزم و  به دوش به خوابم آمد. مرا در آغوش گرفت و گفت :
«به همین زودی داری  ات را از دست می دهی؟ خیلی خودت را باخته ای. باید  کنی. تازه از این به بعد مشکلات آغاز می شود. باید  کنی.»

بعد برگشت و از روی پلی عبور کرد و مرا این طرف تنها گذاشت.


... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 #آھ... آنهایی می سوزند که... خودشان را فراموش کرده اند و دنیا را پناه گرفته اند... عین _ صاد
💔 ... خدایا! مےخواهم مثل ، پاهایم را بر زمین بکوبم و از تو شـــ🌷ــهادت بخواهم خدایا! کودکــ بهانه گیر، با و به خواسته اش مےرسد تو که خدایی ... مهربانے تو کجا و مــِــهر پدر و مادر کجا؟؟!! خدایا!!!! بحق این ماه عزیز، از گـناهانی ڪہ مانع هستند بگذر توبه ما را قبول کن و ما را در راه خودت شهــــ🌷ــید کن ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🚩این الطالب بدم المقتول بکربلا تو بیا بخوان به پایش با ما ز غم با ما 🥀 ... @aah3noghte
💔 سنگ قبر⬆️⬆️ ✅آیا با کمی و یک شما بر مزار من و امثال من را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ایم از یاد خواهی برد یا نه؟ ما گرخواهیم بود!! ... 💞 @aah3noghte💞