eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 قسمت دوازدهم #بےتوهرگز❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 #زینت_علی مادرم بعد کلی دل #دل کردن، حرف پدرم
💔 قسمت چهاردهم ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 ، شش هفت ماهه بود علی رفته بود بیرون ، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه✨ نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم😰 حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش 😣 حالش که بهتر شد با خنده گفت: عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم !😉 منم که .... همه داستان رو براش تعریف کردم ، چهره اش رفت توی هم همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد یه نیم نگاهی بهم انداخت _چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی😕 یهو حالتش جدی شد عمیقی کرد _می خوای بازم درس بخونی؟! 😉 از ام گرفته بود ... باورم نمی شد یه لحظه به خودم اومدم - اما من بچه دارم زینب رو چی کارش کنم؟☹️ _نگران زینب نباش! بخوای کمکت می کنم ایستاده توی در ، ماتم برد چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم گریه ام گرفته بود😭 برگشتم توی آشپزخونه که اشکم رو نبینه علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود خودش پیگر کارهای من شد بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد🙃 اما باد، ها رو به گوش پدرم رسوند داره برمی گرده مدرسه 😏... قسمت پانزدهم ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت یهو سر و کله پدرم پیدا شد😳 صورت با چشم های پف کرده از نگاهش خون می بارید 😡 اومد داخل تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست 😰 بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش _تو چه حقی داشتی بهش دادی بره ؟ به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ از های پدرم، به شدت ترسید زد زیر و محکم لباسم رو چنگ زد بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم علی بدجور ترسیده بود😔 ... علی عین همیشه بود با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد _ خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟😊 توی دهنم می زد زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و بخوام تمام بدنم کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم _دختر شما متاهله یا مجرد؟!😏 و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید _این سوال مسخره چیه؟؟؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... _می دونید قانونا و شرعا اجازه فقط دست شوهرشه؟ همین که این جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سیاه شد _و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید هاش داشت از حدقه بیرون می زد😡 _لابد بعدش هم می خوای بفرستیش ؟!؟!؟😏😡😠 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ضربه اساسی سربازان گمنام به گروه تروریستی مستقر در آمریکا وزیر اطلاعات : "جمشید شارمهد" سرکرده گروه تروریستی "تندر" یا "انجمن پادشاهی ایران" مستقر در آمریکا که از آنجا عملیات مسلحانه و خرابکارانه در ایران را هدایت می کرد در پی عملیاتی پیچیده ، دستگیر شده و اکنون در دستان سربازان گمنام قرار دارد. شارمهد در سال ٨٧ عملیات انفجار در حسینیه سیدالشهدای شیراز را طراحی و هدایت کرد. بمب گذاری در حرم امام راحل در سال ٨٨ و انفجار مقابل خانه امام جمعه نهاوند از دیگر خرابکاری های این گروه است. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_هفتاد_و_هشتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے در زندگــے علــے ڪـه جست و جـو ڪنیم،
💔 ✨ نویســـنده: تــو انســانے هستــے ڪه در درون ڪعبه به دنیا آمدے، در دامـــــان پیامبر بزرگ شدے، اولین ڪســے هستــے ڪه اسـلام آوردے و دوش به دوش پیامبــر در تمــام جنــگ ها با رشــادت جنگیدے. بر ڪســے پوشیــده نیسـت ڪه خلافت، حق توسـت و تو سال ها این حــق را جستجو نڪردے و حال جز تو بر ڪسے این خلعت نیست." اما علـــے در جواب آن ها گفت: "مرا به حال خــود واگذارید؛ زیرا من باشم، بهتر از آن است ڪه باشم." بار دیگر اصـرار ڪردند ڪه تو مورد قبول ما هستے، اجازه بده تا با تو بیعت ڪنیم. باز علـے نپذیرفت و پاسخ داد: "مرا به امر شما نیازے نیست. من با شما هستم. هر ڪس را ڪه انتخاب ڪردید، من بر او رضایت مےدهم." اما در نهایت با اصرار زیاد مردمــے ڪه چند روز در مقابل منزلش اجتماع ڪرده بودند، خلافت را پذیرفت و گفت: "خواست شما را اجابــت مےڪنم به شرطــے ڪه بر طبق قرآن، سنت پیامبر و آن چه خودم تشخیص مےدهم، رفتار ڪنم. پس در مسجـــد جمع شوید؛ زیرا بیعــت من، مخفیانــه نیست و جز با رضایــت مسلمانان، آن هم در ملا عام و جماعت مردم، نخواهد بود." در مسجــد از منبر بالا رفت رو به جمعیتــے انبوه نظر انداخت ڪه چون شالوده هایــے از سرب ريخته شده، تمام صحن مسجــد و محوطه ے اطراف آن را پر ڪرده بودند. همه ے نفس ها در سینه حبــس بود. علــے با صداے محڪم و بلند گفت: "آنچه مے گویم به عهده مے گیرم و به آن پایبندم. ڪسـے ڪه عبرت ها براے او آشڪار شود و از عذاب آن پند گیرد. تقوا و خویشتن دارے، او را از سقــوط در شبهات نگه مےدارد. آگـــــــــاه باشید! تیره روزے ها و آزمایش ها همانند زمان بعثت پیامبــــر بار دیگر به شما روے آورده. سوگند به خدایــے ڪه پیامبر را به حق مبعوث ڪرد، آزمایش مےشوید چون دانـــــه اے که در ریزند، یا غذایــے ڪه در دیگ گذارند، به هم خواهید ریخت و زیر و رو خواهید شد تا آن ڪه پایین به بالا و بالا به پایین رود. آنان ڪه سابقه اے در اســلام داشتند و تاڪنون منزوے بودند، بر سر ڪار مےآیند و آن ها ڪه به ناحق پیشــے گرفتند عقب زده خواهند شد. به خدا سوگنـــــد ڪلمه اے از حـــــق را نپوشاندم. هیچ گاه دروغــــے نگفته ام. از روز نخســــت به این مقام و چنین روزے داده شده بودم. آگـــاه باشید! ڪه همانا گناهان، چون مرڪب هاے بد رفتارند ڪه سواران خود را عنان رهاشده در آتش دوزخ مےاندازند! آگاه باشیــد! همانا تقوے، چونان مرڪب هاے فرمانبردارے است ڪه سواران خود را عنان بر دست وارد بهشـت جاویــدان مےڪنند! حق و باطـــل همیشه در پیڪارند و براے هر ڪدام، طرفدارانـــے است. اگر باطل پیروز شود، جاے شگفتــے نیست؛ از دیر باز چنین بوده و اگر طرفداران حق اندڪند، چه بسا روزے فراوان گردند و پیروز شوند.".... ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi این است که هر باید بخواند❗️