شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هفتاد_و_هشتم _چت بود؟ مجبور بودم با زیرکی بحث رو به جای دیگ
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_هفتاد_و_نهم
فاطمه فهمید چقدر حالم خرابه. بحث رو عوض کرد:
_میگم شما که اینقدر خوب هستی همش به من چایی و شربت میدی راه دسشویی هم نشونم میدی؟😅
خنده ام گرفت😁و بادستم به دستشویی اشاره کردم.
🍃🌹🍃
عجب شب پرماجرایی بود..
در عرض یک شب همه چیز به یکباره تغییر کرد.تاهمین دیروز فاطمه رو رقیب خودم میدونستم.. تا همین دیروز فاطمه رو خوشبخت قلمداد میکردم.. تا همین دیروز فکر میکردم تنهام!! ولی الان تازه فهمیدم چقدر کج فهم بودم!!همیشه فکر میکردم دختر باهوشی هستم ولی امشب فهمیدم هیچی نمیدونستم.!!
حاج مهدوی یکبار ازدواج کرده بود و اینقدر عاشق بود که با گذشت پنج سال هنوز هم تجدید فراش نکرده بود!!
فاطمه نامزدی وفادار داشت که با وجود مشکلات و ناراحتیها هنوز به وصال او امید داشت و وقتی از او حرف میزد چشمهایش غرق عشق و نیاز میشد.
با این تفاسیر من باید خوشحال باشم! چون دیگه نمیترسم که رقیب عشقیم دوست صمیمی و مومنم باشه. ولی خوشحال نیستم.چرا که من در رفتارهای حاج مهدوی هیچ نشانه ای از علاقه به خودم ندیدم و هرچه بیشتر میگذرد بیشتر به خودم لعنت میفرستم که کاش هیچ گاه با او آشنا نمیشدم و دلبسته اش نمیشدم.واقعیت این بود که حاج مهدوی حق من گنهکارو عاصی نبود! ولی یکی بیاد اینو به این دل وامونده اثبات کنه..چه کنم؟😢 با این دلی که روز به روز مجنون تر و بیتاب تر میشه چه کار کنم؟
🍃🌹🍃
#میای_نمازشب_بخونیم_به_نیت_بازشدن_گره_هامون؟؟
فاطمه با دست وصورتی خیس مقابلم ایستاده بود و با این سوال منو از افکارم پرت کرد بیرون.
آره..چقدر دلم میخواست نماز بخونم! و #یک_دل_سیر گریه کنم و خدا رو #التماسش بدم به بنده های خوبش.. پرسیدم:
_چطوریه؟!یادم میدی؟
دقایقی بعدکنار هم ایستادیم و قامت بستیم.
🍃🌹🍃
وقتی ✨#تکبیره_الاحرام✨ رو میگفتم...
با خودم فکر کردم که چه شبهایی نسیم کنارم بود و باهم مشغول چه کارهای بیهوده ونقشه های #شیطانی ای میشدیم و آخرش هم
#بدون_ذره_ای_آرامش_واقعی میخوابیدیم
ولی امشب با این #دختر_آسمانی،خونه پایگاه #ملائک شده و جای پای شیاطین از این خونه محوشده.
نماز خوندیم…
چه نمازی.!!چه شور وحالی.!!.
بدون خجالت از همدیگه گریه میکردیم😭😭 و آهسته برای هم دعا میکردیم.
اون شب من #نفسهای_ملائک رو کنار گوشم حس کردم…
اونشب من #صدای_خنده_های_آقام رو شنیدم..
اونشب من ایمان داشتم که خدا #توبه ی منو #پذیرفته و حاجتم رو میده..
اون شب زیبا و معنوی با بانگ اذان صبح به پایان رسید و ما با آرامشی دلچسب درگوشه ای خوابیدیم.
🍃🌹🍃
قبل از اینکه چشمم بسته شه فاطمه با صدایی که خواب درآن موج میزد گفت:_رقیه سادات..یه قرار..☺️
با خواب الودگی گفتم:_هوم.؟؟
_بیا قرار بزاریم هرکس حاجتش رو زودتر گرفت قول بده برای برآورده شدن حاجت اون یکی، هرشب نمازشب بخونه.قبول؟؟
چشمم سنگین خواب بود.. با آخرین باقی مونده های رمقم گفتم.:
_اوووم..قبول!☺️
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_هفتاد_و_هشتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے در زندگــے علــے ڪـه جست و جـو ڪنیم،
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_هفتاد_و_نهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
تــو انســانے هستــے ڪه در درون ڪعبه به دنیا آمدے، در دامـــــان پیامبر بزرگ شدے، اولین ڪســے هستــے ڪه اسـلام آوردے و دوش به دوش پیامبــر در تمــام جنــگ ها با رشــادت جنگیدے.
بر ڪســے پوشیــده نیسـت ڪه خلافت، حق توسـت و تو سال ها این حــق را جستجو نڪردے و حال جز تو بر ڪسے این خلعت #بـرازنده نیست."
اما علـــے در جواب آن ها گفت:
"مرا به حال خــود واگذارید؛ زیرا من #وزیــر باشم، بهتر از آن است ڪه #امیــــر باشم."
بار دیگر اصـرار ڪردند ڪه تو مورد قبول ما هستے، اجازه بده تا با تو بیعت ڪنیم.
باز علـے نپذیرفت و پاسخ داد:
"مرا به امر شما نیازے نیست. من با شما هستم.
هر ڪس را ڪه انتخاب ڪردید، من بر او رضایت مےدهم."
اما در نهایت با اصرار زیاد مردمــے ڪه چند روز در مقابل منزلش اجتماع ڪرده بودند، خلافت را پذیرفت و گفت:
"خواست شما را اجابــت مےڪنم به شرطــے ڪه بر طبق قرآن، سنت پیامبر و آن چه خودم تشخیص مےدهم، رفتار ڪنم.
پس در مسجـــد جمع شوید؛ زیرا بیعــت من، مخفیانــه نیست و جز با رضایــت مسلمانان، آن هم در ملا عام و جماعت مردم، نخواهد بود."
در مسجــد از منبر بالا رفت رو به جمعیتــے انبوه نظر انداخت ڪه چون شالوده هایــے از سرب ريخته شده، تمام صحن مسجــد و محوطه ے اطراف آن را پر ڪرده بودند.
همه ے نفس ها در سینه حبــس بود.
علــے با صداے محڪم و بلند گفت:
"آنچه مے گویم به عهده مے گیرم و به آن پایبندم.
ڪسـے ڪه عبرت ها براے او آشڪار شود و از عذاب آن پند گیرد.
تقوا و خویشتن دارے، او را از سقــوط در شبهات نگه مےدارد.
آگـــــــــاه باشید!
تیره روزے ها و آزمایش ها همانند زمان بعثت پیامبــــر بار دیگر به شما روے آورده.
سوگند به خدایــے ڪه پیامبر را به حق مبعوث ڪرد، #سخـــت آزمایش مےشوید چون دانـــــه اے که در #غربــــال ریزند،
یا غذایــے ڪه در دیگ گذارند، به هم خواهید ریخت و زیر و رو خواهید شد تا آن ڪه پایین به بالا و بالا به پایین رود.
آنان ڪه سابقه اے در اســلام داشتند و تاڪنون منزوے بودند، بر سر ڪار مےآیند و آن ها ڪه به ناحق پیشــے گرفتند عقب زده خواهند شد.
به خدا سوگنـــــد ڪلمه اے از حـــــق را نپوشاندم.
هیچ گاه دروغــــے نگفته ام.
از روز نخســــت به این مقام و چنین روزے #خبـــــر داده شده بودم.
آگـــاه باشید!
ڪه همانا گناهان، چون مرڪب هاے بد رفتارند ڪه سواران خود را عنان رهاشده در آتش دوزخ مےاندازند!
آگاه باشیــد!
همانا تقوے، چونان مرڪب هاے فرمانبردارے است ڪه سواران خود را عنان بر دست وارد بهشـت جاویــدان مےڪنند!
حق و باطـــل همیشه در پیڪارند و براے هر ڪدام، طرفدارانـــے است. اگر باطل پیروز شود، جاے شگفتــے نیست؛ از دیر باز چنین بوده و اگر طرفداران حق اندڪند، چه بسا روزے فراوان گردند و پیروز شوند."....
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
این #رمانی است که هر #شیعه باید بخواند❗️