eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
صاحِبُنا! املَأ قُلوبَنا حُبّاً لَکَ ...💔 را سرشار از کن ... أَنَا سَائِلُ اَلمَهدی و‌ عَجّل فی فَرَجنا ...
💔 قسمت دهم ❤️ 🚫این داستان واقعـےاست🚫 چند لحظه کرد زل زد توی چشم هام و گفت : واسه این ناراحتی می خوای کنی؟😏 دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه😭 _آره افتضاح شده با صدای بلند زد زیر 😃 با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت کشید و مشغول خوردن شد یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای 😋 یه کم چپ چپ زیرچشمی بهش نگاه کردم - می تونی بخوریش؟خیلی شوره ، چطوری داری قورتش میدی؟ از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت _خیلی عادی همین طور که می بینی ، تازه خیلی هم عالی شده دستت درد نکنه😉 - مسخرَم می کنی؟😕 - نه به خدا هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم جدی جدی داشت می خورد ،کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ، غذا از دهنم پاشید بیرون سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی نمک نبود بلکه اصلا درست دَم نکشیده بود☹️ مغزش خام بود ، دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش حتی سرش رو بالا نیاورد _مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی درست کنی!😉 سرش رو آورد بالا با بهم نگاه می کرد _برای بار اول، کارت بود😍 اول از دستم مادرم شدم که اینطوری لوم داده بود اما بعد خیلی خجالت کشیدم شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ... 💕 @aah3noghte💕
💔 قسمت یازدهم ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 هر روز که می گذشت ام بهش بیشتر می شد😍 لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود🙃 تمام تلاشم رو می کردم تا کانون و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی و نعمت بودم، می ترسیدم ازش چیزی بخوام یه ساده بود می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته😕 چیزی بخوام که شرمنده من بشه هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت😌 مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره با اینکه تمام توانش همین قدربود...😊 علی الخصوص زمانی که فهمید اونقدر خوشحال شده بود که توی چشم هاش جمع شد😃 دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش پدرم رو در می آورد،😆 مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی و نباید به رو داد ،اگر رو بدی سوارت میشه 😡... اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده با اون خستگی، نخواد کارهای رو بکنه😉 فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ☝️ و باشم😇 منم که مطیع محضش شده بودم🤗 وباورش داشتم ... 9 ماه گذشت 9 ماهی که برای من، تمامش بود ،اما با شادی تموم نشد وقتی علی خونه نبود، به اومد😣 مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت : لابد به خاطر دخترزات هم می خوای؟😡 و تلفن رو قطع کرد! مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد...😞 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 از ازل، در طَلَبَت چشم ترم گفت هرکجا بال زدم، بال و پرم گفت مادرم داد به من درس اما... من حسینی شدم از بس پدرم گفت 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 ... می دانید!؟ ، ماندگار است اما .... فراموش نشدنی... آدم های بامحبت خیلی دوست داشتنی اند، محبتشان نمک گیرت می کند اما عاشق ها.... باید باشند تا چرخ جهان بچرخد... شاید دوست داشتنی نباشند... اما عشق شان باعث می شود دیگران به آنچه می خواهند ، برسند... و 💞 چون آسایش دیگران را به گوشه ی امن خودشان ترجیح می دهند. آنہا ترجیح می دهند عاشقی فداکار باشند که حتی کسی قدرش را نمی داند، تا نقاب زده ای با ژست مهربانی... که با حساب و کتاب ، چرتکه مےاندازد که کجای محبتش بیشتر به نفع خودش تمام می شود و کجای تلاشش بیشتر دیده می شود😏 عاشق بود بےدریغ، محبت مےکرد و انتظار جواب نداشت برای محبتش، منّتی بر کسی نمےگذاشت عشقش را جار نمےزد اما موقع گرفتارےها خوب مےدانستی سراغ چه کسی را باید بگیری تا پناه لحظاتت باشد اگرچه شوخے کردن های ، صدای خنده هایش سر به سر بقیه گذاشتنش... زیاد بود اما... قلب بامحبت و عاشقش نمےگذاشت بےخیالِ غصه بقیه شود... رفیق! تو باید بدانی.... ، پاسخ معمای خلقت است‌ و با خون خود عشقشان را اثبات کرده اند...❣ ... ارنه روزی کار جهان سر آید 😕 ... 💕 @aah3noghte💕 الهام گرفته از دلنوشته ی ارسالی با کلی تغییر😅🌹
💔 🌷 🌷 ... برایم خیلی سخت بود که نمیتوانستم در عبادت هم مانند غذاخوردن و خوابیدن هم با آنها شریک شوم.😔 آخرین شبی که با هم بودیم، خواب به چشمانم نمی آمد. دلم گرفته بود و خیره ی آسمان پر ستاره بودم.... چه بسیار شبها که به تنهایی گوشه ای میخوابیدم و به آسمان پر ستاره خیره میشدم اما آن شب ... کسانی که کنار من خوابیده بودند تنهایی مرا پر کرده بودند. نسبت به هیچکس در طول زندگی چنین و ، احساس نکرده بودم. مطمئن بودم و این چهارده مرد شیعه است که مرا چنین تحت تاثیر قرار داده است. آنها کجا و من کجا؟... من با افراد زیادی از هر دین و مذهبی همراه شده بودم. حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند، با من چنین رفتار نکرده بودند، ناگهان شهابی از آسمان گذشت.☄ آسمان پر ستاره و آن شهاب و التهاب درونی مرا یاد خاطره ای دور انداخت، خاطره ای که هرچه فکر کردم، یادم نیامد.😞 به مغزم فشار آوردم آنقدر که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم: در بهشت بودم، کنار درخت بزرگی به رنگهای مختلف و میوه های گوناگون. عجیب اینکه ریشه ی درختان در هوا بود و شاخه شان در دسترس،😲 به صورتی که میتوانستم به راحتی از هر میوه ای بچینم و بخورم.😋 چهار نهر از کنارم میگذشت، در یکی شربت بود، در دیگری شیر و در دوتای دیگر آب و عسل جاری بود. کافی بود خم شوی و از هرکدام که میخواهی بنوشی. مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها میخوردند و از نوشیدنی ها می نوشیدند.... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگوارانِ همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
💔 آدم ها دو دسته اند: آسمانی... زمینی... از آسمانےها هر چه بگوییم کم گفته ایم آنان که خدا عاشقشان است و دل در گِـرو مِھـر خداوند دارند... دستشان را برای رفاقت باز کرده اند و وقتی با کسی دست دوستی دادند، است پس بکشند... دعایت مےکنند و تو شڪ نداری به استجابت دعایشان... و هر جا که باشی، مطمئن هستی نخواهند گذاشت... و زمینےها تفاوتشان با آسمانےها در همین خصوصیات است... و خود حدیث مفصّل بخوان ازین مجمل... سخت بود!!! خیلی سخت... که یاد گرفتم زمینےها زمینے هستند و نباید انتظار داشت چون آسمانےها بےدریغ کنند دل بسپاریم به 🕊 و به امید روزی باشیم که ما هم مثل آنھا شویم... که گفته اند با هر که بِگـردی مثل او مےشوی... فکر کن! تو هم یک روز بشوی ... کبوتر دلت را پرواز بده ... 💕 @aah3noghte💕
💔 میفرمود: رفاقت مثل یک هنر هست باید رفت و و تمرین کرد .... هر کسی نمی تونه ادعا کنه بلد هستم خیلیهامون ادعای رفاقت داریم ولی خودمونیم... کدوم یکیمون مثه جواد تا ته جاده رفاقت رفته؟ کدوم یکیمون اگه از رفیقش نارفیقی دید، گذشت کرد؟ کدوم یکی از ماها که سنگ رفاقت با جواد رو به سینه میزنیم... شدیم مثه او؟ نه رفیق... ، نعمتیه که خدا به هر کسی عطا نکرده... و با رفاقت بی غل و غش به دست میاد و آخرش میرسه به خدا... نمونه ش آقا جواد ... ... 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #تو تمام عاشقانه های من باش که من #محبت را با #تو فهمیدم #شهید_جواد_محمدی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
💔 را به ضعف تعبیر مےکنند و به قول خودشان زرنگی کرده و از محبت، سوءاستفاده مےنمایند... اما این بےخبران نمےدانند که از چه بزرگی که و است، محرومند... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 رو به خدا گفت: "چقدر باید سختی بکشم؟... چقدر دلتنگ باشم؟.... چقدر باید تنهائی را جرعه جرعه سر بکشم؟... اصلا چرا مرا آفریدی؟"... خدا نگاهی از سر به او انداخت ... دست بر سرش کشید و گفت: "من تو را برای خودم آفریدم، اما اینجا که آمدی، زرق و برقش✨، عقل از سرت ربود... تو را در دل سختی ها خلق کردم تا یادت بماند جای ماندن نیست... دنیا جای ماندن نیست...." 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‌‌هرکه به حسین دل می‌سپارد، پیداست که دلی برای سپردن دارد... هرکه برای حسین اشک می‌ریزد، پیداست که چشمی برای گریستن و اشکی برای ریختن دارد.... هرکه در مصیبت حسین دلش می‌شکند و اشکش جاری می‌شود، پیداست که اهل است. و هرکه اهل محبت است، 👈 مجذوب حسین می شود، 👈دیر یا زود، 👈خودآگاه و ناخودآگاه‌.... و هرکه مجذوب حسین شود، از جنس حسین می شود، متصف به صفات حسین میشود؛ متخلّق به اخلاق حسین می شود. و در دنیا هرکه از جنس حسین باشد، هرکه مجذوب حسین بشود، هرکه با حسین پیوند بخورد، هرکه حسینی شود، در جهان آخرت نیز حسین، سراغش را می گیرد، پیدایش میکند و رفاقت و شفاعت و همدمی اش را بااو ادامه می دهد‌. ومگر ممکن است که کسی حسینی باشد و بهشتی نباشد؟ ✍... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 اے شیعه ے ما.. هر یک از شما باید کارى کند که با آن به ما نزدیک شود لِیَعمَل کُلُّ امْرِءٍ علَى‏ ما یُقَرَّبُ مِن مَحَبَّتِنا  (تهذیب الأحکام ، ج 1، ص 38) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ... اصلا این من مال خودت!!! خدایا!! اعتراف مےکنم عرضه نداشتم دلم را مثل روز اول نگه دارم بیا بگیرش همه اغیار را از دلم بیرون کن مےخواهم جز عشق خودت و محبینت عشق کسی در دلم نباشد ... 💞 @aah3noghte💞
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



حامد که متوجه تاخیرم شده، دوباره برمی‌گردد و من را می‌بیند که سر دوراهیِ سلما و دیرالزور گیر کرده‌ام.

نهایت درماندگی‌ام را در صدایم می‌ریزم:
- نمی‌ذاره بیام...

حامد نگاهی به سلما می‌اندازد و بعد از چندثانیه، طوری لبخند می‌زند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده: خب طبیعیه. چون تو رو اول دیده، بیشتر بهت اعتماد داره. ضربه سنگینی هم خورده. باهاش برو، تحویلش بده به یه جایی که مواظبش باشن.

و قدمی جلو می‌گذارد: عباس این بچه الان بیشتر از امنیت، به  نیاز داره. خیلی مواظبش باش. حتما بسپارش به جایی که هواشو داشته باشن. برو برسونش و زود برگرد.

- ولی... به من... نیاز ندارین؟

صادقانه سرش را تکان می‌دهد و می‌خندد: نیاز که خیلی داریم، ولی فکر کنم سلما کوچولو بیشتر بهت نیاز داره. زود بیا! باشه؟😉

لبخندی می‌زنم و همراه سلما، سوار ماشین می‌شوم. سلما روی پایم نشسته است و خودش را چسبانده به سینه‌ام.

معلوم نیست بچه چقدر بی‌محبتی دیده که انقدر راحت به منِ غریبه اعتماد کرده؛ با یک ذره محبت فقط.😔

یاد هِرَم نیازهای مازلو می‌افتم؛ یاد دومین نیاز بشر که امنیت است و بعدش، در پله بالاتر، نیاز به احترام و محبت...

مطمئنم سلما چیزی از هرم مازلو و نیازهای اولیه انسان نمی‌داند؛ اما قطعاً از همه یا بیشتر آن محروم بوده.

انگار حامد راست می‌گفت؛ سلما بیشتر از یک جای امن، به یک آغوش پر از محبت نیاز دارد که در آن احساس امنیت کند.

دیگر از سلما سوالی نمی‌پرسم چون می‌دانم بی‌پاسخ می‌گذاردشان.
به زخم دستانش نگاه می‌کنم؛ به پارچه کثیفی که روی آن بسته شده.
آرام دستش را می‌گیرم و بدون این که علت زخم را بپرسم، سعی می‌کنم پارچه را باز کنم؛ اما از درد دستش را پس می‌کشد و دستانش را میان سینه خودش و من پنهان می‌کند که به آن‌ها دست نزنم.

از ترس شکنندگی اعتمادش، دیگر تلاشی برای گرفتن دستانش نمی‌کنم. 

کاش شعری یا قصه‌ای به زبان عربی بلد بودم که برایش بگویم؛ اما هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم در جنگ با چنین موقعیتی مواجه شوم.

مطهره کنارم نشسته است. آرام در گوش سلما لالایی می‌خواند.
 چقدر صدایش قشنگ است!

هیچ‌وقت برایم آواز نخوانده بود؛ یعنی دو ماه و بیست و سه روز فرصت کمی بود برای این که بفهمم مطهره صدای قشنگی برای لالایی خواندن دارد.😔

دستان سلما که به لباسم چنگ زده‌اند، کم‌کم شل می‌شوند و چشمانش روی هم می‌افتد.

باز هم این سوال در مغزم جرقه می‌زند که: سلما مگر مطهره را می‌بیند؟

مسیر تقریباً یک ساعته تا الشولا را وقتی به پایان می‌رسانیم که خورشید به وسط آسمان رسیده و دارند اذان ظهر را می‌گویند.

الشولا یک شهر بسیار کوچک و نه چندان سرسبز دقیقاً وسط بیابان است و در دل افسوس می‌خورم که ای کاش می‌شد سلما را به جای بهتری، مثلا تدمر، حمص یا دمشق می‌رساندم؛ اما زمان زیادی ندارم و باید زود برگردم.

سلما را که در خواب معصوم‌تر به نظر می‌رسد(و البته کمی سنگین‌تر هم شده است)، در آغوش می‌گیرم. با کمی پرس و جو، او را به بیمارستان صحرایی‌ای می‌رسانم که بچه‌های خودمان در الشولا احداث کرده‌اند.

در نتیجه عملیات آزادسازی دیرالزور، بیمارستان هم شلوغ است و پر از مجروحان نظامی.

می‌توانم سلما را بگذارم همین‌جا و بروم پی کارم؛ اما مطمئنم اگر بیدار بشود و خودش را تنها میان این‌همه غریبه ببیند، بی‌نهایت وحشت‌زده خواهد شد.

از بیمارستان بیرون می‌زنم و بلاتکلیف در خیابان می‌ایستم؛ جایی که مانع عبور امدادگرها و مجروحان نباشم. آفتاب چشمم را می‌زند.


... 
...



💞 @aah3noghte💞