شهید شو 🌷
💔 #ێإٲېھٲٱڵعزېـز یک عمر دعای سر افطار من این بود منظور دعای سر افطار تو باشم... #اللهّمَعَجِ
شهید شو 🌷
💔 قسمت نهم #بےتوهرگز❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 #غذای_مشترک اولین روز #زندگی مشترک، بلند شدم غذا
💔
قسمت دهم
#بےتوهرگز❤️
🚫این داستان واقعـےاست🚫
چند لحظه#مکث کرد
زل زد توی چشم هام و گفت :
واسه این ناراحتی می خوای #گریه کنی؟😏
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه😭
_آره افتضاح شده
با صدای بلند زد زیر #خنده😃
با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت
#غذا کشید و مشغول خوردن شد
یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای #بهشتیه😋
یه کم چپ چپ
زیرچشمی بهش نگاه کردم
- می تونی بخوریش؟خیلی شوره ، چطوری داری قورتش میدی؟
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت
_خیلی عادی همین طور که می بینی ، تازه خیلی هم عالی شده دستت درد نکنه😉
- مسخرَم می کنی؟😕
- نه به خدا
#چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم
جدی جدی داشت می خورد ،کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم
گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه
قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ، غذا از دهنم پاشید بیرون
سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست #معرکه ام رو گرفتم
نه تنها برنجش بی نمک نبود بلکه اصلا درست دَم نکشیده بود☹️
مغزش خام بود ، دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش حتی سرش رو بالا نیاورد
_مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی#املت درست کنی!😉
سرش رو آورد بالا با #محبت بهم نگاه می کرد
_برای بار اول، کارت #عالی بود😍
اول از دستم مادرم #ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود
اما بعد خیلی خجالت کشیدم
شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...
#ادامه_دارد
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 قسمت دهم #بےتوهرگز❤️ 🚫این داستان واقعـےاست🚫 چند لحظه#مکث کرد زل زد توی چشم هام و گفت : واسه
💔
قسمت یازدهم
#بےتوهرگز ❤️
🚫این داستان واقعی است🚫
#فرزند_کوچک_من
هر روز که می گذشت #علاقه ام بهش بیشتر می شد😍
لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود🙃
تمام تلاشم رو می کردم تا کانون #محبت و رضایتش باشم
من که به لحاظ مادی، همیشه توی #ناز و نعمت بودم، می ترسیدم ازش چیزی بخوام
#علی یه #طلبه ساده بود
می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته😕
چیزی بخوام که شرمنده من بشه هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت😌
مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره با اینکه تمام توانش همین قدربود...😊
علی الخصوص زمانی که فهمید #باردارم اونقدر خوشحال شده بود که #اشک توی چشم هاش جمع شد😃
دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش #حرص پدرم رو در می آورد،😆
مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی و نباید به #زن رو داد ،اگر رو بدی سوارت میشه 😡...
اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده با اون خستگی، نخواد کارهای #خونه رو بکنه😉
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ☝️
و #دائم_الوضو باشم😇
منم که مطیع محضش شده بودم🤗 وباورش داشتم ...
9 ماه گذشت 9 ماهی که برای من، تمامش #شادی بود ،اما با شادی تموم نشد
وقتی علی خونه نبود، #بچه به #دنیا اومد😣
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده
اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت :
لابد به خاطر #دختر دخترزات #مژدگانی هم می خوای؟😡
و تلفن رو قطع کرد!
مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد...😞
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
#ایھاالارباب
از ازل، در طَلَبَت چشم ترم گفت #حسین
هرکجا بال زدم، بال و پرم گفت #حسین
مادرم داد به من درس #محبت اما...
من حسینی شدم از بس پدرم گفت #حسین
#صلےاللهعلیکیااباعبدالله
#السلامعلیکدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
می دانید!؟
#محبت، ماندگار است اما #عشق.... فراموش نشدنی...
آدم های بامحبت خیلی دوست داشتنی اند،
محبتشان نمک گیرت می کند
اما عاشق ها....
باید باشند تا چرخ جهان بچرخد...
شاید دوست داشتنی نباشند...
اما عشق شان باعث می شود دیگران به آنچه می خواهند ، برسند...
و #شھدا_عاشقند💞
چون آسایش دیگران را
به گوشه ی امن خودشان ترجیح می دهند.
آنہا ترجیح می دهند
عاشقی فداکار باشند که حتی کسی قدرش را نمی داند،
تا نقاب زده ای با ژست مهربانی...
که با حساب و کتاب ،
چرتکه مےاندازد که کجای محبتش بیشتر به نفع خودش تمام می شود
و کجای تلاشش بیشتر دیده می شود😏
#جواد عاشق بود
بےدریغ، محبت مےکرد و انتظار جواب نداشت
برای محبتش، منّتی بر کسی نمےگذاشت
عشقش را جار نمےزد اما
موقع گرفتارےها
خوب مےدانستی سراغ چه کسی را باید بگیری
تا پناه لحظاتت باشد
اگرچه شوخے کردن های #جواد ،
صدای خنده هایش
سر به سر بقیه گذاشتنش... زیاد بود
اما...
قلب بامحبت و عاشقش
نمےگذاشت بےخیالِ
غصه بقیه شود...
رفیق! تو باید بدانی....
#عشــــق، پاسخ معمای خلقت است
و #شھدا با خون خود
عشقشان را اثبات کرده اند...❣
#عاشق_شو... ارنه روزی
کار جهان سر آید
#شھیدجوادمحمدی
#عشق
#محبت
#دنیای_بدون_عشق😕
#شھدا_عاشقترند
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
الهام گرفته از دلنوشته ی ارسالی
با کلی تغییر😅🌹
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_ششم... چهارده نفر بودند و من ج
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_بیست_و_هفتم...
برایم خیلی سخت بود که نمیتوانستم در عبادت هم مانند غذاخوردن و خوابیدن هم با آنها شریک شوم.😔
آخرین شبی که با هم بودیم، خواب به چشمانم نمی آمد.
دلم گرفته بود و خیره ی آسمان پر ستاره بودم....
چه بسیار شبها که به تنهایی گوشه ای میخوابیدم و به آسمان پر ستاره خیره میشدم اما آن شب ...
کسانی که کنار من خوابیده بودند تنهایی مرا پر کرده بودند.
نسبت به هیچکس در طول زندگی چنین #محبت و #کششی، احساس نکرده بودم.
مطمئن بودم #ایمان و #خلوص این چهارده مرد شیعه است که مرا چنین تحت تاثیر قرار داده است.
آنها کجا و من کجا؟...
من با افراد زیادی از هر دین و مذهبی همراه شده بودم. حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند، با من چنین رفتار نکرده بودند، ناگهان شهابی از آسمان گذشت.☄
آسمان پر ستاره و آن شهاب و التهاب درونی مرا یاد خاطره ای دور انداخت، خاطره ای که هرچه فکر کردم، یادم نیامد.😞
به مغزم فشار آوردم آنقدر که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم:
در بهشت بودم، کنار درخت بزرگی به رنگهای مختلف و میوه های گوناگون.
عجیب اینکه ریشه ی درختان در هوا بود و شاخه شان در دسترس،😲 به صورتی که میتوانستم به راحتی از هر میوه ای بچینم و بخورم.😋
چهار نهر از کنارم میگذشت، در یکی شربت بود، در دیگری شیر و در دوتای دیگر آب و عسل جاری بود.
کافی بود خم شوی و از هرکدام که میخواهی بنوشی.
مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها میخوردند و از نوشیدنی ها می نوشیدند....
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
چون بزرگوارانِ همراه،
زحمت تایپ رو کشیدن،
کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
💔
آدم ها دو دسته اند:
آسمانی...
زمینی...
از آسمانےها هر چه بگوییم کم گفته ایم
آنان که خدا عاشقشان است
و دل در گِـرو مِھـر خداوند دارند...
دستشان را برای رفاقت باز کرده اند
و وقتی با کسی دست دوستی دادند، #محال است پس بکشند...
دعایت مےکنند و تو شڪ نداری به استجابت دعایشان...
و هر جا که باشی، مطمئن هستی #تنھایت نخواهند گذاشت...
و زمینےها تفاوتشان با آسمانےها در همین خصوصیات است... و خود حدیث مفصّل بخوان ازین مجمل...
سخت بود!!!
خیلی سخت...
که یاد گرفتم
زمینےها زمینے هستند و نباید انتظار داشت
چون آسمانےها بےدریغ #محبت کنند
دل بسپاریم به #آسمانےھا🕊
و به امید روزی باشیم که ما هم مثل آنھا شویم...
که گفته اند با هر که بِگـردی مثل او مےشوی...
فکر کن!
تو هم
یک روز بشوی #آسمانی...
#امروز_در_آسمانها_باز_است
کبوتر دلت را پرواز بده
#شھیدجوادمحمدی
#آسمان
#پرواز
#عرفه
#شھادت
#شفاعت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
میفرمود:
رفاقت مثل یک هنر هست
باید رفت و #یاد_گرفت
و تمرین کرد ....
هر کسی نمی تونه ادعا کنه بلد هستم
خیلیهامون ادعای رفاقت داریم
ولی خودمونیم...
کدوم یکیمون مثه جواد
تا ته جاده رفاقت رفته؟
کدوم یکیمون اگه از رفیقش نارفیقی دید، گذشت کرد؟
کدوم یکی از ماها که سنگ رفاقت با جواد رو به سینه میزنیم...
شدیم مثه او؟
نه رفیق...
#محبت، نعمتیه که خدا به هر کسی عطا نکرده...
و با رفاقت بی غل و غش به دست میاد
و آخرش میرسه به خدا...
نمونه ش آقا جواد ...
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
#شھیدجوادمحمدی
#شهید_مدافع_حرم_آلالله
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھارباب
#آھزینب
#آھڪربلا
#حجاب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهدا
#کوچه_شهید
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#عشق را به ضعف تعبیر مےکنند
و به قول خودشان زرنگی کرده و از محبت، سوءاستفاده مےنمایند...
اما این بےخبران نمےدانند که از چه #نعمت بزرگی که #عشق و #محبت است، محرومند...
#شهید_مصطفی_چمران
#تصویربازشود
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
رو به خدا گفت:
"چقدر باید سختی بکشم؟... چقدر دلتنگ باشم؟.... چقدر باید تنهائی را جرعه جرعه سر بکشم؟... اصلا چرا مرا آفریدی؟"...
خدا نگاهی از سر #محبت به او انداخت ... دست #نوازش بر سرش کشید و گفت:
"من تو را برای خودم آفریدم، اما اینجا که آمدی، زرق و برقش✨، عقل از سرت ربود...
تو را در دل سختی ها خلق کردم تا یادت بماند #دنیا جای ماندن نیست...
#یادت_باشد دنیا جای ماندن نیست...."
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
هرکه به حسین دل میسپارد، پیداست که دلی برای سپردن دارد...
هرکه برای حسین اشک میریزد، پیداست که چشمی برای گریستن و اشکی برای ریختن دارد....
هرکه در مصیبت حسین دلش میشکند و اشکش جاری میشود، پیداست که اهل #محبت است.
و هرکه اهل محبت است،
👈 مجذوب حسین می شود،
👈دیر یا زود،
👈خودآگاه و ناخودآگاه....
و هرکه مجذوب حسین شود، از جنس حسین می شود، متصف به صفات حسین میشود؛ متخلّق به اخلاق حسین می شود.
و در دنیا هرکه از جنس حسین باشد،
هرکه مجذوب حسین بشود،
هرکه با حسین پیوند بخورد،
هرکه حسینی شود، در جهان آخرت نیز حسین، سراغش را می گیرد، پیدایش میکند و رفاقت و شفاعت و همدمی اش را بااو ادامه می دهد.
ومگر ممکن است که کسی حسینی باشد و بهشتی نباشد؟
✍#سیدمهدی_شجاعی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
اے شیعه ے ما..
هر یک از شما باید کارى کند که با آن به #محبّت ما نزدیک شود
لِیَعمَل کُلُّ امْرِءٍ علَى ما یُقَرَّبُ مِن مَحَبَّتِنا
(تهذیب الأحکام ، ج 1، ص 38)
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #آھ... روز و شبهایمان با یادشان سپری مےشود و قلبمان با ذکرشان، احیا خدایا! خدایا! قلبم را
💔
#آھ...
اصلا این #دل من
مال خودت!!!
خدایا!!
اعتراف مےکنم عرضه نداشتم دلم را
مثل روز اول #پاک نگه دارم
بیا بگیرش
#محبت همه اغیار را از دلم بیرون کن
مےخواهم جز عشق خودت
و محبینت
عشق کسی در دلم نباشد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
``💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت165 دلم در ه
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت166 حامد که متوجه تاخیرم شده، دوباره برمیگردد و من را میبیند که سر دوراهیِ سلما و دیرالزور گیر کردهام. نهایت درماندگیام را در صدایم میریزم: - نمیذاره بیام... حامد نگاهی به سلما میاندازد و بعد از چندثانیه، طوری لبخند میزند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده: خب طبیعیه. چون تو رو اول دیده، بیشتر بهت اعتماد داره. ضربه سنگینی هم خورده. باهاش برو، تحویلش بده به یه جایی که مواظبش باشن. و قدمی جلو میگذارد: عباس این بچه الان بیشتر از امنیت، به #محبت نیاز داره. خیلی مواظبش باش. حتما بسپارش به جایی که هواشو داشته باشن. برو برسونش و زود برگرد. - ولی... به من... نیاز ندارین؟ صادقانه سرش را تکان میدهد و میخندد: نیاز که خیلی داریم، ولی فکر کنم سلما کوچولو بیشتر بهت نیاز داره. زود بیا! باشه؟😉 لبخندی میزنم و همراه سلما، سوار ماشین میشوم. سلما روی پایم نشسته است و خودش را چسبانده به سینهام. معلوم نیست بچه چقدر بیمحبتی دیده که انقدر راحت به منِ غریبه اعتماد کرده؛ با یک ذره محبت فقط.😔 یاد هِرَم نیازهای مازلو میافتم؛ یاد دومین نیاز بشر که امنیت است و بعدش، در پله بالاتر، نیاز به احترام و محبت... مطمئنم سلما چیزی از هرم مازلو و نیازهای اولیه انسان نمیداند؛ اما قطعاً از همه یا بیشتر آن محروم بوده. انگار حامد راست میگفت؛ سلما بیشتر از یک جای امن، به یک آغوش پر از محبت نیاز دارد که در آن احساس امنیت کند. دیگر از سلما سوالی نمیپرسم چون میدانم بیپاسخ میگذاردشان. به زخم دستانش نگاه میکنم؛ به پارچه کثیفی که روی آن بسته شده. آرام دستش را میگیرم و بدون این که علت زخم را بپرسم، سعی میکنم پارچه را باز کنم؛ اما از درد دستش را پس میکشد و دستانش را میان سینه خودش و من پنهان میکند که به آنها دست نزنم. از ترس شکنندگی اعتمادش، دیگر تلاشی برای گرفتن دستانش نمیکنم. کاش شعری یا قصهای به زبان عربی بلد بودم که برایش بگویم؛ اما هیچوقت فکرش را نمیکردم در جنگ با چنین موقعیتی مواجه شوم. مطهره کنارم نشسته است. آرام در گوش سلما لالایی میخواند. چقدر صدایش قشنگ است! هیچوقت برایم آواز نخوانده بود؛ یعنی دو ماه و بیست و سه روز فرصت کمی بود برای این که بفهمم مطهره صدای قشنگی برای لالایی خواندن دارد.😔 دستان سلما که به لباسم چنگ زدهاند، کمکم شل میشوند و چشمانش روی هم میافتد. باز هم این سوال در مغزم جرقه میزند که: سلما مگر مطهره را میبیند؟ مسیر تقریباً یک ساعته تا الشولا را وقتی به پایان میرسانیم که خورشید به وسط آسمان رسیده و دارند اذان ظهر را میگویند. الشولا یک شهر بسیار کوچک و نه چندان سرسبز دقیقاً وسط بیابان است و در دل افسوس میخورم که ای کاش میشد سلما را به جای بهتری، مثلا تدمر، حمص یا دمشق میرساندم؛ اما زمان زیادی ندارم و باید زود برگردم. سلما را که در خواب معصومتر به نظر میرسد(و البته کمی سنگینتر هم شده است)، در آغوش میگیرم. با کمی پرس و جو، او را به بیمارستان صحراییای میرسانم که بچههای خودمان در الشولا احداث کردهاند. در نتیجه عملیات آزادسازی دیرالزور، بیمارستان هم شلوغ است و پر از مجروحان نظامی. میتوانم سلما را بگذارم همینجا و بروم پی کارم؛ اما مطمئنم اگر بیدار بشود و خودش را تنها میان اینهمه غریبه ببیند، بینهایت وحشتزده خواهد شد. از بیمارستان بیرون میزنم و بلاتکلیف در خیابان میایستم؛ جایی که مانع عبور امدادگرها و مجروحان نباشم. آفتاب چشمم را میزند. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞