💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



ماشین‌ها از کنارم سریع رد می‌شوند؛ خوب می‌دانند نباید دور و بر ماشین شاسی‌بلندِ یک بچه پولدار باشند که هوس دوردور کردن به سرش زده و نه برای قانون ارزش قائل است، نه جان مردم.

صدای بوم‌بوم نزدیک‌تر می‌شود. حتی شاید آسفالت خیابان هم دارد زیر پایش می‌لرزد.

لاستیک‌هایش روی زمین جیغ می‌کشند؛ سرنشینان خودرو هم.

خودش به جهنم، این لایی کشیدن‌هایش ممکن است یک بیچاره دیگر را به کشتن بدهد.

 دوست ندارم سرم را برگردانم و ببینمش. روی موتور بیشتر گاز می‌دهم که پرش به پرم نگیرد.

کاش یک راهی بود برای ادب کردن بعضی از بچه پولدارهایی که فکر می‌کنند چون پول دارند، می‌توانند خیابان و پلیس و جان مردم را بخرند...

صدای طبل آهنگش رسیده بیخ گوشم؛ آهنگش هم نه... خودش.

حسش می‌کنم پشت سرم. گاز می‌دهم اما فایده ندارد. حالا کنارم است؛ نه پشت سرم. 

لاستیک‌هایش جیغ می‌کشند و خودش را می‌کوبد به موتورم.😲

تعادل موتور بهم می‌خورد و به چپ و راست متمایل می‌شوم.

یک لحظه به خودم می‌گویم دیگر تمام شد؛ الان کله‌پا می‌شوی و خلاص.

واقعا در چنین شرایطی با تمام وجود دلم می‌خواهد زنده بمانم.

حیف است وقتی می‌توانم  بشوم، در یک تصادف بمیرم.

 پس فرمان موتور را محکم می‌گیرم و سرعتم را انقدر زیاد می‌کنم که تعادلم حفظ شود.

شاسی‌بلند اما، دست از سرم برنمی‌دارد. انگار دلش می‌خواهد تفریحش را با زمین زدن من تکمیل کند.😏

 حتی نمی‌توانم برگردم به عقب و قیافه‌اش را ببینم.

تازه با بدبختی تعادل موتور را برگردانده‌ام که دوباره محکم‌تر می‌زند؛ انقدر محکم که متمایل می‌شوم به سمت چپ و الان است که سرم بخورد به جدول کنار خیابان.

خودم را با تمام قدرت می‌کشم به سمت بالا تا موتور دوباره به حالت عادی برگردد.

بوی لاستیک سوخته می‌زند زیر بینی‌ام؛ نمی‌دانم لاستیک‌های موتور من است یا شاسی‌بلند او که ساییده شده روی زمین.

با پا، ضربه کوتاه و سریعی به زمین می‌زنم که برگردم به حالت اول و ناخودآگاه داد می‌زنم:
- یا علی!

بالاخره موتور دوباره متعادل می‌شود و هرچه به زاویه تندِ موتور با زمین فکر می‌کنم، مطمئن می‌شوم این یک معجزه بود.

هیچوقت انقدر از زنده ماندنم خوشحال نبوده‌ام.

شاسی‌بلند از من سبقت گرفته و صدای بوم‌بوم آهنگش از من دور می‌شود.

حس بدی به سینه‌ام چنگ می‌اندازد که چرا گیر داد به من میان این‌همه ماشین و موتور که در این خیابان بودند؟

سرعت می‌گیرم که نزدیکش بشوم و بتوانم پلاکش را بخوانم.

 صدای آهنگش قطع شده است. یعنی به همین زودی به راه راست هدایت شد؟

انگار دارد روی اعصاب من رانندگی می‌کند و نمی‌دانم چرا.😠

نمی‌دانم چرا یک حسی می‌گوید برو دنبالش؛ چون تو را الکی انتخاب نکرده بود برای زمین زدن.

بعد یک صدای دیگری در درونم جواب می‌دهد: اگر تله باشد چه؟ شاید هدفش همین است که دنبالش بروی و گیرت بیندازد.

دقت که می‌کنم، می‌بینم یک سرنشین بیشتر توی ماشین نیست. تعجبم بیشتر می‌شود. 

معمولا کسی تنها نمی‌آید دوردور. همان حسی که می‌گفت برو دنبالش، بلندتر داد می‌زند.

زیر لب  می‌گویم و دل به دریا می‌زنم. فاصله‌ام را بیشتر می‌کنم؛ طوری که هم من را نبیند و هم من گمش نکنم.

با خودم که حساب می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که مشکوک بودنم به این آدم چندان بیراه نیست.

تا الان دو مورد تصادف مشکوک داشته‌ایم؛ دو مورد تصادفی که مشخص است عاملش آدم حرفه‌ای بوده و حساب تمام دوربین‌های مداربسته را داشته و خیابان‌های تهران را مثل کف دستش بلد بوده؛ دست‌فرمان فوق‌العاده‌ای هم داشته.

اما دو مورد قبلی موتورسوار بودند و این ماشین داشت؛ از آن گذشته، خیلی وقت قبل از این که من با این پرونده درگیر بشوم، احتمال ترورم مطرح بوده.

 پس چرا باید بین تیم  من و تیم عملیاتی هیئت محسن شهید، ارتباط وجود داشته باشد؟🤔

اگر این آدم واقعا هدفمند من را زده، یعنی می‌دانسته من کجا هستم و برنامه‌ام چیست.

 یا تعقیبم می‌کرده، یا آمارم را از یکی در اداره گرفته و همین آزارم می‌دهد؛ چون اگر احتمال دوم درست باشد، حتما می‌داند الان پشت سرش هستم و باید ضدتعقیب بزند.

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول