eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 آخـــر شبا وقتی ڪاراتون تموم میشه یه دفتر بردارید و گزارش ڪار بنویسید✍ و حرف بزنید با و مثل جنگ‌وجبهه، اول هر گزارش هم بنویسید : از ..... به‌فرمانده‌ی‌ڪل‌ گزارش شماره‌ۍ ... یه حس قدرت به آدم میده !💪 یه حس نزدیكی❤️ يه جوردلخوشی این ڪه بابت ڪارهاۍ روزتون به امام زمانتون توضیح میدید... تون میڪنه!!! 👌 ازهمین‌امشب‌شروع‌ڪن ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 از تو، به تو پناه می‌برم شبیه عاشقی که جایی جز آغوش معشوق، برایش امن نیست... Like a lover who Nowhere but in the arms of the beloved, It is not safe for him; Always from you, to you I take refuge ... 💕 @aah3noghte💕
💔 از تو، به تو پناه می‌برم شبیه عاشقی که جایی جز آغوش معشوق، برایش امن نیست... Like a lover who Nowhere but in the arms of the beloved, It is not safe for him; Always from you, to you I take refuge ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت77 پروازشا
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



روزهای سال هشتاد و هشت مثل یک فیلم آمد جلوی چشمم.
راست می‌گفت، کمیل قبلا با این عملیات فریب مواجه شده بود.

صدای حاج رسول را از بی‌سیم شنیدم:
چی شد؟ دستگیرشون کردی؟

ماندم چه بگویم. تنم یخ زد.

دل به دریا زدم و گفتم:
ضدتعقیب زدن. گمشون کردیم!

صدای حاج رسول بالا رفت:
یعنی چی؟
صدایش انقدر بلند بود که گوشم خراشید و سرم کمی درد گرفت.

پلک‌هایم را فشار دادم روی هم. نفس عمیقی کشیدم. 

تقصیر من بود دیگر؛ باید جمعش می‌کردم. گفتم: شرمنده قربان، هماهنگ کنید دسترسی دوربین‌های فرودگاه رو بهم بدن تا پیداشون کنم!

- باشه!

حرف دیگری نزد. کمیل خندید:
چقدر خوب باهات تا کرد. سال هشتاد و هشت وقتی سوژه من فرار کرد، حاج حسین گفت یا پیداش کن، یا خودتم برو گم و گور شو!😅

نمی‌دانم؛ شاید دلیلش این بود که حاج حسین، کمیل را پسر خودش می‌دانست و این مدل خشمش هم خشم پدرانه بود.

کلا حاج حسین، جنس محبتش  بود؛ اما کمیل را یک جور دیگر دوست داشت.

نمی‌دانم چه چیزی توی کمیل دیده بود که آن شب هم کمیل را با خودش برد و با هم پر کشیدند.

‼️ پنجم: مرز ما عشق است؛ هرجا اوست، آن‌جا خاک ماست...

لرزش خفیفی زیر پایم حس می‌کنم. توپخانه خودی ست که دارد خط مسلحین را می‌کوبد.

گاهی صدا و لرزش شدید می‌شود و گاه ضعیف. نمی‌دانم از این شرایط خوشحال باشم یا ناراحت. 

نمی‌توانم در خیابان‌های خلوت و مُرده شهر بمانم؛ ممکن است لو بروم.

باید زودتر خودم را برسانم به قرارم با حامد و بچه‌های خودی.

خیلی از شروع آموزش‌هایم با تیم شناسایی نگذشته بود که حامد دستم را گرفت و برد به یکی از اتاق‌های رصد؛ اتاقی که به تمام در و دیوارهایش مانیتور و نقشه چسبانده بودند.

 را در یکی از نقشه‌های هوایی نشان داد:
این‌جا گیر کردیم. داره بین تحریرالشام و بقیه گروه‌های مسلحین دست به دست می‌شه. این عکس‌ها رو با پهپاد تهیه کردیم؛ ولی کافی نیست. بعضی قسمت‌ها رو پوش زدند که پهپاد نتونه تصویر بگیره.

من هنوز نگاهم به نقشه بود؛ به زمین‌های در هم پیچیده کشاورزی که دورتادور شهرک خان‌شیخون را محاصره کرده بودند و جاده حلب-دمشق.

خان‌شیخونی که فاصله زیادی تا  نداشت؛ حدود چهل کیلومتر. حامد کمر راست کرد:
کار خودته عباس. یه سر و گوشی آب بده ببینیم چه خبره.

همین هم شد که الان این‌جا هستم، در شهر خان‌شیخون، یکی از مقرهای اصلی گروهک تحریرالشام.

بیچاره تحریرالشام که دارد روی یک شهر مُرده و تقریباً خالی از سکنه حکومت می‌کند!

با این که خانه‌های نیمه‌ویرانه هم خطرناکند؛ اما بهتر از قدم زدن در خیابان هستند.

یکی از خانه‌ها را انتخاب می‌کنم و به سمتش می‌روم. 

هرچند، دیگر نمی‌شود اسمش را خانه گذاشت؛ به تلی از خاک و آجر و چند دیوار تبدیل شده. خانه‌ای در کوچه‌ای باریک و پر از ویرانه.

اسلحه‌ام را آماده می‌کنم. در خانه از لولا در آمده و کمی خم شده و باز مانده است.

اول از پشت در زنگ‌زده نگاهی به داخل خانه می‌اندازم. ظاهراً کسی نیست.

روی دیوار، کسی با اسپری رنگ لا اله‌ الا الله نوشته. پوزخند می‌زنم. کدام خدا دستور داده این‌طور خانه مردم بی‌گناه ویران بشود و خودشان آواره؟

کف حیاط پر است از تکه‌های آجر و شاخه‌های شکسته و سوخته درخت. انگار همین حالا خانه را زده‌اند.

زیر لب  می‌گویم؛ گویا خبری از تله انفجاری نیست.

سعی می‌کنم بدون این که در را تکان بدهم، از لای در وارد شوم.

پشت در هم کسی منتظرم نیست. نفس راحتی می‌کشم و با احتیاط میان تکه‌های آجر وسط حیاط راه می‌روم. 


چشمم می‌افتد به توپ پلاستیکی پاره و خاک گرفته که گوشه حیاط افتاده است.

پس حتماً این خانه پسربچه یا بچه‌هایی داشته که بعد از ظهر تابستان، خانه را با بازی فوتبالشان روی سرشان بگذارند.

معلوم نیست حالا آن بچه‌ها کجا آواره شده‌اند و اصلا زنده هستند یا نه؟

باید وارد اتاق خانه بشوم تا ببینم راهی هست که از طریق خرابه‌های خانه به راهم ادامه بدهم یا نه؟


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
💔 یا ایهالذین آمنوا کلوا من طیبات ما رزقناکم واشکروالله ای کسانی که ایمان اورده اید! از نعمت های پاکیزه ای که به شما روزی داده ایم بخورید و شکر خدا را به جای آورید، سوره بقره، آیه ۱۷۲ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مومنان عشقشان به خدا شدیدتر است... سوره بقره، آیه ۱۶۵ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 والله یعلم مافی قلوبکم حواسم هست چی تو دلت می‌گذره سوره احزاب، آیه ۵۱ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وَكَفَىٰ بِرَبِّكَ هَادِيًا وَنَصِيرًا و پروردگار تو براى راهنمايى و يارى تو كافى است. سوره فرقان ؛ آیه ۳۱ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت231 کف دستم را ر
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



ماشین‌ها از کنارم سریع رد می‌شوند؛ خوب می‌دانند نباید دور و بر ماشین شاسی‌بلندِ یک بچه پولدار باشند که هوس دوردور کردن به سرش زده و نه برای قانون ارزش قائل است، نه جان مردم.

صدای بوم‌بوم نزدیک‌تر می‌شود. حتی شاید آسفالت خیابان هم دارد زیر پایش می‌لرزد.

لاستیک‌هایش روی زمین جیغ می‌کشند؛ سرنشینان خودرو هم.

خودش به جهنم، این لایی کشیدن‌هایش ممکن است یک بیچاره دیگر را به کشتن بدهد.

 دوست ندارم سرم را برگردانم و ببینمش. روی موتور بیشتر گاز می‌دهم که پرش به پرم نگیرد.

کاش یک راهی بود برای ادب کردن بعضی از بچه پولدارهایی که فکر می‌کنند چون پول دارند، می‌توانند خیابان و پلیس و جان مردم را بخرند...

صدای طبل آهنگش رسیده بیخ گوشم؛ آهنگش هم نه... خودش.

حسش می‌کنم پشت سرم. گاز می‌دهم اما فایده ندارد. حالا کنارم است؛ نه پشت سرم. 

لاستیک‌هایش جیغ می‌کشند و خودش را می‌کوبد به موتورم.😲

تعادل موتور بهم می‌خورد و به چپ و راست متمایل می‌شوم.

یک لحظه به خودم می‌گویم دیگر تمام شد؛ الان کله‌پا می‌شوی و خلاص.

واقعا در چنین شرایطی با تمام وجود دلم می‌خواهد زنده بمانم.

حیف است وقتی می‌توانم  بشوم، در یک تصادف بمیرم.

 پس فرمان موتور را محکم می‌گیرم و سرعتم را انقدر زیاد می‌کنم که تعادلم حفظ شود.

شاسی‌بلند اما، دست از سرم برنمی‌دارد. انگار دلش می‌خواهد تفریحش را با زمین زدن من تکمیل کند.😏

 حتی نمی‌توانم برگردم به عقب و قیافه‌اش را ببینم.

تازه با بدبختی تعادل موتور را برگردانده‌ام که دوباره محکم‌تر می‌زند؛ انقدر محکم که متمایل می‌شوم به سمت چپ و الان است که سرم بخورد به جدول کنار خیابان.

خودم را با تمام قدرت می‌کشم به سمت بالا تا موتور دوباره به حالت عادی برگردد.

بوی لاستیک سوخته می‌زند زیر بینی‌ام؛ نمی‌دانم لاستیک‌های موتور من است یا شاسی‌بلند او که ساییده شده روی زمین.

با پا، ضربه کوتاه و سریعی به زمین می‌زنم که برگردم به حالت اول و ناخودآگاه داد می‌زنم:
- یا علی!

بالاخره موتور دوباره متعادل می‌شود و هرچه به زاویه تندِ موتور با زمین فکر می‌کنم، مطمئن می‌شوم این یک معجزه بود.

هیچوقت انقدر از زنده ماندنم خوشحال نبوده‌ام.

شاسی‌بلند از من سبقت گرفته و صدای بوم‌بوم آهنگش از من دور می‌شود.

حس بدی به سینه‌ام چنگ می‌اندازد که چرا گیر داد به من میان این‌همه ماشین و موتور که در این خیابان بودند؟

سرعت می‌گیرم که نزدیکش بشوم و بتوانم پلاکش را بخوانم.

 صدای آهنگش قطع شده است. یعنی به همین زودی به راه راست هدایت شد؟

انگار دارد روی اعصاب من رانندگی می‌کند و نمی‌دانم چرا.😠

نمی‌دانم چرا یک حسی می‌گوید برو دنبالش؛ چون تو را الکی انتخاب نکرده بود برای زمین زدن.

بعد یک صدای دیگری در درونم جواب می‌دهد: اگر تله باشد چه؟ شاید هدفش همین است که دنبالش بروی و گیرت بیندازد.

دقت که می‌کنم، می‌بینم یک سرنشین بیشتر توی ماشین نیست. تعجبم بیشتر می‌شود. 

معمولا کسی تنها نمی‌آید دوردور. همان حسی که می‌گفت برو دنبالش، بلندتر داد می‌زند.

زیر لب  می‌گویم و دل به دریا می‌زنم. فاصله‌ام را بیشتر می‌کنم؛ طوری که هم من را نبیند و هم من گمش نکنم.

با خودم که حساب می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که مشکوک بودنم به این آدم چندان بیراه نیست.

تا الان دو مورد تصادف مشکوک داشته‌ایم؛ دو مورد تصادفی که مشخص است عاملش آدم حرفه‌ای بوده و حساب تمام دوربین‌های مداربسته را داشته و خیابان‌های تهران را مثل کف دستش بلد بوده؛ دست‌فرمان فوق‌العاده‌ای هم داشته.

اما دو مورد قبلی موتورسوار بودند و این ماشین داشت؛ از آن گذشته، خیلی وقت قبل از این که من با این پرونده درگیر بشوم، احتمال ترورم مطرح بوده.

 پس چرا باید بین تیم  من و تیم عملیاتی هیئت محسن شهید، ارتباط وجود داشته باشد؟🤔

اگر این آدم واقعا هدفمند من را زده، یعنی می‌دانسته من کجا هستم و برنامه‌ام چیست.

 یا تعقیبم می‌کرده، یا آمارم را از یکی در اداره گرفته و همین آزارم می‌دهد؛ چون اگر احتمال دوم درست باشد، حتما می‌داند الان پشت سرش هستم و باید ضدتعقیب بزند.

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله وَ هُوَ الَّذِی...📖 اوست خدایی که خشکی های زمین را گسترش داد و روی آن کوه ها و رودها ر
💔 روزمان رابا یک شروع کنیم! خداوند رحمت را بر خویش واجب فرموده است. «کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلَی نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ» سوره‌مبارکه انعام . ... 💞 @aah3noghte💞