شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت77 پروازشا
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت78 روزهای سال هشتاد و هشت مثل یک فیلم آمد جلوی چشمم. راست میگفت، کمیل قبلا با این عملیات فریب مواجه شده بود. صدای حاج رسول را از بیسیم شنیدم: چی شد؟ دستگیرشون کردی؟ ماندم چه بگویم. تنم یخ زد. دل به دریا زدم و گفتم: ضدتعقیب زدن. گمشون کردیم! صدای حاج رسول بالا رفت: یعنی چی؟ صدایش انقدر بلند بود که گوشم خراشید و سرم کمی درد گرفت. پلکهایم را فشار دادم روی هم. نفس عمیقی کشیدم. تقصیر من بود دیگر؛ باید جمعش میکردم. گفتم: شرمنده قربان، هماهنگ کنید دسترسی دوربینهای فرودگاه رو بهم بدن تا پیداشون کنم! - باشه! حرف دیگری نزد. کمیل خندید: چقدر خوب باهات تا کرد. سال هشتاد و هشت وقتی سوژه من فرار کرد، حاج حسین گفت یا پیداش کن، یا خودتم برو گم و گور شو!😅 نمیدانم؛ شاید دلیلش این بود که حاج حسین، کمیل را پسر خودش میدانست و این مدل خشمش هم خشم پدرانه بود. کلا حاج حسین، جنس محبتش #محبت_پدرانه بود؛ اما کمیل را یک جور دیگر دوست داشت. نمیدانم چه چیزی توی کمیل دیده بود که آن شب هم کمیل را با خودش برد و با هم پر کشیدند. ‼️ پنجم: مرز ما عشق است؛ هرجا اوست، آنجا خاک ماست... لرزش خفیفی زیر پایم حس میکنم. توپخانه خودی ست که دارد خط مسلحین را میکوبد. گاهی صدا و لرزش شدید میشود و گاه ضعیف. نمیدانم از این شرایط خوشحال باشم یا ناراحت. نمیتوانم در خیابانهای خلوت و مُرده شهر بمانم؛ ممکن است لو بروم. باید زودتر خودم را برسانم به قرارم با حامد و بچههای خودی. خیلی از شروع آموزشهایم با تیم شناسایی نگذشته بود که حامد دستم را گرفت و برد به یکی از اتاقهای رصد؛ اتاقی که به تمام در و دیوارهایش مانیتور و نقشه چسبانده بودند. #شهرک_خانشیخون را در یکی از نقشههای هوایی نشان داد: اینجا گیر کردیم. داره بین تحریرالشام و بقیه گروههای مسلحین دست به دست میشه. این عکسها رو با پهپاد تهیه کردیم؛ ولی کافی نیست. بعضی قسمتها رو پوش زدند که پهپاد نتونه تصویر بگیره. من هنوز نگاهم به نقشه بود؛ به زمینهای در هم پیچیده کشاورزی که دورتادور شهرک خانشیخون را محاصره کرده بودند و جاده حلب-دمشق. خانشیخونی که فاصله زیادی تا #حماۀ نداشت؛ حدود چهل کیلومتر. حامد کمر راست کرد: کار خودته عباس. یه سر و گوشی آب بده ببینیم چه خبره. همین هم شد که الان اینجا هستم، در شهر خانشیخون، یکی از مقرهای اصلی گروهک تحریرالشام. بیچاره تحریرالشام که دارد روی یک شهر مُرده و تقریباً خالی از سکنه حکومت میکند! با این که خانههای نیمهویرانه هم خطرناکند؛ اما بهتر از قدم زدن در خیابان هستند. یکی از خانهها را انتخاب میکنم و به سمتش میروم. هرچند، دیگر نمیشود اسمش را خانه گذاشت؛ به تلی از خاک و آجر و چند دیوار تبدیل شده. خانهای در کوچهای باریک و پر از ویرانه. اسلحهام را آماده میکنم. در خانه از لولا در آمده و کمی خم شده و باز مانده است. اول از پشت در زنگزده نگاهی به داخل خانه میاندازم. ظاهراً کسی نیست. روی دیوار، کسی با اسپری رنگ لا اله الا الله نوشته. پوزخند میزنم. کدام خدا دستور داده اینطور خانه مردم بیگناه ویران بشود و خودشان آواره؟ کف حیاط پر است از تکههای آجر و شاخههای شکسته و سوخته درخت. انگار همین حالا خانه را زدهاند. زیر لب #بسمالله میگویم؛ گویا خبری از تله انفجاری نیست. سعی میکنم بدون این که در را تکان بدهم، از لای در وارد شوم. پشت در هم کسی منتظرم نیست. نفس راحتی میکشم و با احتیاط میان تکههای آجر وسط حیاط راه میروم. چشمم میافتد به توپ پلاستیکی پاره و خاک گرفته که گوشه حیاط افتاده است. پس حتماً این خانه پسربچه یا بچههایی داشته که بعد از ظهر تابستان، خانه را با بازی فوتبالشان روی سرشان بگذارند. معلوم نیست حالا آن بچهها کجا آواره شدهاند و اصلا زنده هستند یا نه؟ باید وارد اتاق خانه بشوم تا ببینم راهی هست که از طریق خرابههای خانه به راهم ادامه بدهم یا نه؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...