شهید شو 🌷
💔 موجودی به اسم فریبرز!😈 میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آن‌ها به اژدها
💔 موجودی به اسم فریبرز 😈 مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقی ها هم از صدایت مستفیض شوند! اینطوری حیفه..!😬 و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند میشد، آتش دیوانه وار دشمن هم شروع میشد! نه تنها ما؛ بلکه عراقیها هم دچار جنون شده بودند!😫 گذشت و گذشت تا اینکه آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند... قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کم کم داشتیم عادت میکردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی میکرد و زنگ میزد...! عراقیها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانهٔ خط ما کردند!💥 عبا و عمامه را گوشهٔ سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته و داشت به طرف حسینیه میرفت. مرا که دید سلام کرد. جوابش را سر سنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل...! خبری از عبا و عمامه ام نبود! هر جا را که بگویید گشتم. اما اثری از عبا و عمامه ام پیدا نکردم. یک هو یک صدایی به گوشم خورد: الله اکبر، سبحان الله!😳 برای لحظه ای خون در مغزم خشکید! تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چه طوری برگزار میشد؟! شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صف‌های نماز بسته و همه مشغول نماز بودند! اول فکر کردم که بچه ها وقتی دیده اند من دیر کرده ام، فرماندهٔ لشکر را جلو انداخته اند و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شده و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد! بله، جناب فریبرزخان عمامهٔ بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود! خودتان را بگذارید جای من، چه میتوانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و الله اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست میدادم. نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامهٔ مرا کش رفته بود!😫😕 📚ترکش‌های ولگرد 😂 😂 ... 💕 @aah3noghte💕 🌼