eitaa logo
شهید شو 🌷
4.6هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 در بحبوحه عملیات والفجر۸،در جاده فاو–ام‌القصر مستقر بودیم. آسمان شروع کرد به‌باریدن. کم‌کم دانه‌های درشت باران باعث شد به‌زیر پلی که بر روی جاده قرار داشت، برویم و باوجودی که جا نبود، به هر صورت خودمان را جا بدهیم. طول پل حدود۲۵متر عرض آن ۲متر و ارتفاع سقف آن یک و نیم متربود اما بیش‌تر از صدنفر زیر آن پل، انتظار زمان حرکت را می‌کشیدند.. نیمه‌های شب، بین خواب و بیداری، صدای خمپاره و کاتیوشا و از همه مهم‌تر لرزش زمین بر اثر حرکت تانک‌ها و نفربرها از روی پل، مانع خواب می‌شد و فقط می‌شد هر چند دقیقه چُرتی زد.   ناگهان احساس کردم بوی "سیر" می‌آید... خوب بو کردم. درست بود بوی سیر. وحشت وجودم را گرفت. یک‌آن در ذهنم مرور کردم که بوی سیر یعنی بوی "گاز" هنوز در حال و هوای خودم بود که یکی از بچه‌ها فریاد زد: گاز ... گاز ... و در پی آن، همه از خواب پریدند. ماسک‌ها را به صورت زدیم و برای این‌که خفه نشویم، به‌طرف دهانه پل هجوم بردیم وحشتِ خفقان، سراپایم را گرفته بود. ازدحام جمعیت در دهانه کوچک پل، هراسم را از خفه شدن در این‌جا بیش‌تر کرد.   هنوز از زیر پل خارج نشده بودیم که چندتایی از بچه‌های جهاد سازندگی گیلان که آن‌جا بودند، زدند زیر خنده و یکی از آنان با لهجه گیلکی گفت: - نترسید.. گاز نِی‌یه... ما داریم کالباس می‌خوریم.. بوی سیر مال کالباسه! نگاه که انداختم، دیدم لای تکه‌های نان، مقداری کالباس گذاشته‌اند و دارند با میل و اشتهایی خاص، نوش‌جان می‌کنند درحالی که به هم‌دیگر می‌خندیدیم، به جای‌مان برگشتیم. ✍🏻جانباز حمید داودآبادی اسفند ۱۳۶۴_فاو 💞 @shahiidsho💞
💔 یکی از رزمنده های تازه وارد از بچه های قدیمی پرسید: "این قضیه امداد های غیبی چیه؟ با هر کس حرف می زنیم راجع به امدادهای غیبی می گوید. مدتهاست می خواستم این مسئله را بپرسم".. رزمنده قدیمی گفت: تا آنجا که من می دونم شبها کامیون نیرو می آورند و صبح غیبشان می زند. جوان با تعجب گفت: یعنی اینکه همه شهید و مجروح و اسیر می شوند.😳 رزمنده پاسخ داد: اِی یه همچین چیزی.🤣🤣 💞 @shahiidsho💞
💔 یادش بخیر!چقدر سختی کشیدیم! شبها فقط دو ساعت می‌خوابیدیم. آنقدر گرم بود که انگار در حمام سونا بودیم، ولی خستگی همه را بیهوش می‌کرد اما بابایی همان دو ساعت را هم آرام نمی‌گرفت. دور می‌افتاد و به همه بچه ها سرمی‌زد. تمام بچه ها را می‌شناخت یک شب یکی از بچه‌ها از شدت گرما رفته بود بالای کانکس ها خوابیده بود. حاجی فهمیده بود یکی کم است. خیلی گشته بود تا بالاخره صبح بالای کانکس پیدایش کرده بود. صدایش زده بود که پسرم تو آن بالا چه کار می‌کنی؟ آن بنده خدا هم که مست خواب بود توی همان‌حال خواب و بیدار گفته بود: حاجی داشتم دعای کومله می‌خواندم، خوابم برد. حاجی خندید که: اولاً کمیل، نه کومله دوما نماز صبح که خواندی با چی وضو گرفتی؟ گفته بود: با آب. حاجی گفته بود پاشو بیا عزیزم توی کتری چایی بوده نه آب. تو با چایی وضو گرفتی و نماز خواندی! سالروز شهادت 💞 @shahiidsho💞
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 چند کیلومتر دیگه راه هست تا فریضه؟؟😂😅 💞 @shahiidsho💞
💔 تلافی! از سنگر تا دستشویی حدود ۱۵ دقیقه راه بود، یک شب دو نفر از بچه‌ها که با هم دست‌به‌یکی کرده بودند، مرا از خواب بیدار کردند که بلند شو، بجنب که نمازت قضا شد، برخاستم، رفتم دستشویی، وضو گرفتم آمدم، دستشویی جایی نبود که خلوت باشد، آن هم صبح زود!! شک کردم، بله، ساعت ۱:۳۰ دقیقه بامداد بود! ....چقدر خندیدیم به زرنگی دوستان و حواس‌پرتی خودم، باید تلافی می‌‌کردم، حالا که ما به فیض رسیدیم چرا دیگران محروم باشند. یکی‌یکی تمام برادران را صدا زدم، با همان روش، بلایی را که سر من آورده بودند، سر بقیه آوردم، البته بعضی با خوشرویی بلند شدند و نماز شب خواندند و شاید مرا هم دعا کردند. راوی: رزمنده دلاور نورعلی رمضان‌نژاد از رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا و از راویان پرتلاش دفاع مقدس. 💞 @shahiidsho💞
💔 اقدام جالب شهید چمران با قوطی کنسرو !! وقتی کنسروها را پخش می‌کرد، گفت: "دکتر گفته قوطی‌ها رو سالم نگه دارین." پرسیدم: "آخه قوطی خالی کنسرو به چه درد می‌خوره؟؟" بعد خود شهید چمران پیداش شد، با کلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفته. شب قوطی‌ها رو فرستادیم روی رودخانه اروند. عراقی ها فکر کرده بودند غواص هستن، تا صبح آتش می‌ریختند!😁 ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲   ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ 💞 @shahiidsho💞
💔 آخ كربلاي پنج🤣 آخ فتح المبین🤣 پسر فوق‌العاده بامزه و دوست داشتني بود. بهش مي‌گفتند «آدم آهني» يك جاي سالم در بدن نداشت. يك آبكش به تمام معنا بود. آن‌قدر طي اين چند سال جنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود.☺️ دست به هر كجاي بدنش مي‌گذاشتي جاي زخم و جراحت كهنه و تازه بود. اگر كسي نمي‌دانست و جاي زخمش را محكم فشار مي‌داد و دردش مي‌آمد، نمي‌گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) يا ( درد آمد فشار نده) بلكه با يك ملاحت خاصي عملياتي را به زبان مي‌آورد كه آن زخم و جراحت را آن‌جا داشت. مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم مي‌گرفت مي‌گفت: « آخ بيت‌المقدس» و اگر كمي پايين‌تر را دست مي‌زد، مي‌گفت: «آخ والفجر مقدماتي» و همين‌طور «آخ فتح‌المبين» 😆«آخ كربلاي پنج و...» تا آخر بچه‌ها هم عمداً اذيتش مي‌كردند و صدايش را به اصطلاح در مي‌آوردند تا شايد تقويم عمليات‌ها را مرور كرده باشند.😂😂😂 عکس تزیینی است ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲   ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ 💞 @shahiidsho💞 "کپی آزاد ، بدون تغییر در عکس!"
شهید شو 🌷
💔 حرف آخر... در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: خیلی اهل نصیحت و توصیه نیستم، چون خودم بیشتر از همه به آن ن
💔 حرف آخر... باید از قافله‌ی عشق آموخت، جمع ضدین را... اشداء علَی الکفار و رحماء بینهم را... یک بار خیلی جدی به یکی از دوستان گفت: «یادت هست یک بار عاشورا افتاده بود در ماه رمضان. همه تشنه و گرسنه سینه می زدند و لب ها از تشنگی وا رفته بودند. آن روز خیلی سخت بود.» گفت: «نه یادم نمی آید.» علی خندید و گفت: «آخر مگر ماه محرم در رمضان می افتد.» 📚بیا مشهد ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞 "کپی آزاد ، بدون تغییر در عکس!"
💔 چه جوری بیارمت عقب!? + آقارحیم، اراڪی بود. هیڪل درشتے‌هم داشت. - در عوض، محمد لاغراندام بود. با هم می‌رفتند شناسایی. وقتی برمی‌گشتند، سر شوخی‌شان باز می‌شد. +محمد به آقارحیم می‌گفت: " دیگه با من نیا گشت! اگه اسیر بشی، اراکی‌ها میگن قمی، اراکی رو برد داد دست عراقی‌ها!" _یا می‌گفت: "با یه نفر هم قد خودت برو شناسایی، اگه مجروح بشی با این هیڪل چه جوری بیارمت عقب!" + آقارحیم هم می‌گفت: "تو ڪه باید خوشحال باشی، اگه تیر بخوری من راحت می‌برمت عقب!" ... عملیات والفجر۴ ڪه شد، هر دویشان شهید شدند: اول رحیم، بعد محمد. راوی: ابوالقاسم عموحسینی آرام‌بی‌قرار عکس تزیینی می‌باشد و متعلق به است... ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞 "کپی آزاد ، بدون تغییر در عکس!"
💔 شب جمعه بود. بچه‌ها جمع شده بودند برایِ دعای کمیل تو سنگر چراغارو خاموش کردند؛ مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود. هر کسی زیر لب زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت یه دفعه اومد گفت: اخوی! بفرما عطر بزن ؛ ثواب داره ... اخه الان وقتشه؟ بزن اخوی ... بو بد میدی ... امام زمان نمیاد تو مجلسمونا! بزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود!!! تو عطر جوهر ریخته بود ، بچه ها هم یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند!😄 ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞
💔 رمزگذاری به روش شهید صدرزاده😅 قبل از عملیات بود ... داشتیم با هم تصمیم می‌گرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم ڪه تکفری ها نفهمن؟! ... یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون بلند گفت : آقا! اگه من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ... بدونید دهنم سرویس شده ..... 😂😂😐 ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞