_هناسکم آماده هر چیزی باش یادت هست از حسینی گفته بودم که خانواده اش اسارت رفتند؟ _همون که خواهرش زینب بود. _آره همون. _از این به بعد تو اسیری، مثل زینب،من را به خاطر همه چی ببخش. سکوتم را که دید خواست دوباره گریه کند. _عمو تو صلاح من را می خواهی من راضیم ام مثل رقیه که برام قبلا گفتی. نفس عمیقی کشید. _بریم توکل به خدا، خدایا خودمون را به تو می سپاریم که بهترینِ حافظان تویی. من چهره های آن دو نفر را با ان دستار های عربی ندیدم ولی صدای نفس عمیقشان نشان می داد آن ها هم مثل عمو نگران اند. ماشین سفید دو کابین بود. من اسمش را نمی دانستم. ولی از آینه نگاهم به چشم های راننده افتاد، خشم،نگرانی با هم در نگاهش بود. به عمو نگاه کردم سرش را سمت شیشه چرخانده بود ولی از تکان خودن دستار جلوی دهانش فهمیدم دارد دعا می کند یا شاید همان چه بود، آهان کرسی حتما می خواند. ولی نفری که کنار راننده بود انگار اصلا در ماشین نبود مطمئن بودم به همه جا فکر می کرد جز اینجا. واقعا چه شد که آوار مسلحین توی روستای ما هوار شد. یاد مادر،آخ مادر، آخ مادر. چشمانم بی اختیار می بارید. به خاطر من ..... هق هقم اوج گرفت و سرم را میان دستان طناب پیچم گذاشتم. _عزیزکم چی شد؟ به آغوش گرم عمو پناه بردم. _عمو چی شد که آوار روستای ما شدند. سکوت عمو معنی خوبی نداشت، سر را بالا آوردم و به عمو نگاه کردم. _نمی دانم کسی زنده نمانده بود که بپرسم. ولی چشمهایش از من فرار می کرد. _ابوعامر داریم نزدیک می شویم. _عزیزکم ببخش از اینجا به بعد فقط گریه کن و ناسزا بگو. _عمو چه خبر است؟ _اعتماد کن حتی من را بزن فکر کن من مادرت را کشتم. نفس عمیقی کشید. از دور چند تا ماشین مسلحین مشخص بود.کنار جاده چند جنازه بی سر بود چند تا زن هم بینشان بود یا ایزدمنان اینجا چه خبر بود. با وحشت به عمو نگاه کردم اما کلامی از زبانم نمی آمد مثل ماهی فقط دهانم باز و بسته می شد. با سیلی عمو صورتم کامل برگشت. _کافر به چی نگاه می کنی؟ و اون دو نفر خندیدند و به عربی چیزهایی گفتند من نمی فهمیدم. _برده بی خاصیت امشب را که با من بودی می فهمی یعنی چه. _ابوعامر بعدش خسته شدی من می خوامش و خنده کریهی کرد همان شاگرد راننده بود. ایزدمنان بهت زده بودم حتی گریه ام نمی آمد. _می فروشم 100 چوق البته بعد خودم و خندیدند. با توقف ماشین و دیدن مسلحین می خواتم بی حال شوم ولی با سیلی ها و فحش های عمو هوشیار شدم.