#داداش_سیا_ضایع_شد
سمانه هستم خدای سوتی توی تهران و حومه
جونم براتون بگه من دانشگاه راه دور قبول شده بودم و دور از خانواده، دلا بسوزه .....
یدونه استاد داشتیم معروف به " بابا " هر جا هست خدا حفظش کند.
چرا بابا؟ خب برای اینکه تا بهش می گفتیم استاد اجازه؟
_چی شده بابا؟ چه خبر بابا؟....
خلاصه تکیه کلامش بابا بود. یه روحانی خوش مشرب و بقول خودش درسخون.
معدل دکتراش ۱۸ خورده بود و نفر اول دکترا توی رشته خودش بود.
خیلی مهربان و به قول بچه ها باصفا.ولی یکبار توی صورت کسی نگاه نمی کرد و همیشه سر بزیر بود ولی خیلی علاقمند به ازدواج جوان ها.
دو تا از بچه های دانشگاه که دختره هم خوابگاهی ما بود به قصد ازدواج با هم آشنا شدند و خانواده ها در جریان قرار گرفتند و مادر دختر جهت دیدن پسر اومد چند روز خوابگاه و خلاصه این دو گل نو شکفته روی ابر ها بودند.
امتحان اندیشه داشتیم. اول جلسه بود و منتظر بودیم برگه امتحان همه پخش بشه تا شروع کنیم ،استاد بهرامی یا همون بابا آمد داخل کلاس
این دو تا گفتند استاد.
_چی شده؟ بابا چه خبره؟
_استاد ما نامزد کردیم.
_به به،مبارکه، به سلامتی، اسم تون نوشتید.
_بله استاد.
_بله استاد.
_هدیه من به شما، بلند شوید بروید هر دو تون ۲۰ /:
ما هیچ ما نگاه....
از امتحان بعدی همه در به در دنبال زن گرفتن و شوهر کردن بودند :))))))))
#ف_صالحی
#14010730
#داداش_سیا_ضایع_شد
سمانه هستم استاد سوتی در تهران و حومه
استادبهرامی بود یا همون بابا خودمون، خیلی سر بزیر بود و اصلا کسی رو نگاه نمی کرد.
خلاصه جونم براتون بگه من دانشجوی راه دور ساک دستی لباس کثیف و خالی از آذوقه رو می بردم خونه و با لباس تمییز و آذوقه بر می گشتم دانشگاه.
چه ربطی به بابا دارد الان میگم.
اون هفته خیلی لباسم هام جمع شده بود و غذا هام تموم شده بود.
رفتم به بابا گفتم: استاد من خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده اگر اجازه بدید من سرکلاس نیام و برم خونه.
_باشه بابا برو به سلامت .
و شروع کرد با دیگران صحبت کردم من از خدا خواسته ساک و برداشتم و از دانشگاه جیم شدم.
جونم براتون بگه دانشگاه توی یک هفته چقدر عوض شده بود.
این هفته کلاس ها خیلی پر بار بود منتها یک روز قبل و بعد روزی که با بابا کلاس داشتیم تعطیل بود.
با همه بچه های کلاس رفتیم اتاق اساتید، چند تا استاد نشسته بودند و بابا هم داشت به حرف های یکی از استاد ها گوش می داد.
_سلام.استاد بهرامی امکانش هست یک لحظه تشریف بیاورید.
_سلام بابا، الان میام، ببخشید الان برمی گردم.
_استاد ما با بقیه استاد ها صحبت کردیم، ما هفته هاست خونه نرفتیم اگر امکانش هست شما این هفته کلاس تشکیل ندید.
منم گفتم: اره استاد خیلی وقت خونه نرفتیم.
دیدم استاد یه لبخند ملیح تحویل داد و گفت :
دخترم شما که هفته قبل از من اجازه گرفتی /:
یعنی همه ترکیدند.....
آخه کسی رو نگاه نمی کرد، اصلا فکر نمی کردم من رو بشناسه، اونم یک هفته پیش و تازه اونم که اصلا نگاه نمی کرد....
یعنی جا داشت سینه خیر تا خوابگاه می رفتم ...
#ف_صالحی
#14010730
بغل مجانی حتی شما دوست عزیز!
به کارش مطمئن بود. باید کار این رژیم یکسره می شد. نه پدر و مادرش اجازه می دادند برود اغتشاشات، نه خودش جرئت داشت برود.
پیشنهاد مهسا بود که با هم بروند مترو و بغل رایگان را انجام بدهند.
با یک ساعت دیر رسیدن کسی متوجه کارش نمی شد.
_مهسا کجا وایستیم؟
_اون سمت راهروی خروجی رو نگاه کن.
_مقوا را آوردی؟
زن
زندگی
آزادی
بغل رایگان
_ ببین متنش خوبه؟
_آره، عالیه.
_حواست باشه مهدیس اگر کسی اذیتت کرد جیغ بزن.
_باشه بابا.
بعضی ها با تاسف، بعضی با تعجب، بعضی ها هم با نفرت و بعضی هم ما از نگاهشون چندشمون می شد.البته مهم نبود ما به هدفمون که سرنگونی رژیم بود، فکر می کردیم.
یه پسر خیلی خوشتیپ با کت و شلوار کاغذی مشکی و پیراهن سفید و کفش های کالج براق،موهای مدل خامه ای، جلو آمد.
_سلام دخترا براو،واقعا براو، این انقلاب، انقلاب زن هاست.
_ممنون.
_میسی.
_اجازه هست؟ فقط بگم من محکم بغل می کنم،تا حالم بهتر بشود!
_بفرمایید.
_عزیزم اول شما اسمتون چیه؟
_مهسا
_چه اسم زیبایی داری مثل خودت.
_آی آی، لهم کردید ها....
_اوه، ببخشید دوشیزه محترم.
_و شما؟
_مهدیس.
_خواهرید؟
_نه!
_اوه اوه، مهسا راست میگه لهمون کردید.
_آخه خیلی خوشحالم که شما را دیدم، به کارتون ادامه بدید شما امید های این انقلاب هستید! البته دوشیزه خانم ها یه هدیه برای شما دارم فقط قول بدید رفتید خونه باز کنید.از جیبش دو تا کاغذ لوله شده با روبان قرمز به ما داد.
_بای بای.
_بای.
_بای.
جالب بود هر چند قدم بر می گشت و به ما لبخند می زد و دست تکون می داد،تا بالاخره دور شد.
حدود یک ساعت بعد خونه رفتیم،به خاطر اینکه آدم ها رو بغل کردم حس کثیفی می کردم، سریع حمام رفتم، بلوزم رو که در آوردم تا بندازم توی سبد رخت چرک ها،دیدم پشتش یه لکه خونیِ! هر چی فکر کردم عقلم به جایی نرسید،خودم را شستم و بیرون آمدم.
بعد از شام سراغ درس هام رفتم ، کیفم را باز کردم، چشمم به کاغذ پسره افتاد، پاک یادم رفته بود.روبان قرمز رو باز کردم.
" سلام دختر جون!
وقتی این نامه را می خوانی یعنی کار از کار گذشته، با یک سرنگ و یکم بی حسی کارم راه افتاد.
یه پارتی لعنتی و یک دختر لعنتی مثل تو باعث شد من ایدز بگیرم، پس چه بهتر که همه مثل من زجر بکشند.
به جمع ایدزی ها خوش آمدی.... "
#ف_صالحی
#14010801
@shahnar
#مَحرَم!
چشم های کشیده و سیاهش نقطه قوتش بود و البته هیکل بی نقص، اصلا کیارش جذب همین چشم ها شده بود، موهای سیاهش که کیارش می گفت عاشق موهایش است.
همه دانشگاه از عشق شون خبر داشتند، کل شهر رو با هم گشته بودند و کل کافه های شهر را رفته بودند.
چند روزی بود موهایش را هر شب می بافت تا فر بشود، آخه کیارش می گفت چرا موهات فِر نیست، چرا طلایی نیست.
فردا نوبت آرایشگاه گرفته بود تا موهاش را رنگ کند.
_شادی صد دفعه گفتم توی جمع دست منو نگیر، ببین رویا و بقیه چه طوری نگاه می کند.
_وا کیارش، نامزدمی قرار آخر ماه عقد کنیم، دوست دارم دستت را بگیرم.
_صد دفعه گفتم، بچه بازی درنیار و گرنه نه من نه تو!
درباره کیارش خودش با هم اتاقی هاش صحبت می کرد، کیارش چه طوریه اون چه طوری تا اون ها راهنماییش کنند.
مهتاب یکی از بچه های خوابگاه بود که مخالف بود می گفت حریم خانواده رو حفظ کند و به دوستات از مطالب خصوصی نامزدت نگو،حریم خودت و دوستات رو حفظ کن.
دوستانش را خیلی قبول داشت،همیشه راه حلی برای هر مطلبی داشتند. اصلا جمعی بیشتر خوش می گذشت، برای همین اغلب با هم اتاقی هاش بیرون با ماشین کیارش می رفتند.
_کیارش، رمز گوشیت عوض شدِ؟
_آره، باید به تو هم جواب پس بدم؟
_کیارش.....
_چی شده؟
_نمی خوامت یک کلام!
_چرا، مگه من چی کم گذاشتم؟
_بابات زیادی پولداره، من نمی خوامت! همین جا تموم.
_کیارش، ما می خواهیم آخر ماه عقد کنیم.
_نمی خوامت، فهمیدی....
حتما عصبانی بود،غرورش بیشتر از این اجازه حرف نداد و بلند شد نمی خواست خودش را تحمیل کند.
چند روزی غمگین بود، با کسی حرف نمی زد، جواب خانواده را چی می داد؟توی جمع فامیل باهاش رفته بود و همه می دانستند قرار این ماه عقد کنند. کجا کم گذاشته بود.
توی این مدت هم اتاقی هاش مشکوک بودند.با هم بیرون می رفتند ولی شادی رو با خودشون نمی بردند وقتی می آمدند هم درباره بیرون رفتن شون حرف نمی زدند.
کم کم متوجه نگاه ترحم انگیز هم خوابگاهی هاش می شد.احمقانه بود که متوجه نگاه نشود.
اون روز کلاس داشت ولی از شانس استاد نیامد و رفت خوابگاه، وای اون روز سر این کوچه کیارش همچین گفت پخ که واقعا قلبش ایستاد، چقدر خاطره داشت، دلش واقعا برای کیارش تنگ شده بود، دو هفته گذشته بود.
سر کوچه خوابگاه رسید، سرش را بالا آورد، قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد، خودش بود کیارش بود، تکه داده بود به ماشینش، چقدر لباس هاش شیک شده بود، وای گل های رز و جعبه انگشتر.
باذوق اشک هاش رو پاک کرد، چند ضربه به صورتش زد، سریع کیفش رو باز کرد و خودش رو توی آینه چک کرد، حتما می خواست عذرخواهی کند، سرش را بالا آورد اصلا باور نمی کرد.....
کیارشش بودکه جلوی رویا زانو زد......
دوستان اش جیغ و هورا می کشیدند!.....
زانوهاش خالی کرد باورش نمی شد، تازه یادش آمد، موهای رویا بود که طلایی و فر بود.....
#ف_صالحی
#14010803
@shahnar
#داداش_سیا_ضایع_شد
سمانه جون هستم.
یه دوست دارم که خیلی در بندِ حجاب نیست ولی فکر نمی کردم درباره پوشش و حجاب درباره دیگران خفن هم باشه.
جونم براتون بگه که ما از خوابگاه داشتیم می رفتیم سمت دانشگاه ، کلاس داشتیم.
_ سمانه من چشمم درست می بینه اون دختره بلوز و شلوار آمده بدون مانتو؟!!
_کو؟
_جلوی در دانشکده!
_آره، خاک عالم.
_صبر کن، دختریه......
بهش نزدیک شدیم.
_ببخشید خانم ترم چندی؟
_ترم اول.
_معلومه، اگر ترم بالایی بودی، می دونستی اینجا دانشگاهِ نه عروسی !
_الان به دوست پسرم میگم بیاد شکمت رو سفره کنه!
_پس عوضش کن چون کسی که اینطوری بپسنده فردا یه طور دیگه می پسنده!
_بریم!
_جرئت داری وایسا!
_تینا دیوانه اگر واقعا با چاقو بزنت چی؟
_ یادت باشه،پسری که دختر را اینجوری بپسنده، اصلا براش مهم نیست، نهایت یکم جلوی دخترِ خالی می بنده من فلان و بهمان، عمراً برای آدم هایی که میان و میرن خودش را خرج کنه!
در ضمن اگر الان حرف نزنیم، هوا برش می دارد با تاپ و شلوارک میاد!
#ف_صالحی
#14010804
#دانشگاه
امروز دانشگاه کلاس داشت، روسری را روی سرش انداخت به نظرش خوشگل تر می شد.
پیاده سمت دانشگاه رفت، وارد محوطه دانشگاه که شد نا امید شد...
_ای بابا،چرا درب های دانشگاه بسته است؟
چند تا پسر شروع کردند به حمله به سمت در ها....
_آفرین داریوش ۱ ۲ ۳ حالا!
درهای بسته به لرزه افتاد.
_داداش با من هماهنگ بزنید در می شکنه بعد می ریزیم توش!
_صبر کنید..... صبر کنید مگه نمی خواهید برید داخل.
_آره برو کنار.
_مگه نمی خواید برید دانشگاه، پس چرا در را می خواهید بشکنید!
_بتوچه!
_این جا دانشگاهمون....
_برای چی روسری سرته، بکشید اون را از سرش!
_تو حق نداری به روسری من دست بزنی!
خودش هم مانده بود این همه شجاعت را از کجا اورده بود!
_زن زندگی آزادی
_منم زنم ولی اجازه نمیدم نه روسریم را برداری نه در دانشگاهی که برای قبولیش کلی زحمت کشیدم رو بشکنید!
#ف_صالحی
#14010807
#سراب
من... نمی ....دونستم... اینطوریه.... به من گفتند... اونجا میری... چند تا دوست .... پیدا می کنی.... خونه.... می گیری....بعدم ....کار ...پیدا میکنی.
_باشه نازنین گریه نکنم منم گریه ام می گیره.
_مهسا چی کار کنیم تو چرا ساکتی.
_چی بگم....مثلا پزشکی آمدم ایتالیا و بورسیه شدم.
_حالا چی.... کار .....کنیم؟
_سلام دخترا.
_به نظرت چی کار دارد؟
_فارسی حرف زد پیرمردِ، فکر کنم ایرانیه!
_خطرناک نیست!
_بریم ببینم چی کار دارد!
_سلام آقا
_سلام
_س..لا..م
_من اتفاقی صحبت هاتون رو شنیدم.من و همسر تنها هستیم و خونه همسایه ایتالیایم دست ماست برای اجاره اگر دوست دارید بیاید خدا بزرگِ، بیاید بابا جان.... از پارک موندن بهترِ..... غیرت ایرانیم نمی گذارد سه تادختر هم وطنم اینجا توی پارک بمونند.
بیایید با خانواده هاتونم صحبت کنیم ببینم چی کار کنیم....
_خانم، زهره جان کجایی؟ سه تا مهمون عزیز داریم.
_بله آقا صبر کن چادرم رو پیدا کنم.
_خانم مهمون ها سه تا دختر دسته گل اند....
بیا حجاب نمی خواد....
_سلام
سلام به روی ماهتون، به به خوش آمدید، غذا که نخورید من امروز قرمه سبزی گذاشتم، صبر کنید سفره بندازم، به دلم اومده مهمون میاد زیاد درست کردم....
هر سه دختر احساس غریبی و شرمندگی می کردند ولی با دیدن خانه و زن آقا رضا انگار پیش مادرشان به ایران برگشته بودند.
غذا که خوردند آقا رضا با خانواده ها صحبت کرد و شرایط واقعی رو گفت فقط یکی از خانواده ها گفت می تونه حمایت کنه و دو دختر دیگه قرار شد در اولین فرصت بر گردند ایران.
#ف_صالحی
#14010807
#دانشگاه
شال زرد رنگ و مانتو شلوار کالباسی به نظرم برای امروز خوب بود، کی گفته دانشگاه باید مقنعه سر کنی!
کتونی های خوشگل سفیدم که با کوله پشتیم ست بود را پوشیدم.
دانشگاه تا خونه ما فاصله نداره چون چهار سال شب روز نداشتم تا دانشگاه شریف قبول بشم.
سر در دانشگاه بهم اعتماد به نفس می دهد، بازم صدای شعار می آمد و دو طرف شعار می دادند.
شانه هام رو بالا انداختم به من چه کی چی میگه من باید برم سر کلاسم.
ای بابا چرا این سمت آدم ها جمع شدند؟
ای بابا،چرا درب های دانشکده بسته است؟
_آفرین داریوش ۱ ۲ ۳ حالا!
درهای بسته به لرزه افتاد.
_داداش با من هماهنگ بزنید در می شکنه بعد می ریزیم توش!
_صبر کنید..... صبر کنید مگه نمی خواهید برید داخل.
_آره برو کنار.
_مگه نمی خواید برید سر کلاس، پس چرا در را می خواهید بشکنید!
_بتوچه!
_این جا دانشگاهمون....
_برای چی روسری سرته، بکشید اون را از سرش!
_تو حق نداری به روسری من دست بزنی!
_این از این هاست که میگه پسرا هیزند!
_من هیچ وقت نگفتم!
_زن، زندگی، آزادی
_منم زنم ولی اجازه نمیدم نه روسریم را برداری نه در دانشگاهی که برای قبولیش کلی زحمت کشیدم رو بشکنید!
#ف_صالحی
#14010807
خیلی خوشحالم امروز قرار نسل آینده رو ببینم کلاس هشتمی ها و نهمی ها.
به مدرسه را وارد که شدم حیاط بزرگ و درخت های بزرگ، منتطر بودم که ببینم عزیزانم چه شکلی هستند.
وارد که شدیم رفتیم دفتر مدیریت تا کلاس آماده بشود.
دو کلاس را در یک کلاس یکی کرده بودند و بچه ها فشرده نشسته بودند.
_بسم الله الرحمن الرحیم
نسل آینده و امید های آینده سلام.
گفتیم و شنیدیم....
کلاس تمام شد چند نفر مانند یک مهاجم حمله کردند.
_خانم هیچ کجا با معترض ها کار ندارند.
_مثلا کجا؟
_فرانسه!
_پس شنبه ها چیه؟ جلیغه زرد ها کی هستند؟
_خانم ما چرا خواننده زن در ایران نداریم!
_خواننده زن داریم و کنسرت هم دارند! سی دی هم دادند!
_خانم کو؟
_صبر کنید الان با سرچ نشون تون می دهم.
_این همه خانم خواننده.
_اصلا گوگوش، خب می خوایم بریم کنسرت گوگوش ولی نمی تونیم بریم خارج و اونم نمی تونه بیاد.
_خب ما این همه خواننده خانم داریم من کنسرت خانم هم رفتم.....
_فقط گوگوش.
_اصلا ما می خوایم توی خیابان ورزش کنیم؟ ولی نمی تونیم.....
_پارک بانوان ندارید....
_نه نداریم، باید بریم نزدیک ترین شهر که خیلی دوره از ما......
_خانم چرا مانتو شلوار ما تیره است معلم هامون روشن می پوشند!
_چرا ما باید ارایش مون رو پاک کنیم معلم های مدرسه مانتو تنگ و کوتاه می پوشند و کلی ارایش می کنند؟
_چرا خانم مدیرمون که به ما گیر می دهد به خاطر مقنعه و روسری ولی دختر خودش از ما بدتر هستش......
_چرا خانم ما انگشتر دست کنیم مشکل داره و باید جواب پس بدیم ولی مهتاب هر چی دستش کنه هیچی نمی گویند....
_خب زرنگ باشید، تادیدید در بیارید بزارید توی جیب مانتو تون!
_والا انگشتر منو از توی جیبم در آوردند...
عمیقا ناراحتم به حال دخترانی که با گریه و بغض حرف می زدند....
شبهاتی که من در دهان بزرگتر های جریانات می بینم در دهان این ها بود که حتی مفهوم ان را نمی دانستند....
دل نگران دخترانی هستم که با اشتباهات تربیتی دارند بزرگ می شوند و مادران اینده هستند.....
و چقدر در کار فرهنگی کوتاهی کردم.......
#ف_صالحی
#14010810
#چه_کار
از وقتی رفتم مدرسه قلبم درد می کند.....
من مادرانی را دیدم که قطعا نسلی تربیت خواهند که از ابتدا با همه چیز مخالف باشند.
مادرانی دیدم که صلیب انداختند و بعد ها شانس بیاوریم در دامن شیطان نروند هنر کردیم.
دست روی زخم گذاشتند و فشار می دهند جای مرهم گذاشتند.
چند تا راهکار به نظرم می رسد..
۱_پوشش رنگ شاد برای مدارس دخترانه به جای رنگ تیره
۲_پوشش رنگ شاد یکسان برای معلمان که مناسب باشد نه تنگ و کوتاه و... باشد.
۳_ ساعت ورزش با باشگاه ها هماهنگ شود و دختران راحت ورزش کنند مثل دانشگاه.
۴_ایجاد پارک بانوان در شهر ها برای آزاد بودن زنان برای ورزش
۵_قوانین یکسان برای داشتن زیور آلات نه سلیقه ای بودن.
۶_گوشی همراه در کمد هایی تعبیه شود و پایان مدرسه تحویل بگیرند.
۷_عدم حضور مردان در مدرسه دخترانه
۸_دیوار ها طوری باشد که دختران در مدرسه با خیال راحت تردد کنند و حس زندان نداشته باشد بلکه محل پرورش باشد.
۹_در دوره های ضمن خدمت معلمان ، تربیت سواد رسانه، روانشناسی، طرز رفتار با نوجوان، تربیت، نحوه پاسخ به شبهات و... گنجانده شود.
#ف_صالحی
#14010814
#زندگی
_به نظرت بزنیم به کیف آقای جعفری چی می شود؟
_به نظرم دستش خیلی میره بالا ، خخخخخ
_آماده ای؟
_آره، با شماره سه من بزن!
_یک، دو ، سه
_اِ چی شد آقای جعفری ؟ خوب هستید؟
دستتون خیلی رفت بالا خوبید؟
_کدوم بی ادبی بود؟! مگر دستم بهش نرسه؟ اصلا تو شادمهر و تو احمدی شما دو تا شر مدرسه اید، اصلا کار شماست!
_وا به ما چه، بیا و خوبی کن!
_راست میگه آقا به ما چه!
_من که می دونم هر چی شر زیر سر شما دو تاست.
چند قدم که دور شدند و خیالشان از آقای جعفری راحت شد، ریز ریز شروع کردند به خندیدن.
_دیدی دستش تا کجا بالا رفت؟
_آره خدایی حدس رو حال کردی!
_خخخخ ماچ بهت
حالا زهرا ، نیست و فقط خاطره دوری است از دختری شیطان و خندان .....
#ف_صالحی
#14010815
#بازکردن_حساب
سمانه هستم استاد سوتی در تهران و حومه
جونم براتون بگه تعریف بانک رسالت رو خیلی شنیدم که عالیه و سود پایین و خلاصه مجاب شدم که برم حساب باز کنم.
حساب را اینترنتی باز کردم و احراز هویت الکترونیکی شدم.
جونم براتون بگه سرکلاس بودم که گوشیم زنگ خورد رفتم بیرون و جواب دادم.
_بفرمایید؟
_خانم سمانه احمدی؟
_بله بفرمایید؟
_من از بانک رسالت تماس میگیم برای احراز هویت حضوری باد به این آدرس تشریف بیاورید.
فقط شما تا ۹ صبح اطلاعات تون داخل سامانه ماهستش بعد از حساب غیر فعال می شود.
_بله حتما.
_خدانگهدار
_خدانگهدار
صبح ساعت هشت از خونه زدم بیرون یک ربع بعد به آدرس رسیدم.
خدا را شکر سر راست بود. وارد شعبه شدم.
باجه اول یه خانم بود و منم خوب گفتم کارم دو دقیقه است ازش دقیق بپرسم.
_خانم ببخشید به من گفتند برای احراز هویت حضوری بیام اینجا.
_من اطلاع ندارم، شماره بگیرد، اون باجه ها انجام می دهند.
ساعت شده بود یک ربع به نه که خدا رو شکر نوبتم شد.
_سلام آقا من برای احراز هویت حضوری آمدم، دیروز از اینجا با من تماس گرفتند.
_من اطلاعی ندارم، کدام شماره است؟
_این شماره....
_خا...نم.... خود....تون نوشتید .....رسالت اینجا ..... بانک مهرِ.... اون اور خیابانِ
زمین دهان ندارد آیا مرا ببلعد، آیا به عینک نیاز دارم، آیا بمیرم الان رواست.....
#ف_صالحی
#14010816