قسمت اول 🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 با مادرم به عیادت جهان رفتیم که تصادف کرده بود .سی و پنج بخیه به سرش زده بودند و آقام برایش خون داده بود . جهان با یازده نفر از دوستهایش سوار بر وانت سفید و قراضه ای به گردش می رفتند که خدا می داند چکار می کرده اند که سر پیچ ماشین چپه شده و همگی زخمی شده بودند ... بعد از سالها به اصرار آقام بود که رفتیم خانه خواهرش ؛که هزار ماشاالله هشت پسر داشت و یک دختر بی نمک ! برای جهان که هم سن و سال من بود اتاق پذیرایی جا انداخته بودند. به گفته عمه خدا او را دوباره به آن ها بخشیده بود. پسرهای بزرگ تا ما را دیدند برای خوش آمد گویی آمدند و دو زانو به احترام نشستند. اول به مادرم سلام کردند. " سلام زن دایی خوش اومدین " بعد هم به من که به زور چادر توری سیاهی سرم کرده بودم. یک سال از انقلاب می گذشت و هنوز حجاب بین مردم جا نیفتاده بود. " خوش اومدی دختر دایی " خنده ام گرفت .همه اش زیر چشمی با دهان باز مرا نگاه می کردند. فقط شانزده سالم بود .اولین بار بود که خانه عمه ام می آمدم .از وقتی یادم بود میانه مادر و عمه همیشه خدا شکر آب بود. اما امروز فرق می کرد. آقام بیمارستان برای پسر خواهرش خون داده بود و او حالا زنده بود . " داداش چطوره ؟ " " خوبه خانیم باجی ! " گوشم به آن ها بود که برای هم پپسی باز می کردند چشمم دور و بر را می پایید. طاقچه هایی پر از چینی های قدیمی که میانشان سماور نیکلای و بالایش قوری بزرگی را خالی گذاشته بودند. ما فقط یکی از این ها را داشتیم که در ماه محرم مادرم روشن می کرد و برای عزادارها چایی دم می کرد. مادرم می گفت " همه بچه هاش کار می کنن ؛ همینطور پول هست که میریزه سرشون ؛ اونا نداشته باشن کی داشته باشه ! " بیشتر با طعنه می گفت! حواسم به این چیزها بود که عمه گفت " پاشو یه دور دیگه چایی بیار ! " دور اول را خودش لنگ لنگان آورده بود. بنده خدا آرتروز داشت. سینی پر از استکانهای خالی را برداشتم و به سمت آشپزخانه رفتم . سماور قل قل می جوشید و رویش قوریی لب پر که به دست چینی بندزن ترمیم شده بود قرار داشت. قوری را برداشتم. اما خالی بود. باید می شستم و دوباره دم می کردم . سبد تفاله داخل ظرفشویی نبود . محتوای قوری را داخل سینک خالی کردم که یکی گفت " اولین باره چایی دم می کنین ؟ " برگشتم پنجره ای به آشپزخانه باز بود و پسر سوم عمه به چشم مشتری نگاهم می کرد ... نمی دانستم باید جوابش را بدهم یا نه ! با اخم گفتم " بعضی وقتها دم میکنم " سینک کثیف را نشان داده و گفت. " معلومه " بچه اول بودم و زیاد اهل کار خانه نبودم .فکر میکنم آدم دردانه پدر و مادربزرگش باشد. بعید است تن به کار بدهد. بلند شدم و چادرم را که روی شانه هایم سر خورده بود بالا کشیدم. " موهاتون خیلی قشنگه " دستم را لبه پنجره گذاشتم و به صورتش نگاه کردم.چشمهای بی احساسی داشت . اما موهایش پر پشت و با مدل روز زده شده بود. ابروهایش کمان سیاه بود .خوش قد و قواره بود. سرخ و سفید شدم و سرم را پایین انداختم. تا آن روز کسی آنطور تعریفم نکرده بود. " ممنون " انگار حضورم در آن جا طولانی شده بود بی مقدمه دستش را روی دستم گذاشت. زود پس کشیدم .تازه مد شده بود که پسرها برای خودشان دوست دختر می گرفتند. 🖊توران- قربانی صادق ادامه دارد🍃🍃🍃 @shahrzade_dastan