eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
59 ویدیو
241 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت اول 🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 با مادرم به عیادت جهان رفتیم که تصادف کرده بود .سی و پنج بخیه به سرش زده بودند و آقام برایش خون داده بود . جهان با یازده نفر از دوستهایش سوار بر وانت سفید و قراضه ای به گردش می رفتند که خدا می داند چکار می کرده اند که سر پیچ ماشین چپه شده و همگی زخمی شده بودند ... بعد از سالها به اصرار آقام بود که رفتیم خانه خواهرش ؛که هزار ماشاالله هشت پسر داشت و یک دختر بی نمک ! برای جهان که هم سن و سال من بود اتاق پذیرایی جا انداخته بودند. به گفته عمه خدا او را دوباره به آن ها بخشیده بود. پسرهای بزرگ تا ما را دیدند برای خوش آمد گویی آمدند و دو زانو به احترام نشستند. اول به مادرم سلام کردند. " سلام زن دایی خوش اومدین " بعد هم به من که به زور چادر توری سیاهی سرم کرده بودم. یک سال از انقلاب می گذشت و هنوز حجاب بین مردم جا نیفتاده بود. " خوش اومدی دختر دایی " خنده ام گرفت .همه اش زیر چشمی با دهان باز مرا نگاه می کردند. فقط شانزده سالم بود .اولین بار بود که خانه عمه ام می آمدم .از وقتی یادم بود میانه مادر و عمه همیشه خدا شکر آب بود. اما امروز فرق می کرد. آقام بیمارستان برای پسر خواهرش خون داده بود و او حالا زنده بود . " داداش چطوره ؟ " " خوبه خانیم باجی ! " گوشم به آن ها بود که برای هم پپسی باز می کردند چشمم دور و بر را می پایید. طاقچه هایی پر از چینی های قدیمی که میانشان سماور نیکلای و بالایش قوری بزرگی را خالی گذاشته بودند. ما فقط یکی از این ها را داشتیم که در ماه محرم مادرم روشن می کرد و برای عزادارها چایی دم می کرد. مادرم می گفت " همه بچه هاش کار می کنن ؛ همینطور پول هست که میریزه سرشون ؛ اونا نداشته باشن کی داشته باشه ! " بیشتر با طعنه می گفت! حواسم به این چیزها بود که عمه گفت " پاشو یه دور دیگه چایی بیار ! " دور اول را خودش لنگ لنگان آورده بود. بنده خدا آرتروز داشت. سینی پر از استکانهای خالی را برداشتم و به سمت آشپزخانه رفتم . سماور قل قل می جوشید و رویش قوریی لب پر که به دست چینی بندزن ترمیم شده بود قرار داشت. قوری را برداشتم. اما خالی بود. باید می شستم و دوباره دم می کردم . سبد تفاله داخل ظرفشویی نبود . محتوای قوری را داخل سینک خالی کردم که یکی گفت " اولین باره چایی دم می کنین ؟ " برگشتم پنجره ای به آشپزخانه باز بود و پسر سوم عمه به چشم مشتری نگاهم می کرد ... نمی دانستم باید جوابش را بدهم یا نه ! با اخم گفتم " بعضی وقتها دم میکنم " سینک کثیف را نشان داده و گفت. " معلومه " بچه اول بودم و زیاد اهل کار خانه نبودم .فکر میکنم آدم دردانه پدر و مادربزرگش باشد. بعید است تن به کار بدهد. بلند شدم و چادرم را که روی شانه هایم سر خورده بود بالا کشیدم. " موهاتون خیلی قشنگه " دستم را لبه پنجره گذاشتم و به صورتش نگاه کردم.چشمهای بی احساسی داشت . اما موهایش پر پشت و با مدل روز زده شده بود. ابروهایش کمان سیاه بود .خوش قد و قواره بود. سرخ و سفید شدم و سرم را پایین انداختم. تا آن روز کسی آنطور تعریفم نکرده بود. " ممنون " انگار حضورم در آن جا طولانی شده بود بی مقدمه دستش را روی دستم گذاشت. زود پس کشیدم .تازه مد شده بود که پسرها برای خودشان دوست دختر می گرفتند. 🖊توران- قربانی صادق ادامه دارد🍃🍃🍃 @shahrzade_dastan
من فرانک انصاری در یک خانواده فرهنگی و در شهر اردبیل بدنیا آمدم. پدرم معلم بود و توی یک مدرسه ابتدایی تدریس می‌کرد. از وقتی یادم میاد دوست داشتم نویسنده می‌شدم. با این که فقط پنج یا شش سالم بود کتابخانه بزرگ عمویم برایم مثل گنج بود. دوست داشتم به هر بهانه‌ای سراغش بروم و کتابهایش را ورق بزنم. مادرم تا متوجه علاقه من به کتاب و خواندن شد، شروع کرد به یاد دادن الفبای فارسی. من خیلی خوب یاد گرفتم و توی شش سالگی شدم یک بچه باسواد کتابخوان.😍📚 حالا هیچ چیزی جلودارم نبود. هیچ کتابی برای گروه سنی کودک توی کتابخانه عمویم وجود نداشت. اما من دلسرد نشدم. اولین کتابی که انتخاب کردم برای مطالعه کتاب آوای وحش جک لندن و بعد کتاب سپید دندان بود. با شخصیت‌های کتاب همراه میشدم و با اشتیاق آن را می‌خواندم. اعتراف می‌کنم که معنی بیشتر کلمات رو نمی‌دانستم. برای همین با مداد دور کلمات خط می‌کشیدم و می‌رفتم سراغ پرسش و تحقیق از مادر و پدر و عمو. همه اعضای خانواده بسیج شده بودند تا به سوالهای من جواب بدهند. از اون موقع به بعد یه کرم کتاب‌خوار وارد خانواده شد که همه جور نوشته از روزنامه و مجله می‌خوند و حتی به روزنامه‌ پاره‌های لای سبزی هم رحم نمی‌کرد.🐛 🤣📚 ادامه دارد....‌ @shahrzade_dastan
نوشته حنانی سمیعی 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
داشتن روشو کامل مینداختن که.... -بوق بوق بوق بوق بوق دکتر چیشد؟ عه داره میزنه ! چشمای خوشگلشو باز کرد. -مامان -جانم -چرا داری گریه میکنی؟ -هیچی قلبت چند دقیقه استراحت کرد،من دیوونه شدم. -عه!راس میگی؟دیدی مامانی گفتم باید استراحت کنه توگفتی نه. -من مُردم و زنده شدم. میدونی چرا نمیتونی کارای عادی کنی؟ چون تو با بقیه فرق داری. فرشته ها که نمیتونن مثل بقیه باشن [دلمو آب داغ میریختن واسه امیدواری بهش] -راس میگی؟ -اره (چندهفته بعد) -بیا اینجا بابایی ببینم -چشم -چی پشتت قایم کردی؟ -هیچی -ببینم؟ -خب....اینه...کارناممو گرفتم. -آفرین پسر خوشگلم همه درسات خیلی خوب چرا ناراحتی؟ -هیچی دلم چیزایی رو میخوادکه نمیتونم بخورم یا انجام بدم. -خب اگه بخوری یا انجام بدی که اونوقت حالت بد میشه. -آره درسته ولی دله دیگه نمیفهمه که. -حالا میای بازی؟ -اوهوم...فقط بابایی گولم نزنیا -اونم چشم -یه سوال...چرا نمیری سرکار؟ -سرکار که میرم ولی کمتر که حواسم به تو مامانی باشه. (محیا) -داراب -جانم -یه سوال میپرسم جان من راستشو بگو. -تو ده تا بپرس حالا چیه؟ -ماهان عملش انجام شد. ولی تو ورشکست شدی و شرکت بسته شد. چجوری پول عملو جور کردی؟ چون طلاهای من کفاف نمیداد! -خب....راستش...وام گرفتم. -دروغ نگو چجوری وقتی کار فعلا نداری ماه به ماه پس میدی. -باشه..وایسا بهت میگم...من -ماااااامان بیا دارن زنگ و میزنن. -باشه عزیزم -بله..بفرمایید. -پلیس آگاهی هستم.منزل آقای دادخواه؟ -بله -میشه یه لحظه تشریف بیارید دم در؟ -حتما چندلحظه صبرکنید الان میام. -یاخدا، داراب پلیس اومده چرا؟ -هیچی نیس....نترس...بیا بریم دم در -سلام -سلام آقای دادخواه شما بازداشت هستید. -چرا به چه دلیل؟ -آقای البرز هارون ازتون شکایت کردن که مبلغ۵۰۰میلیون تومان طلب داره -داراب ایشون چی میگن؟ -حرومزاده قرار بود بی سروصداباشه گفتمش تسویه میکنم. هیچی...درست میشه...بریم جناب سروان. دستبندم نیاز نیس. فقط یه چند لحظه صبرکنید. ادامه دارد @shahrzade_dastan
داستان باغبان نوشته توران قربانی صادق قسمت اول 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 محمد که می میرد ؛ می شوی کیمیا ! تو می مانی وخانه ای کاهگلی و چپقی که توتوش را توی توبره کوچکی که به گردنت می اندازی، ریخته ای و یک آن از خودت دورش نمی کنی، از کی گرفتارش شده ای یادت نیست! روز ها پشت پنجره چوبی اتاق می نشینی و پا رو پا می اندازی و به مسیر سنگفرش کم عرض حیاط که از دالان گذشته و به سمت کوچه می رود نگاه می کنی .سقف لانه مرغها آوار شده ؛چند درخت و باغچه ای که دیگر دور و برش پر از علف هرز شده است و تو دیگر جانش را نداری آنها را بچینی و تخم ختمی سفید بکاری و پیازچه ! ومرز باغچه ها را آفتابگردان ، که وقتی تخمه هایش پر شدند سرشان را پارچه توری ببندی از دست گنجشک های شیطان و نوه های آتشپاره ات. به سال های گذشته دور فکر می کنی که در این خانه به روی همه باز بود و دوست؛ آشنا و اقوام می آمدند و می رفتند ، حتی اگر کاری هم نداشتند سری الکی می زدند . آخر رسم نبود در خانه بزرگتر ها روی کسی بسته باشد! " شابی خونه ای؟ "و تو چادر به کمر از پنجره سرت را بیرون می بردی و هر کس بود را به خانه دعوتش میکردی " دو تا تخم مرغ میخوام " با دست لانه را نشان داده و می گفتی " فکر کنم اون تو هست ؛بردار بردار نوش جونت " و هیچ وقت توقع نداشتی که بعدا عوض تخم مرغها را برایت برگرداند .خانه بزرگتر ها اینطوری صفای صادقانه داشت . 《 شابی ننه اون نردبان تون رو ببرم》 فرخنده است. عروس همسایه که می خواهد با پدر شوهرش دو تایی پشت بامشان را کاهگل بکنند تا فصل باران نرسیده است . شوهرش ژاندارم مرزی هست و سه چهار ماه یکبار می آید و دوست ندارد زنش را با خودش آنجاها ببرد . مادر شوهر هم پای حرکت ندارد و مدتهاست زمین گیر شده است . 《 ننه یه مشت هم نمک ....》 《بیا یه کاسه بردار ببر فخی》 نمک دانه درشت را به کاهگل می زنند برای سفتی اش! می بینی ، نمی شود در را به روی این مردم بست. ادامه دارد... توران_ قربانی صادق @shahrzade_dastan