#داستان_زندگی_من
#قسمت دوم
❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
پدرم هر وقت فرصت میکرد برایم کتاب میگرفت و من با ولع و اشتیاق و با نیمچه سوادی که داشتم آن را تمام میکردم. یادم هست روز اول مدرسه آنقدر گریه کردم که معلم و مدیرمان من را آزاد گذاشتند که هر وقت دوست دارم به خانه برگردم.🥰 دنیای بزرگ کتاب آنقدر به من احساس رهایی داده بود که نمیتوانستم محیط بسته مدرسه را تحمل کنم.
بالاخره سالها گذشت تا این که یک روز کل کلاس ما را از طرف مدرسه برای بازدید به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بردند. با ورود من به آنجا، دنیایم بزرگتر شد. دیدن آن همه کتاب در قفسههای رنگی کتابخانه انگار بالی دوباره برای پریدن به من داده بود. فکر کنم کلاس پنجم بودم که با اصرار من، پدرم من را در کانون ثبت نام کرد و بالاخره من هم عضو کانون شدم. از آن روز هر هفته با مادرم به کانون میرفتم و ساعتها لای قفسه کتابها میگشتم و همانجا چند کتاب میخواندم و سه کتاب نیز به امانت میگرفتم تا در طول هفته بخوانم. همیشه سعیمیکردم کلفتترین کتاب ممکن را انتخاب کنم. مسیر راه کانون در کنار رودخانه بالیقلو قرار داشت که از وسط شهرمان اردبیل میگذشت. خانه ما هم در امتداد خیابان منتهی به رودخانه بود. من همیشه این مسیر را در حالت مطالعه طی میکردم. بیشتر وقتها راه نصف نشده، کتابهایم به انتها میرسید. آن وقت شروع میکردم به التماس کردن به مادرم که دوباره راه آمده را برگردیم و کتاب جدیدی امانت بگیریم. اما مادرم قبول نمیکرد. مجبور بودم یک هفته را با همان کتابهای خوانده شده طی کنم تا یک هفته دیگر از راه برسد و من دوباره به کانون بروم. 😭
ادامه دارد...
#فرانک_انصاری
@shahrzade_dastan
🍀📚قسمت اول #داستان_زندگی_من را از لینک زیر بخوانید👇👇
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4222
@shahrzade_dastan
#داستان_زندگی_من
#فرانک_انصاری
قسمت سوم
❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
خواندن کتابهای مختلف باعث شده بود همیشه در درس انشاء نمره بیست بگیرم. برخلاف دیگران هیچ وقت از دیگران برای نوشتن انشاء کمک نگرفتم. بعد از چند ماه مطالعه کتابهای مرتبط به حوزه کودک و نوجوان دلم میخواست من هم شروع به نوشتن بکنم. احساسم را در مورد همه چیزهای دور و برم به حالت شعر توی دفتر سبز رنگ کوچکی مینوشتم. حس میکردم که دارم به جهان کتابهایی که میخوانم نزدیک میشوم. از همان وقت تصمیم گرفتم دو شغل داشته باشم و برای آن تلاش کنم. اول این که نویسنده بزرگی بشوم و دوم یک معلم خوب مثل پدر و عمویم برای شاگردانم باشم. اما هر بار با دیدن کوهی از ورقههای امتحانی دانش آموزان مقابل پدرم و عمویم در هر ماه، که مجبور بودند تصحیحشان کنند؛ شغل نویسندگی را ترجیح دادم. با خودم قول و قرار گذاشتم که یک روز حتما حتما به آرزویم یعنی شغل نویسندگی برسم. آن زمان دیدن یک نویسنده از نزدیک بزرگترین آرزویم بود...
ادامه دارد🍀
#داستان_زندگی_من
#فرانک_انصاری
@shahrzade_dastan
#داستان_زندگی_من
قسمت چهارم
بعد از مدتی متوجه شدم که کانون کلاس داستان نویسی دارد. توی کلاسی که معلمش خانم ثریا خلیق بود بود شرکت کردم. ده نفر بیشتر نبودیم. اوایل قطعه ادبی مینوشتم و با تشویق خانم خلیق روبرو میشدم. بعد از مدتب فهمیدم که داستان خیلی با چیزی که مینویسم فرق دارد. هر چه قدر که میتوانستم از کانون کتاب میگرفتم و میخواندم تا بیشتر یاد بگیرم. بعد از مدتی کلاس تعطیل شد. اما من از رو نرفتم. همچنان داستانهای دست و پا شکستهای مینوشتم. اما کسی نبود که اشکالات کارم را بهم گوشزد کند. توی کانون آدرس پستی آفرینش های ادبی آذربایجان شرقی را بهم دادند و گفتند میتونی داستانت رو بفرستی و ازشون راهنمایی بخواهی. من هم داستانم را برای آفرینش ادبی تبریز فرستادم. آن وقتها اردبیل هنوز استان نشده بود و زیر نظر آذربایجان شرقی بود. بعد از دو ماه انتظار، بالاخره جواب نامهای که نوشته بودم آمد. کسی به نام عبدالمجید نجفی که بعدها فهمیدم نویسنده بزرگی است نشسته بود و داستان من را خوانده و نقد کرده بود. از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم.🥰 از این که کسی بود که من را راهنمایی کند خوشحال بودم. بعد از آن هر دو ماه یک بار برایشان نامه مینوشتم و داستانهایم را برایشان میفرستادم. ایشان هم جواب همه نامههایم را میدادند. هر روز منتظر پستچی بودم که از راه برسد و جواب نامه من را بیاورد. انتظار شیرینی بود. رسیدن نامه و بازکردن نامه و حس انتظار برای رسیدن نامه خیلی برایم شیرین بود. هنوز هم آن نامهها را نگه داشتهام و گاهی به یاد آن روزها نامهها را میخوانم و به آرزوهای کودکیام میخندم. نویسنده شدن برای من یک مسیر بزرگ و یک انتظار شیرین بود.
این مسیر ادامه پیدا کرد تا سن پانزده و شانزده سالگی. هنوز کانون میرفتم و توی کلاس داستان نویسی که مربی جدید به نام خانم مژده طالبی داشت شرکت کردم. همین وقت برای اولین بار توی مسابقه داستان نویسی سراسری کانون شرکت کردم و یکی از برگزیدگان آن شدم. باورم نمیشد. اسم داستانم خوابهای پشت بام بود. قهرمان داستانم پسری بود که میخواست پهلوان بزرگی بشود و برای همین دست به کارهای عجیب و غریبی میزد. من به خاطر این داستان جایزه بردم و داستانم توی کتابی چاپ شد. خوشحالیام پایانی نداشت. از این که داستانم توی کتابی چاپ شده بود، ذوق کرده بودم. توی خیالم خودم را تصور میکردم که دارم برای عدهای کتابم را امضا میکنم. 🖋😎
ادامه دارد..
#فرانک_انصاری
@shahrzade_dastan
🍀📚قسمت های قبلی #داستان_زندگی_من را از لینک زیر بخوانید👇👇
قسمت اول
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4222
قسمت دوم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4520
قسمت سوم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4548
@shahrzade_dastan
#داستان_زندگی_من
قسمت پنجم
❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
حالا دیگر دوره دبیرستان بودم و باید انتخاب رشته میکردم. خیلی دوست داشتم بروم رشته انسانی و ادبیات بخونم. اما با اجبار خانواده رفتم رشته تجربی که هیچ علاقهای به آن نداشتم. همچنان کتاب میخواندم و مینوشتم و توی مسابقات مختلف شرکت میکردم. با مجله رشد نوجوان مکاتبه میکردم و داستان و مطلب برایشان میفرستادم. چند بار هم مطالبم توی مجله چاپ شد.
در کل بچه درسخوانی بودم و با وجود نداشتن علاقه به رشته تحصیلیام سعی میکردم جزو شاگرد اول تا چهارم کلاس باشم.
بالاخره سال ۸۱ کنکور دادم و از رشته حسابداری دانشگاه سراسری آستارا و از رشته شیمی کاربردی دانشگاه آزاد اسلامی اردبیل قبول شدم. بنا به نظر خانواده قرار شد توی شهر خودم اردبیل درس بخوانم و توی رشتهای که در پیش دانشگاهی به واسطه تدریس خوب معلممان به آن علاقمند شده بودم.👩🔬
وارد دانشگاه که شدم حجم درسها زیاد بود و من داشتم فضای متفاوتی نسبت به مدرسه را تحربه میکردم. اما دغدغههای قبلی و آرزوهایم هیچ وقت توی ذهنم کمرنگ نشده بود. کتابخانه بزرگ دانشگاه که توی زیرزمین دانشگاه بود؛ تنها پاتوق و جای دنجی برای من بود که هیچ وقت دوست نداشتم آن را ترک کنم. در عرض چند ماه با کتابدار کتابخانه دوست شدم و توانستم علاوه بر کتابهای درسی هر دفعه چند کتاب رمان را هم به امانت بگیرم. هر دفعه با کتابهای قطوری که به امانت گرفته بودم به خانه برمیگشتم. هنوز خستگی یک روز پرمشغله از تن و جانم نرفته بود که شروع میکردم به خواندن آنها.
@shahrzade_dastan
هر کتاب دریچهای از دنیای خودش را به رویم باز میکرد و من با اشتیاق در جهان کتاب قدم میزدم.
یادم هست اولین امتحان پایان ترم بود که در کتابخانه دانشگاه چشمم به کتاب سلطانه نوشته کالین فاکنر افتاد. کتاب قطور و رمان تاریخی بود و نزدیک به هزار صفحه داشت. دودل بودم که آن را امانت بگیرم یا نه. چند روز بعد امتحان شیمی فیزیک داشتم که از هر درسی برای ما رشته شیمیها سخت تر بود. بالاخره وسوسه شدم و کتاب را به امانت گرفتم و با این که فقط چند روز فرجه برای امتحان داشتم؛ آن کتاب قطور را در عرض تنها پنج روز خواندم. آنقدر کتاب زیبا نوشته بود و شخصیتها برایم جذاب بودند که نمیخواستم صفحهای از آن را از دست بدهم. با وجود شیرینی خواندن کتاب، اما بعد از آن حس کردم چشمهایم اذیت میشوند و وقتی به دکتر مراجعه کردم، برایم عینک تجویز کرد.
من عینک زدن را دوست نداشتم و فقط چند بار در هنگام مطالعه استفاده کردم و برای همیشه آن را کنار گذاشتم. 😎
درسها رفته رفته سخت شده بود و من مشغول خواندن درس و حضور در کلاسهای دانشگاه و گذراندن واحدهای آزمایشگاهی بودم.
با بچههای بسیج و انجمن اسلامی دانشگاه دوست شده بودم. آنها داشتند روی نشریههایشاک کار میکردند. آن وقتها رقابت عجیبی از نظر کار فرهنگی بین بچههای بسیج و انجمن اسلامی بود. توی کار نشریه و خبرنگاری هم همین وضع حاکم بود. همه دوست داشتند بهترین مطالب خود را در نشریه ارائه بدهند. دوستان با آشنایی که از من داشتند، از من خواستند تا مسئولیت نوشتن چند ستون برای نشریه را برعهده بگیرم. من هم از خدا خواسته قبول کردم و چند شماره با آنها همکاری کردم. نشریه متفاوتی داشتیم و با مطالب نشریه در چند شماره آن زمان توانستیم توی دانشگاه اسمی درکنیم و معروف شویم.
فکر کنم سال ۸۴ و یک سال مانده به آخرهای دانشگاه من بود که واحد فرهنگی دانشگاه یک دوره خبرنگاری در دانشگاه برگزار کرد. من هم توی این دوره شرکت کردم و مطالب بیشتری از بحث خبرنگاری یاد گرفتم. بعد هم قرار شد تیم خبرنگاری نشریه را برای گذراندن یک دوره تخصصی خبرنگاری به دانشگاه شهید بهشتی بفرستند... 🎯🎒
ادامه دارد....
#داستان_زندگی_من
#فرانک_انصاری
@shahrzade_dastan
🍀📚قسمت های قبلی #داستان_زندگی_من را از لینک زیر بخوانید👇👇
قسمت اول
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4222
قسمت دوم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4520
قسمت سوم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4548
قسمت چهارم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4764
@shahrzade_dastan
#داستان_زندگی_من
قسمت ششم
❄❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
با دوستان نشریه راهی تهران و دانشگاه شهید بهشتی شدیم. محیط آنجا برایم تازگی داشت و من سعی میکردم از کلاسها و فضای دوستانهای که در بین بچههای شهرهای مختلف برقرار بود لذت ببرم و کلی مطالب به دردبخور یاد بگیرم. الحق شور و نشاطی که در بین بچههای نشریه استانهای مختلف برقرار بود را جایی ندیدهام.
بعد از برگشت به اردبیل، حالا دلم میخواست در پایان ترم دانشگاه کارهای فرهنگی بیشتری انجام بدهم.
از قضا یک روز فراخوان جشنواره مقاله نویسی درباره مهدویت را دیدم که قرار بود به صورت کشوری در دانشگاه آزاد اسلامی واحد اردبیل برگزار شود. همیشه به کارهای تحقیقی علاقه داشتم و یک لحظه دلم خواست که من هم در آن جشنواره شرکت کنم. با کمک گرفتن از کتابها و منابع مختلف کتابخانه در عرض یک ماه توانستم مقاله خودم را با عنوان (( مهدویت باوری شخصی یا طرحی برای آینده)) بنویسم و به دبیرخانه جشنواره ارائه دهم. یک ماه بعد در عین ناباوری از قسمت فرهنگی دانشگاه صدایم زدند و اعلام کردند که من یکی از برگزیدگان جشنواره هستم. حس عجیبی داشتم. با این که من همه تلاشم را کرده بودم اما این موفقیت را مدیون توجه امام زمان میدانستم. قرار شده بود مقالهام را توی اختتامیه جشنواره بخوانم. مهمان ویژه جشنواره آقای غلامعلی حداد عادل بود که آن زمان ریاست مجلس شورای اسلامی را بر عهده داشتند. استرس زیادی داشتم. بالاخره اختتامیه جشنواره برگزار شد و من توانستم به خوبی مقاله خودم را ارائه بدهم و جایزه خودم را از آقای حداد عادل بگیرم.
@shahrzade_dastan
این بزرگترین موفقیت من در چهار سال تحصیلم در دانشگاه بود. آنجا بود که افسوس خوردم که ای کاش به جای تلف کردن وقتم در رشته شیمی، در رشتهای مثل ادبیات فارسی میخواندم. اما حسرت خوردن بر گذشته فایدهای نداشت. باید آینده را خودم به دست میگرفتم.
تیرماه سال ۸۵ بود که از طرف بسیج دانشجویی به دوره داستان نویسی دعوت شدم. استادش همشهری خودمان آقای ساسان ناطق نویسنده دفاع مقدس بود. ایشان در این دوره پنج روزه تمام عناصر داستان را یادمان داد. همان جا بود که فهمیدم باید تلاشم را بیشتر بکنم. با افراد بیشتری آشنا شدم و داستانهایم را به آقای ناطق دادم که بخوانند و نظر بدهند. ایشان هم همه پنج داستانی را که بهشان داده بودند خوانده و برایش نقد و نظر دادند. قرار بود جشنواره داستانی بسیج برگزار شود که این کلاسها مقدمه آن جشنواره بودند. با فهمیدن اشکالات داستانهایم تمام هم و غم و تلاشم را گذاشتم روی داستانهایی که نوشته بودم تا بازنویسیشان کنم.
اواخر تیرماه۸۵ از دانشگاه فارغ التحصیل شدم. از این که لیسانسم را گرفته بودم خوشحال بودم. از آن به بعد دلم میخواست کارهایی بکنم که فرصت انجام دادنشان را نداشتم. به کلاسهایی رفتم که حالم را خوب میکرد. اما نوشتن داستان و مطالعه شاهکارهای جهان هیچ وقت تعطیل نمیشد.
ادامه دارد...
#داستان_زندگی_من
@shahrzade_dastan
🍀📚قسمت های قبلی #داستان_زندگی_من را از لینک زیر بخوانید👇👇
قسمت اول
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4222
قسمت دوم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4520
قسمت سوم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4548
قسمت چهارم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4764
قسمت پنجم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4944
@shahrzade_dastan
🍀📚قسمت های قبلی #داستان_زندگی_من را از لینک زیر بخوانید👇👇
قسمت اول
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4222
قسمت دوم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4520
قسمت سوم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4548
قسمت چهارم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4764
قسمت پنجم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4944
قسمت ششم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/5201
@shahrzade_dastan