#چالش_هفته
زنبیل
نوشته فریبا عالی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
از در حیاط زندان بیرون آمد ،با گوشه ی چادر کهنه و پر از چروکش اشکِچشمها را پاک کرد. آرام از کنار خیابان می رفت ، تاکسی زردی کمی جلوترکنار ترمز کرد . ،نگاهی به ماشین انداخت روی در تاکسی نوشته شده بود ،(زندان _مرکز شهر ) توی کیفش را گشت،دست برد به جیب ژاگت اسکناس مچاله را بیرون کشید. تنها به اندازه ی گرایه مینیبوس برای برگشت به روستا پول داشت.راننده تاکسی شیشه را پایین دادو :《خانم نمی خوایی سوار شی چیه استخاره می گیری ؟》نگاهی به کف دست کرد
_نه سوار نمی شم .
به راه خود ادامه داد ،آب باران دیشب در چاله های پیاده روجمع شده بود ،از سوراخ های کف کفش آب کشید بالا جوراب هایش خیس خیس شد .بعد از یک ساعت پیاده روی دیگر پاهایش نای حرکت کردن را نداشت .
روی جدول کنار بوستان نشست ،تا کمی استراحت کند، نفسی کشید و به اطراف نکاهی کرد در جای جای شهر همهمه ای بود ،گویی که شب عید است .مردم جلوی در مغازه های میوه فروشی و آجیل فروشی و قنادی ها برای خرید صف کشیده بودند .دست هر زن و مرد کیسه های میوه وپاکت های آجیل وتخمه جعبه های شیرینی بود .بوی تخمه ی آفتابگردان بو داده وشیرینی های تازه از هر طرف به مشام می رسید، به عقب برگشت ونگاهی به سمت بوستان کرد،باد پاییزی از روی رودخانه ی وسط شهر به طرف درختان چنار می وزید ،چند تا برگ خشک باقی مانده روی چنارها را می کَند، به لانه ی کلاغ می ریخت .صدای اذان از گلدسته های طلایی مسجد روبروی بوستلن پخش می شد ،با شنیدن صدای اذان بغض سنگینی گلویش را می فشرد ،رو به آسمان کرد :《خدایا خودت کمکم کن ،آخه من اون همه پول و چطوری جور کنم 》دست هایش را روی زانو گذاشت و بلند شد گرسنه وخسته بود ،از بازار وراسته ی میوه فروشان گذشت .هندوانه فروش در حالی که با دستمال یزدی روی هندوانه ها را پاک می کرد ،:《آبجی هندونه بدم شیرین مثل عسله قرمز مثل خون ،چند کیلو بکشم ؟.》
نگاهی به هندوانه ها ی پشت وانت کرد و:《نه نه نمی خوام 》
به سرعت از آنجا دور شد ،با خودش می گفت 《خدایا کاش پول داشتم منم دست پر می رفتم خونه برادختراماز اون بادکنک ها می خریدم خوراکی می خریدم 》آهی کشید و:《خدایا شکر از اینکه همه مردم خوشحال ودست پر هستن خوشحالم الهی شکر 》کوتاه ترین روز سال بود ،باید زودتر قبل از اینکه تنها مینی بوس ده می رفت ،خودش را به آن می رساند ،به سرعت قدم برداشت ،راننده با یک لونگ شیشه ی جلوی مینی بوس قرمزش را پاک می کرد ،خودش را به ماشین رساند و گفت :خسته نباشی پسر عمه خوب شد اینجایی ،نگران بودم ،دیر برسم نتونم ماشین پیدا کنم .
_تویی دختر دایی ،از این طرف ها ؟دو سه تا از مسافرام مونده اونا بیان حرکت می کنیم .
خواست سوار ماشین شود هنوز یه پاشو داخل نزاشته بود، که،راننده پشت سرش آمد و
_دختر دایی حتمی اَ زندون می آیی آره ؟حتمی رفته بودی ملاقات ؟
_بله اونجا بودم .
_خوب چی چی گفتن ؟حتمی حالا حالا ها اونجاست؟
_آره دیگه تا وقتی که دزد موتور پیدا نشه این و نگه می دارن ،چون صاحب موتور این و به عنوان ضامن می شناسه، دیگه .نمی دونم چی کار کنم چه گلی به سرم بگیرم .
_حتمی درست می شه دختر دایی سوار شو هوا سوز داره .
سه تا بچه ی جملیه از صبح که جمیله رفته بود ،تنها مانده بودند خانه کاه گلی کوچک شان خارج از روستا نزدیک قبرستان بود .باد از درز های درو پنجره ی چوبی وکهنه ی خانه به داخل می وزید .خانه سرد سرد شده بود .
سمانه رو ی کرسی مشق می نوشت ،یگانه هم با برادش سهراب که داخل گهواره بود بازی می کرد ،کم کمخورشید غروب می کرد وخانه تاریک می شد ،یگانه موهای طلایی اش را از جلوی چشم هایش کنار زد وگفت :《سمانه پس مامان کی می آد ؟من سردمه گشنمه ،ببین آجی پاهام یخ یخ است .》
سمانه مداد را روی دفتر مشق گذاشت ،نگاهی نگران به پنجره انداخت ،:《نگران نباش آجی یگانه تا شب نشده مامان می آد ،شایدم برامون بربری تازه خریده .》
@shahrzade_dastan
شبی از شبها
#چالش_هفته
نوشته فرانک انصاری
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
باد سردی شیشه پنجره اتاق را میلرزاند. نگاه خاتون به تک درخت بلند همسایه افتاد که با باد میرقصید. شبیه آدمی بود که داشت برایش دست تکان میداد. لبخند به لبش نشست. اما با صدای گوینده رادیو نگاهش را از درخت گرفت و خیره به رادیو، گوش تیز کرد: ((هموطنان عزیز شب یلدا،بلندترین شب سال مبارک باشه...))
خاتون پیچ رادیو را بست و نگاهی به انارها و هندوانههای قاچ شده داخل سفره ترمه کرد. اناری از داخل ظرف برداشت و در بشقاب گذاشت. زل زد به مهمانهایش که دور تا دور سفره نشسته بودند:
((اصلا تعارف نکنین مادرجان. حمید میدونم تو عاشق هندونهای. حامد تو هم انار بخور که خیلی دوسش داری. آقا محمود برا شما هم لبو پختم. میدونم عین خودم عاشق لبویین.))
_((پسرم چرا تعارف میکنین؟ شما که این طوری نبودین!))
اناری را از بشقاب برداشت: ((اصلا خودم براتون دون میکنم. ))
انار را برید و دانههایش را دان کرده توی کاسه ریخت. یکدفعه نگاه خاتون به دستهای قرمزش افتاد: وقتی پسرهایش را توی قبر میگذاشت؛ همه جای کفنشان خونی بود. درست مثل رنگ دستهای امروزش. با دست خودش آنها را توی قبر گذاشت. دلش خوش بود که بدن شهید نیازی به غسل ندارد. برای آخرین بار نگاهی به چشمهای سیاه و کاکل پریشانشان انداخت. مطمئن بود که دلش هر روز برای آنها تنگ خواهد شد. همسرش آقا محمود بالای سرشان هاج و واج ایستاده بود و آه میکشید. حتی پلک هم نمیزد. همان روز خیال کرد که پیرمرد دق کرده است.
اشکهای خاتون روی پیراهن بلند قهوهاش لغزیدند. خاتون اشک چشمهایش را با گوشه روسری بلند ریشهدارش گرفت و لبخند زد: ((نمیدونم چی رفت تو چشمام. الان خوب میشه.))
آب دماغش را بالا کشید و زل زد به چشمهای سیاه حامد و حمیدش که راه میکشیدند. انگار باز هم مثل آن روزها برای ماندن وقت زیادی نداشتند. آقا محمود مثل روز آخر زل زده بود به سقف و چیزی نمیگفت. خاتون کاسه انارهای دان شده را جلوی قاب عکسهای دور سفرهی ترمه گذاشت. آهی کشید و زیر لب گفت: ((چرا امشب تموم نمیشه؟!))
#فرانک_انصاری
#یلدا
#مادر
@shahrzade_dastan
یک سال، در آستانه روز مادر، جادوگری شیطانی به نام مالینا طلسم تاریکی را بر پادشاهی انداخت و باعث هرج و مرج و اختلاف بین خانواده ها شد. لونا می دانست که باید مداخله کند و هماهنگی را به زمین بازگرداند. لونا با استفاده از قدرت عظیم خود گروهی از مادران شجاع را احضار کرد تا برای شکست مالینا و شکستن نفرین او تلاش کنند. این مادران از پیشینه های مختلف و دارای توانایی های منحصر به فرد بودند، اما همه آنها یک هدف مشترک داشتند - محافظت از فرزندان خود و بازگرداندن صلح به پادشاهی. هنگامی که آنها در میان جنگل های مسحور و کوه های خائنانه سفر می کردند، مادران با موجودات افسانه ای روبرو شدند و با چالش های زیادی روبرو شدند. اما با وجود موانع، عشق آنها به فرزندان به آنها قدرت و شهامت داد تا ادامه دهند. سرانجام، پس از نبردی سخت با مالینا، مادران پیروز شدند و نفرین را شکستند و هماهنگی و شادی را به پادشاهی بازگرداندند. لونا در برابر آنها ظاهر شد و شجاعت و از خودگذشتگی آنها را ستود. به افتخار اعمال قهرمانانه آنها، لونا به هر مادر یک هدیه ویژه داد - توانایی برقراری ارتباط با فرزندانشان از طریق رویاها، و اطمینان حاصل کرد که پیوند آنها برای همیشه ناگسستنی خواهد ماند.
#سحر_بابایی
#نویسنده_شاعر_توانیاب
#چالش_هفته
#مادر
@shahrzade_dastan
"یلدای امسال کنار مادر"
#چالش_هفته
نوشته حسین هادوی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
عصر یک روز سرد پاییزی بود و داشتم نامه های مادرم را می خواندم که صدایم زدند:
- سرباز کشکولی!
- بله قربان؟!
- تو چرا مرخصیاتو نمیری؟ دل نداری؟ دلت برا خونوادت تنگ نمیشه؟
- بله قربان. میرم. اتفاقا دارم روز مرخصی گرفتنم رو تنظیم می کنم
- روز مرخصی؟ لازم نکرده. وسایلت رو جمع کن. همین امروز با اولین اتوبوس میری شهرت. دو روز هم برات بازداشت مینوسم موقع برگشت تا حالت جا بیاد.
کلافه بودم. سه ماه و ده روز بود که مرخصی نرفته بودم و این از نظر اونا جرم بود. حتی فرمانده ها هم اگر سربازی را بیشتر از سه ماه توی پادگان نگه می داشتند، ولو برای یک ساعت، بازخواست می شدند و بخاطر همین هرازگاهی آمار می گرفتند تا آنهایی که مرخصی نرفته بودند را به زور هم که شده بفرستند شهرستان. می دونستم محاله بتونم از زیرش در برم. دوازده روز مرخصی، در ازای سه ماه حضور در پادگان. قانون سربازخونه ها بود. اول آذر بود و اگر مرخصی می گرفتم در خوشبینانه ترین حالتش با روزهای تاخیر در برگشتم، نیمه ی دوم آذر باید حضور میزدم و امسال هم شب یلدا کنار مادرم نبودم. داشتم برنامه ریزی می کردم که حداقل نیمه ی دوم ماه مرخصی برم و شب یلدا رو خونه باشم...
فکری به سرم زد. باید الان می رفتم بازداشتگاه. باید یک نفر را کتک می زدم یا توی صورت فرمانده تف می کردم تا امروز زندانی ام کنن. بعد از چند روز بازداشت، مرخصی را امضا می کردند تا سر روز مشخصی که دوست داشتم خونه می بودم. مادرم حتما خوشحال می شد وقتی شب یلدا کنارش باشم. میدونستم که خیلی دلش برام تنگ شده. تو همین خیالا بودم که دوباره صدا بلند شد:
- کشکولی میای بیرون یا با اوردنگی بیارمت؟
- همچین گهی نمیخوری!
فرامانده آمد و یک چک توی صورتم خواباند و همان شد که باید می شد. با خوشحالی روانهی بازداشتگاه شدم. روز دوم بود. توی بازداشتگاه نشسته بود که باز هم صدایم زدند:
- کشکولی. باید بری خانه
- نمیرم. یه هفته دیگه از بازداشتم مونده. مگه لغو شده؟
- باید بری. اجباریه. برات بلیط شهرستان گرفتن.
صداش آروم و لرزان بود. فهمیدم می خواد چیز مهمی رو بهم بگه. به آرومی پرسیدم:
- بازداشتم لغو شده؟
-:نه. مادرت فوت کرده. همین امروز صبح. خواهرت زنگ زده یگان. گفته بهش بگید مادر خیلی چشم براهت بود..
دنیا دور سرم می چرخید. سه ماه و دوازده روز بود که مادرم را ندیده بود...
#مادر
#یلدا
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته اسماء فرخ زاد
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
با خودم گفتم بس است این همه فکر و خیال ، بلند شدم که سمت آشپزخانه بروم ولی ناگهان جلوی دم پایی ابری ام گیر کرد به فرش و سکندری خوردم اگر دسته ی چوب گردویی صندلی را نمی گرفتم ، سرم را از دست داده بودم !
بیرون باد شدید می زد از پنجره نگاهی به لباس هایی که داخل ایوان پهن کرده بودم کردم و به خودم یادآوری کردم بعد از خورد کردن گوجه ها حتما به داد لباس ها برسم اما پنجره باز شد و همه ی کاغذ های روی میز مبل به باد رفت بی معطلی چاقو را انداختم و کاغذ های پروژه هفته را از گوشه کنار خانه جمع کردم ، باد در خانه ام سرکشی می کرد تا اینکه پنجره ها را بستم و خانه دوباره به سکوت رسید .
نفسم را بیرون دادم و خیالم راحت شد تا اینکه نگاهم به کاغذ های گوجه ای در دستم افتاد و انگار دنیا دور سرم می چرخید تخم گوجه به گوشه کنار کاغذ ها چسبیده بود و نمی دانستم چه کنم ، صدای قار و قور شکمم من را به آشپزخانه برگرداند ، گوشت ها را در ماهیتابه ریختم خواستم زیر گاز را روشن کنم که صدای شکستن چیزی را شنیدم به سمت صدا برگشتم گربه ی خانگی ام از اتاق بیرون آمده و بودم و نمی دونم چجوری ولی گلدان را انداخت و خورد خاک شیر شد اینقدر عصبی بودم که شقیقه هایم نبض می زد ! خواستم سفید برفی را بزنم زیر بغل تا ببرمش روی ایوان جوری نگاهم می کند انگار گلدان مقصر است ! هنوز کمرم را صاف نکرده بودم که تلفن زنگ خورد ، راست ایستادم و نگاهم اینور و آنور به دنبال تلفن بود که بالاخره روی کاناپه پیداش کردم ، خواستم خیز برم تلفن را بردارم که جیغم هوا رفت فکر کردم پایم خراشیده شده ، تلفن را جواب دادم : مامان من ... باشه ، آره ... نه من باید برم بهت زنگ می زنم ... بی احترامی نکردم ... خب بگو مامان دارم بهت گوش می دم ....» مامانم ول کن نبود احساس کردم کف پاهایم داغ شده نگاه کردم و خون ! خووون ! واای ، همانقدر که از حیوان درنده میشه ترسید من از خون می ترسم به خودم می گفتم بهش نگاه نکن تلفن را قطع کردم و یهو یادم افتاد غذا روی گاز هست لنگان لنگان خودم را به گاز رساندم ، با تعجب دیدم اصلا زیر گاز را روشن نکردم !
از خودم بدم آمد ! وقتی سفید برفی از بغلم در رفت بیشتر از خودم بدم آمد ، خواستم گریه کنم که صدای چرخاند کلید در آمد و صدایش مثل همیشه به دلم نشست کمتر از آنی آرام شدم گفت : عزیزم بیا که پیتزا خرید...م»
با دیدن وضعیت من و خانه حرفش را خورد و وقتی رد پاهای خونی را دید پیتزا ها را روی زمین ول کرد و به سمت من آمد پیشانی ام را به شانه اش چسباندم و گفتم به ازای انرژی از دست رفته ی این دو ساعت باید چهل و هشت ساعت استراحت کنم ...
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته زهرا زارع
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
امسال چه شب یلدایی شد. مادر ،شب یلدا و روز مادر با هم شدند. نمی دونم امسال برای روز مادر چی بخرم؟ شال و کلاه کردم رفتم مغازه ،به ویترین مغازه ها نگاه میکردم .همه وسایل مغازه ها زیبا بودند. دوست داشتم تمام اونها را بخرم. اما گرونی بیداد میکرد .چشمم به سماور و قوری زیبایی افتاد آقا این چنده ؟ یک میلیون چی ؟ چقدر گرون ! این روزا که یک میلیون چیزی نیست خانوم. رفتم به مغازه بعدی وسایل نو و شیک زیادی آنجا بود. نمی دانستم کدومش را بخرم یک دست تنگ و لیوان بلوری نگاهم را جلب کرد. روی یک تکه کاغذ قیمتش را نوشته بود. قیمتش مناسبه همینو میخرم. آقا ببخشید، میشه اون تنگ و لیوان و بدی، بله الان میارم براتون، صبر بدید. این مشتری را رد کنم .براتون میارم بعد از رد کردن مشتری تنگ و لیوان بلوری را آورد. و عجب برقی میزد. می خواید خانم ؟بله ولی به شرطی که بهم تخفیف بدی .قیمتش زیاد نیست. ولی باشه به ر وی چشم احترامتون میگذارم. اونو گذاشت تو کارتون و قیمتش حساب کردم. و اومدم بیرون کجا باید کادوش کنم .کتابفروشی اون طرف تر بود .وارد شدم .کادو ها را نگاه میکردم .یکی از یکی زیباتر بود. کادو قرمز یلدایی را دیدم .آقا میشه اونو بدید. بله بفرمایید .این را برام کادو کنید. بعد از کادو کردن قیمت را حساب کردم. و اومدم بیرون چند قدم که رفتم .مغازه میوه فروشی رفتم .چه میوه هایی! دهنم آب افتاد .هندو نه های سبز و آبدار و پرتقالها نارنجی و انارهای قرمز و دونه یاقوتی حال آدم و خوب میکرد .چند کیلو انار یک هندونه ی بزرگ و گرفتم و از مغازه بیرون اومدم .یک تاکسی دربس گرفتم. تا خونه بردم پیاده شدم. ویکی یکی وسایل را پیاده کردم. تموم نمیشد ازبس زیاد بودند . شب یلدا شد. و هدیه روز مادر هم به مادرم دادم .شب خوبی بود. خیلی خوش گذشت .
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته بهتری درفش
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
جوجه را درآورده وقت شما ردن است جیک جیک چرا مرا می شماری ؟خوب تکان نخورید که بشمارم وبگویم:
۱- دل نگرانیهایی ۲ـموفقیتهایم ۳ـارزوهایم و سلامتی هایمان.
_ جیک جیک جیک جیک حالا چی کار میکنی چرا دوباره زندانی ام کردی ؟
نگران نباش دوباره آزادت می کنم که بروی.
_کی من را آزاد می کنی پس ؟
عجله نکن امشب درکنارم بمان. برای جشن پیروزی نور بر تاریکی امشب می خواهم با تو به مهمانی یلدا بروم. یلدا را می شناسی همان که با دامن چین چینی خال خالی قرمز رنگ باموهای شرابی بافته. شده با دانه های انار با دستتان پراز امید برای فردایی روشن. جیک جیک نکند می خواهد مرا جلو پایش قربانی کنی چرا فقط نگاه می کنی اگر اینگونه است من می خواهم زندانی باشم. چی میگی برای خودت جوجه نادان قربانی چی.
میخواهم یلدا را با تو جشن بگیریم چون با شمردن تو به همه خواستههایم رسیدم جیک جیک پس منم بروم یکسال دیگربیایم بعد دوباره مرا بشماری.کجا رفتی جوجه ؟یلدا چکار جوجه داری بیا درباز کن من پشت در ماندم آمده ام با تو جشن بگیرم بیا ببین چه کادوهای برایت آوردم بدو بدو منتظرم درباز کن .بفرمایید یلدا خانم خوش آمدید منزل را منور کردید با آمدن تان بخوان سوره نور وبزن فالی از حضرت حافظ بزن دف.
دم بگیر وبخوان :
شب جمشید وجامش
شب بوسه به خاکش.
شب حافظ و سعدی
شب پارسی ومادی.
شب پاک ومنور.
شب آرش و اتش
شب مهر وسیاوش
شب پاک اهوراست
شب مژده ویلداست.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
یلدای گرم
الهام فخاری
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
باز شب یلدا شده، بلندترین شب سال، خوشحال و شاد و خندون میریم خونه ی عزیز جون.
همینطور که یلدا کوچولو این شعر را روی لبش زمزمه میکرد، یکدفعه مادر از داخل آشپزخانه او را صدا زد و گفت:یلدا، یلدا خانم کجایی؟ داری چی کار میکنی؟ بیا کمکم عزیزم که امشب حسابی کار داریم.
یلدا وقتی صدای مادرش را شنید بالبخند گفت: مامان تو اتاقم هستم دارم موهای عروسکم رو شونه میزنم، چشم الان میام.
یلدا دستی روی موهای طلایی عروسکش کشید و صورتش را بوسید و در قفسه اسباب بازی هایش گذاشت و با خوشحالی به طرف آشپزخانه رفت.
وقتی وارد آشپزخانه شد، مادر را دید که مشغول تزئین ژله های رنگارنگ با خرده های شکلات بود .یلدا آب دهنش را قورت داد و درحالیکه از دیدن این ژله های رنگارنگ و خوشمزه دلش آب افتاده بود رو کرد به مادرش و گفت: به به مامان جون، چی کردین؟! چه ژله های خوشرنگ و قشنگی، چقدر هم زیبا تزئینشون کردین، واقعا خسته نباشید، من که حسابی دلم آب افتاده و دوست دارم همشون رو یکجا بخورم.
مادر از شنیدن صحبت یلدا خنده اش گرفت. بعد با لبخند گفت : دخترم لطفا یک ظرف بیار و کمکم انارها رو دون کن.
تازه دخترم! کیک هم درست کردم که توی فر گذاشتم تا تو اون رو به سلیقه خودت تزئین کنی!
یلدا کوچولو که از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید رو کرد به مادر و گفت: چشم مامان، من که عاشق اینکارا هستم، حالا مامان با چی کیک رو تزیین کنم؟
مادر گفت:با دانه های انار دخترم.
یلدا در حالیکه دوباره مشغول زمزمه کردن شعر یلدا شده بود، مشغول تزئین کیک شد.
در همین هنگام صدای زنگ دَر خانه به گوش رسید، یلدا با خوشحالی گفت:آخ جون بابا اومد، مامان جون لطفا دست به کیک نزن تا من برم در رو باز کنم.
وبا خوشحالی به طرف حیاط خانه دوید، همین که در را باز کرد بابا را دید که یک هندوانه سبز و بزرگ در دستش بود، یلدا با خوشحالی به بابا سلام کرد، بابا هم خم شد و صورت یلدا را بوسید و گفت:یلدا جان برو به مامان بگو مهمون داریم یه مهمون عزیز و دوست داشتنی!
یلدا در حالیکه از تعجب چشمانش گرد شده بود به پدر نگاه کرد و گفت: مهمون؟!
اما بابا جون شما که کسی همراهتون نیست؟!
پدر با لبخند گفت:حالا شما دخترم برو به مامان بگو، مهمونمون هم از راه میرسه.
یلدا در حالیکه در فکر فرو رفته بود گفت:باشه بابا جون، و به طرف آشپزخانه دویدو گفت:مامان، مامان جون! بابا اومده با یک هندونه بزرگ، اما میگه مهمون داریم ولی من کسی رو همراهش ندیدم، نمیدونم مهمونمون کیه؟
همینجوری که یلدا داشت برای مامان صحبت میکرد، یک دفعه عزیز با صورت مهربان و دوست داشتنی اش وارد آشپز خانه شد و پشت سر یلدا ایستاد ، بابا با لبخند گفت:خب یلدا جون اینم از مهمون عزیزمون که از راه رسید.
یلدا صحبتش رو قطع کرد و نگاهی به پشت سرش انداخت، عزیز جون را دید که با چادر گل گلی قشنگش لبخند زنان به صورت یلدا کوچولو خیره شده بود.
یلدا که با دیدن عزیز جون، خیلی خوشحال شده بود، خودش را در بغل عزیز انداخت و صورت مهربان او را بوسید، عزیز هم بعد از بوسیدن یلدا، دست برد در جیب کنار پیراهنش و یک مشت آجیل از جیبش در آورد و گفت:بفرما دختر قشنگم!
پدر با لبخند رو به یلدا کوچولو کرد و گفت: دختر خوبم هر سال شب یلدا ما به خانه عزیز میرفتیم اما امسال تصمیم گرفتم ، عزیز را شب یلدا به خانه مان بیاورم تا با حضور پر برکت و پر از مهر عزیز جون، مثل هر سال یلدای شاد و گرمی دور هم داشته باشیم.
یلدا با خوشحالی گفت: چه کار خوبی کردید بابا جون و من را سوپرایز کردید.
بعد یلدا به همراه مادر ، سفره ی قشنگ شب یلدا را پهن کردند، مادر کتاب قرآن را وسط سفره گذاشت و همه دور سفره ی قشنگ یلدا نشستند و پدر کتاب حافظ را باز کرد.
@shahrzade_dastan
🍉🍉 امان از نداری 🍉🍉
#چالش_هفته
نوشته فاطمه شریفی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
امروز سه شنبه بود و دوباره مجبور بودم، حیاط در اندشت، خانه را جارو بکشم.
موقع نوشتن اجاره نامه ی خانه فکسنی مان، که زیر زمینی بود، بدون اتاق با یک حمام نمور و مستراح آن ور حیاط، صاحب خانه وقتی دارو ندارم را انداز ور انداز کرده بود، شرط کرد به جای پولی که به حساب خودش تخفیف داده، هفته ای یک بار به اوضاع حیاط سروسامان دهم.
برگهای پاییزی را کنار حیاط غُل کردم و با آستین عرقهای پیشانی ام را گرفتم.
غروب شده بود و هنوز سهیل خواب بود.
خواب دم غروب، خوب نیست، به قول خانم جان خدابیامرزم، ساعت نیست، کراهت دارد.
جارو را انداختم گوشه حیاط و پله های زیر زمین را دوتا یکی کردم:
_پاشو قربونت بشم، پاشو مشقات مونده، پاشو شب خوابت نمیبره ها.
پتو را پیچید دورش و گفت:
_مامان، پول جشن یلدا رو چکارکنم، فردا آخرین مهلتشه ها.
لبی چیدم و دستهایم را به هم فشار دادم، گلویم را صاف کردم، طوری که لرزش اضطراب نداری را نفهمد، گفتم:
_تو به این کارا چکار داری، گفتم خودم پول و میدم به خانم معلمت دیگه، پاشو پاشو مشقاتو بنویس.
به آشپزخانه رفتم، بغضم را فرو دادم، تمام آرزوهایی که قبل از مدرسه برای سهیل داشتم دور سرم میچرخید، نقشه هایی که برای تنها یادگاری همسرم ، نقش برآب میشدند.
امان از نداری.
شب موقع خواب نگاهم به سهیل بود و تعریف هایش از برنامه های یلدا.
از دکوری که در سالن مدرسه چیده اند تا خوراکی های رنگارنگی که هم کلاسی هایش لو داده بودند.
وحالا دست من برای چندر غاز پول باید جلوی چه کسی دراز میشد؟
اصلا با آن همه قرض و بدهی که داشتم، دیگر کسی برای رو انداختن پیدا نمی کردم.
صبح شد، ساعت هفت نشده بود هنوز ، قبل از اینکه ساعت زنگ بزند، خاموشش کردم تا سهیل بیدار نشود.
ثانیه ها جلوی چشمانم میدویدند.
نیم ساعت از زمان مدرسه گذشت.
نگاهم روی ساعت و سهیل دو دو میزد.
امروز جشن بود.
سهیلم را بیدار نکردم.
امان از نداری.
ساعت 9 شد، بیدار شد.
زد زیر گریه:
_چرا بیدارم نکردی؟
امان از نداری.
ساعت نه وربع بود، زنگ خانه به صدا در آمد، مدیر مدرسه!
چشمان سهیل برق زد،
به گفته ی مدیر جشن بی سهیل صفا نداشت.
برگهای زرد را جمع کردم. چقدر صدای خش خش زیباست، چه رنگ زیبایی، آسمان پاییز گاهی خیلی زیباست، وقتی سهیل می خندد، وقتی مدیر مدرسه علی وار بهدور یتیمان میچرخد.
#یلدا
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
سلام دوستان شهرزادی. لطفا برای این ضرب المثل داستان یا داستانکی بنویسید.
_هیچ ﮔﺮﺑﻪای ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﻮﺵ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﺩ.
یعنی ﻫﯿﭻﮐﺲ بدوﻥ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺍﺟﺮﺕ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ، ﺗﻼﺵ ﻭ ﺯﺣﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﺐ ﺳﻮﺩ ﺍﺳﺖ.
لطفا آثار خود را به آیدی زیر ارسال کنید تا به نوبت در کانال منتشر و نقد شود.
@Faran239
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته مریم بشردوست
انسیه خانم و انارهایش
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
از وقتی کمر درد و پادرد سراغ انسیه خانم آمد، خانه نشین شد. دخترانش هم هر کدام گوشهای از دنیا مشغول کار خودشان شدند. با هفتهای یک بار تلفن زدن دل انسیه خانم را شاد میکردند. خودش بود و خانهاش و مهمانهایی که هر روز صبح کنار پنجره مینشستند. <<موسی کو تقی>> هایی که هر روز منتظر دانههای گندمی بودند که انسیه خانم برایشان میپاشید.
مشغول دان کردن انار بود و که صدای زنگ بلبلی در آمد:
- کیه؟
با دستهای اناری سمت حیاط رفت:
- پیمانم
انسیه خانم برقی در چشمانش نشست:
بیا تو خجالت نکش.
پیمان سبد خرید را روی پلّه گذاشت و کش و قوسی به کمرش داد و کف دستهاش را به هم مالید:
- راسته بازار چقدر شلوغه. مثل خرید شب عید میمونه.
سمت حوض رفت و آبی به دست و صورتش زد. نگاهش چرخید سمت درخت انار:
- انارها ترک برداشتن. کسی نیست براتون بچینه؟
گل از گل انسیه خانم شکفت و لبخندی روی لبانش نشست. خیر از جوونیت ببینی پسرم. جز تو کسی رو ندارم. نمیتونم زیاد وایستم. وگرنه خودم میچیدم. تا تو انارها رو میچینی، برم چای بریزم.
پیمان مشغول چیدن انارها شد. هر چند لحظه یک بار انگشت اشارهاش را میگزید:
- اَه چقدر تیغ داره.
انسیه خانم با سینی چای و کلوچه کنجدی آمد توی حیاط:
- محمودرضا بیا چای بخور تا داغه. بخور تا جونت گرم شه.
پیمان خندهاش گرفته بود. آخرین انار را چید و داخل سبد گذاشت:
پیمانم انسیه خانم.
- انسیه خانم دو تا دستش را زد به هم:
آخ آخ آخ . پیری و هزار جور درد و مریضیه پسرم.
پیمان سبد انارها را گذاشت روی ایوان:
اینم از انارها. کار دیگهای نداری؟
انسیه خانم همانطور که چای و کلوچه را میداد دست پیمان، حرف هم میزد:
- چاییت رو خوردی کمک کن این انارها رو بریزیم داخل مشما.
- پیمان هاج و واج زل زده بود به انسیه خانم:
باشه ولی اینجوری زود خراب میشنها... تو سبد چوبی بهتر میمونه ها...
انسیه خانم هنوز چیزی به پیمان نگفته بود:
- بعد از اینکه انارها رو ریختی داخل مشما، برو سر کوچه ماشین بگیر. تا من برم چادرم رو سر کنم.
پیمان گیج بود و مات و مبهوت انسیه خانم را نگاه میکرد:
- چرا وایستادی من رو نگاه میکنی؟ دِ برو دیگه!
پیمان رفت و چند لحظه بعد با ماشین برگشت. انسیه خانم را صدا زد:
ماشین منتظره. انسیه خانم نگفتی کجا میخوای بری؟
انسیه خانم توی حیاط بود. چادرش را سرش کرد:
- بشین تو ماشین تا بهت بگم.
انسیه خانم نگاهی به راننده انداخت. از سی سال پیش راننده را میشناخت:
- آقا ناصر قربون دستت برو سمت بهشت زهرا؛ امروز میخوام تا غروب کنار محمودرضام باشم.
#یلدا
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
اکبر آقای زبون باز
نوشته سعید ریحانی شورباخورلو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
وایسا...وایسا
صدای اکبرآقا نجار پرده گوشمو خراش میداد و مدام اینو تکرار میکرد.
ایستادم و نگاهی به پشت سرم انداختم دیدم که اکبرآقا داره با سرعت به سمتم نزدیک و نزدیک تر میشه.
اخمی کردم و گفتم: چیه باز؟ من که گفتم من دیگه نمیام، خودت میدونی و بچه دست گلت، یاحق
باز رومو کردم اونور و به مسیر خودم ادامه دادم حتی منتظر صحبتاش هم نموندم.
یه نیم ساعتی که گذشت عذاب وجدان گرفتم و خواستم برگردم و حداقل باهاش یه خداحافظی درست و حسابی کنم که تا رسیدم به کارگاه شنیدم که اکبرآقا به بچه تپل بی ادبش میگفت: حالا خوب شد؟ شب عیدی من کیو پیدا کنم که متخصص این دستگاه باشه؟ نمیتونستی جلوی اون زبون بیصاحبتو بگیری؟
بچه تپل اکبرآقا هم با اون موهای فرفریش گفت: تقصیر خودته که لوسش کردی و همیشه باهاش خوب حرف میزدی
اکبرآقا هم گفت: اگر من اینکارا رو کردم بخاطر اینه که مزد درستی بهش نمیدادمو الکی بهش میگفتم تو کارت خوب نیست که پول بیشتری بیارم سر سفره خودمون
وقتی این حرفارو شنیدم با خودم گفتم واقعا راسته که میگن هیچ گربه ای واسه رضای خدا موش نمیگیره و یاد تمام اون حرف هایی که قبلا میزد افتادم و باز بدون خداحافظی رفتم.
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته سلام دوستان شهرزادی. لطفا برای این ضرب المثل داستان یا داستانکی بنویسید. _هیچ ﮔﺮﺑﻪای ﺑ
منتظر داستانهای زیبای شما هستم.
#چالش_هفته
کیک پرنده
#چالش_هفته
نوشته زیبا متین
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
هنوز سر و کلهی خورشید از پشت ساختمانهای قد و نیم قد محله بیرون نیامده، که مادر جاروبرقی را روشن کرد و به جان فرشها افتاد.
شب یلدا نامزدی تنها دخترش مهسا بود. اتفاقی که همیشه انتظارش را میکشید.
پدر با دو نان سنگک تازه که عطرش مشام را نوازش میداد وارد خانه شد.
مهسا که با دستمال میز و مبل ها را برق میانداخت، با دیدن پدر تازه صدای قار و قور شکمش را شنید که مانند بچه کلاغی قار قار میکرد.
بعد از صبحانه امین پسر بزرگ خانه آمد.
مادر رو به امین و پدر کرد و گفت:«میز ناهارخوری رو کج، گوشه پذیرای بذارین.»
بعد با وسواسی خاص سفره ترمه منجوق دوزی را روی آن پهن کرد.
هندوانه را که به صورت سبدی درآورده، خرمالو، آجیل، کیک و انواع خوراکی را روی آن گذاشت.
مهسا با لبخندی به امین گفت: «دستت درد نکنه داداش، فقط بچه ها رو هم گفتی امشب شیطنت نکنند؟»
_خیالت راحت مگه چندتا عمه دارن.
مهسا جلوی آینه اتاق، لباس سفید مجلسیاش را به تن کرد.
صدای زنگ در بلند شد.
مهدی که کوچکترین عضو خانواده بود همراه خواهر، برادر بزرگ، بچههایشان و مادرش وارد شدند.
عروس و داماد کنار هم رو صندلی نزدیک میز نشستند.
همه چیز برای شبی با شکوه مهیا بود. مادر داماد جعبه انگشتر را از کیفش درآورد و برای خوش یمنی از دختر کوچکش که تازه بچه دار شده بود، خواست تا به آنها بدهد.
او بچه بغل بالای سر مهسا ایستاد و انگشتر را به برادرش داد تا دست عروسش کند.
مهدی در چشمهای نامزدش خیره شده بود و حرفهای عاشقانه میزد که مایعی سفید و گرم روی لباس عروس ریخت.
مهسا مانند فنر از جا پرید و جیغ کشید، مادر مهدی با دستمال لباس نو عروس را پاک کرد، صورتش را بوسید و گفت: «چیزی نیست عزیزم، اضافه شیرش رو بالا آورد، نوزاده، خوش یمنه.»
مهسا پوفی کرد و بینی اش را بالا داد و گفت: «اه چه بویی هم میده!»
بچه ها بادکنک بازی میکردند. مادر در حال پذیرایی از مهمانها بود. با صدای ترکیدن بادکنکها، مادر هول کرد و پایش پیچید و با ظرف انار در دستش پخش زمین شد. مهسا جیغ کشید: «مامان.»
مهدی برای خود شیرینی جستی زد تا به کمک مادرزن برود که محکم به میز پذیرایی خورد. کیک در هوا به پرواز درآمد. امین مانند یوزپلنگی بالا پرید و با یک دستش کیک را گرفت.
همه فریاد کشیدند: «آفرین»
امین سرمست از تشویقها، هنگام فرود روی سرامیکهای براق پایش سر خورد. کیک دوباره پرواز کرد، مهسا مانند غزالی تیز پا در حالی که میگفت: «نمیذارم از این خراب تر بشه.»با یک حرکت سریع آن را گرفت.
مادرشوهر که دید چیزی از عروسش کم ندارد برای کمک به او بلند شد، دانههای انار زیر پایش سر خورد و روی مهسا افتاد و کیک دوباره به هوا پرید؛ اما این بار آشیانهی خود را پیدا کرد و در آغوش بچه ها آرام گرفت.
مهسا هاج و واج، اشک در چشمانش حلقه زده، لب میجنباند: «آخه اینم شد جشن باشکوه یلدا!»
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
سلام دوستان شهرزادی. لطفا برای این ضرب المثل داستان یا داستانکی بنویسید.
_هیچ ﮔﺮﺑﻪای ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﻮﺵ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﺩ.
یعنی ﻫﯿﭻﮐﺲ بدوﻥ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺍﺟﺮﺕ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ، ﺗﻼﺵ ﻭ ﺯﺣﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﺐ ﺳﻮﺩ ﺍﺳﺖ.
لطفا آثار خود را به آیدی زیر ارسال کنید تا به نوبت در کانال منتشر و نقد شود.
@Faran239
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
کارت تبریک
نوشته زبیده سادات حسینی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
دستهایم رابه هم می مالیدم تاکمی گرم شوم .کلاهم را به زورتاروی ابروهام پاین کشیدم ۰
گره روسری ام را سفت کردم .
زیپ کاپشن رنگ و رو رفته ام را دادم بالا.
مردم درحالی که پلاستیکی از آجیل یا میوه دردست داشتند بدونه هیچ توجهی به بساطم از عرض خیابان اصلی عبور می کردند.
دونفرخانم از دور به سمتم می آمدند یکی لاغروقدبلند ودیگری چاق وکوتاه.
نزدیک و نزدیک تر می شدند ۰
شناختمشان مهتاب هم کلاسی ام و ومادرش بود۰
کتاب فارسی را که از او به امانت گرفته بودم ۰محکم به سینه چسپاندم فوری پشت درخت تنومندی که کمی آن طرف تر بود پنهان شدم وخداخدا می کردم زود بروند۰
ازشانس بدم درست جلوی بساطم ایستادند
درهمین حین ماشینی گران قیمت سیاه رنگ هم جلوی بساطم توقف کرد ۰
پیرمردی خوش پوش وعصایی از ماشین پیاده شد۰
با دیدن ماشین پیرمرد اشک در چشمانم حلقه زد و به یاد ماشین مچاله شده ی پدرومادرم افتادم ۰
خودم را بیشتر پشت درخت مخفی کردم
پیرمرد درحالی که گلسر هندوانه ایی شکل را دردست گرفته بود۰ باچشمهاش دنبال صاحب بساط می گشت ۰
مهتاب ومادرش هم مصمم جلوی بساط ایستاده بودند۰
شال گردنم را دور صورتم پیچیدم درجدال بین رفتن و نرفتن از سرجبر تسلیم رفتن شدم ۰
بدون اینکه نگاهی به مهتاب بیندازم پنسی را که مادرش می خواست به او دادم وپولش راگرفتم ۰
پیرمرد هم مقداری کش وپنس خرید وسوا ماشینش شد۰
مشغول گذاشتن پول درجیب کابشنم بودم متوجه پلاستیکی
شدم که کنار بساط جامانده .
دوان دوان به سمت ماشین ، درحال حرکت بود رفتم وفریاد زدم :«وسایل هاتون جا گذاشتین ۰»
پیرمرد سوار ماشین درحالی که ازم دور میشود باصدای بلند گفت :«مال توی دخترم »۰
به سمت پلاستیک رفتم ودرش را باز کردم (میوه -آجیل -شرینی ویک کارت تبریک که رویش نوشته بود از طرف ریس جمهور شهید ) انگار که خواب بودم از خوشحالی نمی دانستم چه کارکنم ؟!
وباذوق وسایلم را جمع کردم وهمراه پلاستیک داخل چرخ خرید گذاشتم ۰ به سمت خانه رفتم ۰
شبیه روزهای که بابام با دست پر به خانه می آمد ۰
گوشه ی زنگ زده در را با پا هل دادم
خانم جان ومحراب برادرکوچکم مثل همان موقع ها که به استقبال بابا می آمدند به استقبالم آمدند ۰
با دیدن پلاستیک پرمیوه و آجیل محراب از خوشحالی بالا و پایین می پرید ومی گفت :«اخ جون امشب ماهم یلدا می گریم »۰
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
سلام دوستان شهرزادی. لطفا برای این ضرب المثل داستان یا داستانکی بنویسید.
_هیچ ﮔﺮﺑﻪای ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﻮﺵ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﺩ.
یعنی ﻫﯿﭻﮐﺲ بدوﻥ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺍﺟﺮﺕ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ، ﺗﻼﺵ ﻭ ﺯﺣﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﺐ ﺳﻮﺩ ﺍﺳﺖ.
لطفا آثار خود را به آیدی زیر ارسال کنید تا به نوبت در کانال منتشر و نقد شود.
@Faran239
@shahrzade_dastan